منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 25 شهریور 1395 03:21 ق.ظ نظرات ()
    9

     

                              مقدمتان گل باران! 


     

                        گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود  

                        حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    تعداد علاقه مندان این وبسایت از مرز دو میلیون و 500 هزار نفر گذشت!

     اقبال روشنگرانه شما را ارج می نهیم و  همچنان چشم به راه نقدهای سازنده و رهنمودهای ارزنده شما هستیم.  


    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar


                                                     ********************


     (نقد دائره المعارف روشنگری):

    شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد.

     ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم. 

    --------------------

    دائره المعارف روشنگری 

    http://hadgarie.blogspot.com/2018/07/blog-post_52.html

     

    آخرین ویرایش: یکشنبه 16 آذر 1399 03:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  عفریتی به نام جنگ!!

    بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند.

    اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و درنهایت در یک سانحه هوایی کشته شد.

     قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید.

    او تجربه های حیرت آور خود را درمجموعه ای به نام "لبخند" گرد آوری کرده است.

    در یکی از خاطراتش می نویسد که:
     او را اسیر کردند و به زندان انداختند.

     او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد..
     می نویسد:

     "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد. به همین دلیل به شدت نگران بودم.

    جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن ها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد.

    یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لب هایم گذاشتم؛
    ولی کبریت نداشتم.

     از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت.

     درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.

     فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟”

     به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد.

     نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد.

     بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.

     لبخند زدم و نمی دانم چرا؟

    شاید از شدت اضطراب،
    شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم.

    در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دل های ما را پر کرد.

    می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد...

    ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت.


    سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد.

    مستقیم در چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد.

     من هم با فکر این که او نه یک نگهبان زندان بلکه یک انسان است به او لبخندی زدم.

     نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود پرسید:
     ”بچه داری؟”
     با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم:

     "آره، نگاه کن ”.
     او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و در باره نقشه ها و آرزوهایی که برای آن ها داشت برایم صحبت کرد.

    اشک به چشم هایم هجوم آورد.
    گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم...
    دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند.
     چشم های او هم پر از اشک شدند.

    ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول را باز کرد و مرا بیرون برد.

    بعد هم به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایتم کرد.

     نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آن که کلمه ای حرف بزند.

    یک لبخند زندگی مرا نجات داد.

    بله، یک لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی که زیباترین پل ارتباطی آدم هاست.

    ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم.

     لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم.

     زیر همه این لایه ها،
    "من" حقیقی و ارزشمند نهفته است.

     ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم.

     من ایمان دارم که روح انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند.

     متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی است که ساخته و پرداخته خود ما هستند و در ساختن شان دقت زیادی هم به خرج می دهیم.

    این لایه ها ما را از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند.

     داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است.

     آدمی هنگام عاشق شدن و یا نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند.
    وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟
    چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی "من" طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ می‌دهد...

    لبخندتان جاودان

    آخرین ویرایش: دوشنبه 21 مهر 1399 04:15 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی .101

    غلط های آمریکا!!

    گفت: آیا آمریکا سرانجام می تواند غلطی بکند یا نه؟ 

    گفتم: البتّه آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند!

    گفت: ولی ظاهراً خیلی غلط ها کرده و می کند!

    گفتم: مثلاً چه غلطی کرده؟

    گفت: مثلاً ارزش ریال پول ملّی ما را چهل هزار برابر کاهش داده،یعنی هزینه های زندگی ما را چهل هزار برابر کرده ،ما جز شعار دادن «مرگ بر آمریکا» چه کرده ایم؟

    چوپانی تعریف می کرد:
    سال ها پیش من و چوپان دیگری به نام فتح اله که همسن پدر من بود، گله روستا را به چرا می بردیم. مرز ده ما با ده مجاور یک رودخانه پر آب بود.
    بین دو ده از سالیان دور بر سر ورود گوسفندان به مراتع یکدیگر اختلاف زیادی بود که گاه به زد و خورد هم می کشید.

    یک روز از سر غفلت گله ما از رودخانه گذشت و به مراتع دشمن رسید. ناگهان هیکل درشت و غضبناک غضنفر چوپان آن ده نمایان شد. گله ما را مصادره کرد و گفت: 

    یکی از شما بیاید این ور آب تا گله را آزاد کنم. 

    ما از نیّت اصلی اش آگاه بودیم. فتح اله به من گفت: تو برو. 

    من گفتم: می ترسم مرا کتک بزند. 

    فتح اله گفت: خودش و هفت جدّش غلط می کند حتّی اگر نگاه چپی به تو کند.
    القصّه من لرزان لرزان از رود گذشتم و به نزد غضنفر رسیدم .ناگهان مرا گرفت و چوبش را به علامت زدن بالا برد. فتح اله از آن سوی رود داد زد و گفت: 

    اگر مردی و تخم پدرتی بزنش تا ببینی چه سرت بیاورم.
    غضنفر ترکه گز را چنان به پای من زد که جیغ من به هفت آسمان رسید. غضنفر رو به فتح اله کرد و گفت: دیدی زدمش و تو هیچ غلطی نکردی.
    فتح اله گفت: فلان فلان .... اگر یک بار دیگر بزنیش دودمانت را ریشه کن می کنم. 

    این بار غضنفز چنان با ترکه به پشت من کوبید که خون از پوستم بیرون زد. و گفت:

    بفرما بازم زدمش.
    فتح اله این بار گفت: فلان فلان شده قرمسا....
    نخیر من دیدم اگر رجز خوانی فتح اله ادامه پیدا کند، غضنفر مرا نابود خواهد کرد. شروع کردم به التماس که ببخش. غلط کردم و تعهد می دهم دیگر گله وارد مراتع شما نشود.
    غضنفر آخرین ترکه را البتّه کمی آرام تر بر کفل من کوبید و رفت. من، دست و پا و پشت شکسته گلّه را راندم و به نزد فتح اله آمدم.
    داشتم بی هوش می شدم که شنیدم فتح اله می گفت: 

    به روح پدرم قسم، اگر یک بار دیگر از این غلط ها می کرد و تو را کتک می زد، مادرش را به عزایش می نشاندم. 

    من از هوش رفتم...
    حالا حکایت روحانی و ترامپ است و ملّت بیچارۀ ایران.

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: دوشنبه 21 مهر 1399 04:30 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • می خوﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ! /طنز


    ﺧﺎنوم ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ: 

    ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ پیرمرد مسنی ﮐﻪ به علت کرونا ﻣﺪﺗﯽ ﺑﯿﻬﻮﺵ مونده بود، وایساده بودم ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ اومد ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ!

    ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩّﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﻦ مُردم؟! 

    ﺭﮒ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺬﺍﺭ یه کم ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ. ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ: 

    ﺁﺭﻩ تو مُردی!

    ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ: اینجا بهشته؟ 

    ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ، ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ گفتم :بله!

    بعد از چند لحظه گفت: یعنی شما حوری هستین؟ 

    با لحن ﺑﺪﺟﻨﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺣﻮﺭﯼ هستم!

    یه کم ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: 

    مرده شور قیافه تو ببره! بهشتی که حوری اش تو باشی من نمی خوام! من می خوﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بخشی از سخنرانی حضرت حسین (ع) 

    در وصف حکومت معاویه ...

    در هر شهری، خطیبی سخنور بر منبر دارند که به سود آنان سخن می‌گوید.
    تمام سرزمین، بی‌پناه مانده
    در همه جا دست خطیبان باز است
    و مردم بردگان آنانند و نمی‌توانند ظلم‌شان را دفع ‌کنند.
    آن ها برخی زورگو و معاندند، و برخی بر ناتوانان سلطه یافته، زورگویی می‌کنند.
    فرمانروایانی که نه خدا می‌شناسند و نه معاد را قبول دارند ...

    فى کُلِّ بَلَدٍ مِنْهُمْ عَلَى مِنْبَرهِ خَطیبٌ یَصْقَعُ؛ فَالْأَرْضُ لَهُمْ شاغِرَةٌ؛ وَ أَیْدیهِمْ فیها مَبْسُوطَةٌ. وَ النّاسُ لَهُمْ خَوَلٌ، لا یَدْفَعُونَ یَدَ لامِسٍ؛ فَمِنْ بَیْنِ جَبّارٍ عَنیدٍ، وَ ذی سَطْوَةٍ عَلَى الضَّعَفَةِ شَدید، مُطاعٍ لا یَعْرِفُ الْمُبْدِئ الْمُعیدَ.

     تحف العقول/ صفحه ۱۶۸/ خطبه مِنا

    @amirolkalam

    آخرین ویرایش: یکشنبه 20 مهر 1399 06:19 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  #طنزسیاهنمایی. 100

    حقوق برابرتر!!

    گفت: مسلمانی به شعار است یا رفتار؟!

    گفتم: بدیهی است به رفتار است.

    گفت: نمایندگان ایران ۲۰۰ میلیون تومان حق مسکن و خودروی دناپلاس خارج از نوبت به صورت اقساطی می گیرند،ولی نمایندگان مجلس سوئد آپارتمان ۴۵ متری و کارت مترو!!!
    در حالی که مردم عادی ایران برای خرید چنین خودروی اولاً باید در قرعه‌کشی شرکت کنند، ثانیاً مدت‌ها در نوبت بمانند و ثالثاً پول آن را نیز همزمان با تحویل، تمام و کمال پرداخت کنند.
     مجلس سوئد فقط سه خودرو دارد برای مناسبت‌های رسمی .

     حقوق نمایندگان ۴۰۰۰۰ کرون سوئد است کمتر از حقوق یک معلم ساده.

    برای رفت و آمد، کارت بلیت اتوبوس و غیره سالیانه به آن ها داده می‌شود. فقط به نمایندگانی آپارتمان مسکونی داده می‌شود که ساکن استکهلم نبوده باشند.

    آپارتمان ۴۵ مترمربعی بدون اتاق خواب جداگانه. 

    نماینده دستیار ندارد، منشی ندارد، خودش برنامه‌های کاری خود را تنظیم می‌کند و تلفن‌هایش را جواب می‌دهد.

    هیچ گونه پرداخت حقوق مادام‌العمر ندارند بلکه فقط تا دو سال بعد از پایان دوره نمایندگی به شرط این که ثابت کنند که به دنبال کار بوده‌اند می‌توانند تا وقتی کار گیر بیاورند معادل ۸۵ درصد حقوق نمایندگی‌شان را دریافت کنند.

    حالا اگر مسلمانی به رفتار است،رفتار نمایندگان کدام کشور اسلامی تر است؟ 

    اگر شرکت خودروسازی دناپلاس به مردم اجحاف کند و مردم از مجلس دادخواهی کنند،این نمایندگان وامدار شرکت آیا می توانند از حقوق مردم خود دفاع کنند؟

    علاوه بر آن مگر همۀ شهروندان ایرانی دارای حقوق برابر نیستند؟

    گفتم: بله،همه دارای حقوق برابرند،ولی نمایندگان مجلس انقلابی!! برابرترند!!!

    گفت: حالا من #سیاهنمایی می کنم یا تو؟!

    گفتم: ضمناً تو باید بدانی آیا شان نماینده اجازه می دهد خودروی او مثل خودروی ما باشد؟

    گفت: گداهه جلومو گرفت گفت: داداش، داری هزارتومن به من کمک کنی؟ 

    گفتم: پسر، تو جوونی ،چار ستون بدنت سالمه، واقعاً «شان» تو همینه که واسه هزارتومن به هر کس و ناکسی رو بزنی؟
    گفت: راست میگی، دمت گرم. داداش، «شان» من هزاری نیست! داری پنج هزار تومن به من کمک کنی؟

    گفتم: دیدی؟ باز هم تو #سیاهنمایی کردی؟

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: شنبه 19 مهر 1399 06:33 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ره توشه سالکان


     علل نپذیرفتن أمیرمؤمنان(ع)خلافت را

    أمیرالمؤمنین(ع)فرمود:  

         دَعُونی وَالتَمِسُوا غَیری؛فَإِنَّا مُستَقبِلُون أَمراًلَهُ وُجُوهُُ وَأَلوانُُ؛لاتَقُومُ لَهُ القُلُوبُ وَ لاتَثبُتُ عَلَیهِ العُقُولُ.وَإِنَّ الآفاقَ قَد أَغامَت، وَالمَحَجَّةَ قَد تَنَکَّرَت.وَاعلَمُوا أَنّی إن أجَبتُکُم رَکِبتُ بِکُم ما أَعلَمُ،وَلَم أَصغِ إِلَی قَولِ القائِلِ وَ عَتبِ العاتِبِ،وَإِن تَرَکتُمُونی فَأَنَا کَأَحَدِکُم؛وَ لَعَلّی أَسمَعُکُم وَ أطوَعُکُم لِمَن وَ لَّیتُمُوهُ أَمرَکُم،وَ أَنَالَکُم وَزیراً،خَیرُُلَکُم مِنّی أَمیراً:
    مرا واگذارید و دیگری را به دست آرید،زیرا ما به استقبال حوادثی و أمورى می رویم که رنگارنگ و فتنه آمیز  است،و چهره های گوناگون دارد،
    دل ها بر این أمر بیعت استوار و عقل ها ثابت نمی ماند،
    چهره افق حقیقت را (دردوران خلافت سه خلیفه) ابرهای تیره فساد گرفته، و راه مستقیم حق ناشناخته مانده،
    آگاه باشید اگر دعوت شما را بپذیرم، بر أساس آنچه خود می دانم با شما رفتار می کنم،و به سخنان این و آن و سرزنش سرزنش کنندگان گوش فرا نخواهم داد،اگر
    مرا رها کنید من همچون یکی از شما هستم، شاید من شنواتر و مطیع تر از شما نسبت به رئیس حکومت باشم،
    در چنان حالی من وزیر و مشاورتان باشم بهتر از آن است که أمیر و رهبرتان گردم .
    (نهج البلاغه خطبه ۹۲)(۱۹۶)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • من کتک بخورم یا تو؟


    غضنفر با خانمش رفتن بازار کفش بخرن.
    زن به فروشنده گفت :آقا ، یه کفش پاشنه بلند می خوام!
    غضنفر :نخیر ، آقا کفش ساده براش بیارید.
    فروشنده :آقا اجازه بدین خانم خودشون انتخاب کنن!

    غضنفر :داداش ، من قراره باهاش کتک بخورم یا تو؟

    آخرین ویرایش: جمعه 18 مهر 1399 03:55 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • حكومت١٢٠ساله مغول

    زوال از یک روستا شروع شد. ۱۲۰ سال مغول ها هرچه خواستند در ایران کردند،جنایتی نبود که از آن چشم پوشیده باشند، از کشتن ۱۰۰هزار نفر در یک روز گرفته تا تجاوز و غارت ‏برخی از قبایل. 

    مغول‌ها پس از فتح ایران ساکن خراسان شدند ولی چون بیابانگرد بودند در شهرها زندگی نمی‌کردند. مغول‌ها همه گونه حقی داشتند ،مغولان مجاز بودند هرکه را خواستند بکشند، به هرکه خواستند تجاوز کنند و هر چه را خواستند غارت کنند.
    ایرانیان برایشان برده نبودند، احشام بودند.

    در تاریخ دورهٔ مغول چنان یأسی میان مردم ایران وجود داشت که حتی در برابر کشتن خودشان هم مقاومت نمی‌کردند.
    ‏ابن اثیر می‌نویسد :
    یک مغول درصحرایی  به ۱۷ نفر رسید و خواست همه را با طناب ببندد و بکشد. هیچ کس جرات نکرد مقاومت کند جز یک نفر که همان یک نفر او را کشت...!

    ‏داستان از روستای باشتین و دو برادر که همسایه بودند شروع می‌شود. چند مغول بیابانگرد به خانهٔ این ‌دو می‌روند و زنان و دخترانشان را طلب می‌کنند.برخلاف رویه ۱۲۰ سال قبلش دو برادر مقاومت می‌کنند و مغولان را می‌کشند. مردم باشتین اول می‌ترسند ولی مرد شجاعی به نام عبدالرزاق دعوت به ایستادگی می کند.

    ‏خبر به قریه‌های اطراف می‌رسد. حاکم سبزوار مامورانی را می‌فرستد تا دو برادر  را دستگیر کنند .عبدالرزاق با کمک مردم روستا ماموران را نیز می‌کشد.

    ‏در نهایت حاکم سبزوار سپاهی چندصد نفره را به باشتین می‌فرستد، ولی حالا خیلی‌ها جرأت مقاومت پیدا می‌کنند. عبدالرزاق فرمانده قیام می‌شود ‏در چند روستا، مردم مغولان را می‌کشند و خبرهای مغول‌کشی کم‌کم زیاد می‌شود.

     عبدالرزاق نام سربداران بر سپاهیان از جان گذشته‌اش می‌گذارد ‏فوج ‌فوج مردمان ‌بستوه آمده از ستم مغول‌ها به باشتین می‌روند تا به عبدالرزاق بپیوندند و در برابر سپاه ارغونشاه (حاکم سبزوار) بایستند.

    ‏عبدالرزاق بر ارغونشاه پیروز می‌شود و سبزوار فتح می‌گردد. پس از ۱۲۰ سال ایرانیان بر مغول‌ها فائق می‌شوند.

    آن روز حتماً پرشکوه بوده است.


    ‏طغای ‌تیمور ایلخان مغول یک ایلچی مغول را می فرستد تا سربداران از او اطاعت کنند. سربداران او را هم می‌کشند و از طغای ‌تیمور می‌خواهند که اطاعت کند. سربداران به جنگ می‌روند و طغای ‌تیمور را شکست می‌دهند و این نقطهٔ پایان ایلخانان مغول است.

    همان لحظه‌ای که ‎سیف فرغانی انتظارش را می‌‌کشید.

    هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
    -هم رونق زمان شما نیز بگذرد

    باد خزان نکبت ایام ناگهان
    -بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

    +آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
    -باد سُم خران شما نیز بگذرد

    در مملکت که غرش شیران گذشت و رفت
    -این عوعو سگان شما نیز بگذرد

    درود بر ایران و ایرانی

    آخرین ویرایش: جمعه 18 مهر 1399 08:32 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • چه فرمان یزدان چه فرمان سلطان!

    قصه شهر هرت.قصه 103

    #شفیعی_مطهر

    روزی اعلی حضرت هردمبیل، شرلی مستشار سیلگنایی را به حضور طلبید و به او گفت: 

    شرلی جان! درست است که من هر فرمانی می دهم،همه به ضرب و زور عوامل دربار خواه ناخواه کم و بیش انجام می شود.ولی معلوم است هیچ کس با میل و رغبت نه مرا دوست دارد و نه فرمانم را اطاعت می کند. سازمان های اطّلاعاتی خارجی محرمانه به من هشدار داده اند که ملّت دارند به سرعت رو به نافرمانی مدنی و براندازی نظام سلطنتی ما پیش می روند ! حالا چه کنیم؟

    شرلی پاسخ داد: قربان! تنها راه و بهترین شگرد استمرار حکومت و اطاعت کورکورانۀ مردم از سلطان، مایه گذاشتن از دین و مذهب است. مردم سخن خدا و سخن هر کس را که نمایندۀ خدا بپندارند، کورکورانه اطاعت می کنند. بنابراین باید شعاری بسازیم با رنگ و لعاب مذهبی و در آن موضوعِ اطاعت از سلطان را به مثابه اطاعت از خدا جابیندازیم.

    هردمبیل پرسید: چطوری؟ چه کسانی می توانند این برنامه را اجرا کنند؟

    شرلی گفت: علمای دینی فقط!

    هردمبیل گفت: تا آنجایی که من می دانم علمای راستین دین گوش به حرف ما نمی دهند. فقط سخن خدا و معصومان برایشان حجّت و لازم الاجراست.

    شرلی گفت: اعلی حضرتا! من هم می دانم این را؛ ولی ما باید یک آخوند درباری پیدا کنیم و با پروپاگاندای خودمان موقعیّت او را در اذهان مردم جا بیندازیم. بعد از او فتوا بگیریم که اطاعت از سلطان،اطاعت از یزدان است.

    هردمبیل گفت: پس هر چه زودتر چنین آخوندی را برایم پیدا کن. هر چه هم پول و امکانات خواست برایش مهیّا کن.فعلاً مرخّصی!

    شرلی از خدمت هردمبیل مرخّص شد و سه ماه بعد به همراه یک آخوند ریش دراز با عمّامه ای بزرگ وارد دربار شد.وقتی به حضور سلطان باریافت،به عرض رسانید:

    قربان! مشدی شعبانعلی از چوپانان روستای زورآباد است. ظرف سه ماه گذشته درس های لازم را آموخته و حالا کاملاً می تواند نقش یک ملّای واقعی را بازی کند.بنابراین دستور فرمایید فردا طیِّ مراسمی از ورود ایشان به عنوان یک عالم ربّانی استقبال کنیم و کم کم موقعیّت او را در اذهان مردم جابیندازیم تا فتوایش در ذهن مردم عین فرمان خدا پذیرفته شود و ما بتوانیم حکم «السّلطانُ ظلّ الله» را از زبان ایشان منتشر کنیم و بر کرسی بنشانیم!

    بدین ترتیب دربار هردمبیل با بهره گیری از همۀ امکانات تا توانستند با بوق و کرنا از یک چوپان،شخصیّت یک ملّای قُلّابی و انقلابی ساختند. همۀ عوامل زور و زر و تزویر تا توانستند در بادکنکِ شخصیّتِ کاذبِ آخوندِ درباری دمیدند،تا موسم بهره برداری از این ملّای دروغین فرارسید. هر روز به بهانه های گوناگون سخنانی کوتاه از قول این آخوند تصنّعی را بر در و دیوار شهر می نوشتند و می کوشیدند تا از او شخصیّتی کاریزماتیک بسازند.

    سرانجام روزی در مراسمی با حضور همۀ درباریان و نظامیان و خانواده هایشان این آخوند سفارشی بر فراز منبر رفت و حکم «السّلطانُ ظلّ الله»را به عنوان  اصلی اساسی و دینی مطرح کرد و اطاعت مطلق از سلطان را تنها راه ورود به بهشت دانست. او هر گونه پرسش و انتقاد از سلطان  را گناه و موجب خشم خدا معرّفی کرد و اصل  «چه فرمان  یزدان چه فرمان سلطان» را بالاترین قانون کشور دانست.

    سال ها بر این منوال گذشت. کم کم مشدی شعبانعلی هم که  حالا برای خودش کسی شده بود و دم و دستگاه و کاخ و گارد ویژه و حرمسرایی راه انداخته بود،هوای قدرت طلبی بر سرش زد و گاه حرف های گُنده تر از دهان خود می زد. 

    روزی در کاخ مهمان هردمبیل بود. نگاهش به دختر زیبای سلطان افتاد!نه یک دل که صد دل عاشق او شد. فردای آن روز از طریق صدراعظم از دختر شاه خواستگاری کرد! هردمبیل از این درخواست گستاخانه برآشفت و گفت: 

    دختر من کجا و این چوپان بی سروپا کجا؟ این ما بودیم که بر بادکنک او دمیدیم. حالا کارش به جایی رسیده که داماد سلطان شود؟ 

     به او بگو که تو همۀ دم و دستگاه خودت را از ما داری. اگر ما بر بادکنک تو ندمیده بودیم ، تو الان همان چوپان دهاتی بودی.

    وقتی صدراعظم پیام سلطان را به شعبانعلی رسانید،او هم در پاسخ گفت: اگر من برای تجلیل دروغین تو حدیث جعلی نمی ساختم،مردم تا کنون تو را سرنگون کرده بودند.

    وقتی هردمبیل این پاسخ گستاخانه را شنید،با صدراعظم مشورت کرد که حالا که این چوپان برای ما شاخ شده با او چه کنیم؟

    صدراعظم پاسخ داد:

    اعلی حضرتا! حالا اگر او وامدار ماست،ما هم وامدار او هستیم. باید به گونه ای با او کنار بیاییم.هر دو به همدیگر نان قرض داده ایم.

    صدراعظم سپس این تمثیل قدیمی را برای سلطان خواند که:

    بازرگانی اموال زیادی از مردم را بالاکشیده و خورده بود. طلبکاران برای وصول طلب به او فشار می آوردند. روزی با وکیلی مشورت کرد. وکیل به او گفت:

    من شگردی به تو یاد می دهم تا از شرِّ همۀ طلبکاران نجات یابی. ولی به شرطی که ده میلیون دینار به من حقّ الوکاله بدهی.

    بازرگان پذیرفت. وکیل به او یاد داد از فردا هر طلبکاری از تو طلب خود را مطالبه کرد،تو در جوابش بگو:بع!بع!! آنان تو را دیوانه می پندارند و دست از سر تو می کشند.

    بازرگان چنین کرد و در مدت کوتاهی همۀ طلبکاران نومیدانه از دریافت طلب خود منصرف شدند و او را رها کردند.

    حالا نوبت حقّ الوکالۀ وکیل بود. وکیل نزد او رفت و گفت :

    جالا که با این شگرد من از شرّ همۀ طلبکاران نجات یافتی ،حقّ الوکالۀ مرا بده!

    بازرگان در پاسخ گفت: بع بع!! 

    وکیل گفت: با همه بع بع! با من هم بع بع؟!

    بازرگان گفت: با تو هم بع بع!!

    وکیل گفت :من تو را از این مهلکه نجات دادم. 

    بازرگان گفت: بع بع!

    وکیل ناگزیر دست از پا درازتر برگشت و با خود گفت:

    خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

    حالا اعلی حضرتا! ما در بادکنک او دمیده ایم .او هم در بادکنک ما! حالا راهش ستیزه نیست. باید این درخواستش را بپذیریم و گرنه ما را رسوا می کند.

    هردمبیل ناگزیر با وجود مخالفت همسر و دخترش او را به زور به خانه مشدی شعبانعلی فرستاد.پس از چند روز دختر گریه کنان برگشت و نزد پدر رفت و گفت :

    من نمی توانم این چوپان بی سروپا را تحمّل کنم.

    هردمبیل گفت: دخترم!چاره ای نداریم! خودم کردم که لعنت بر خودم باد! 

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چقدر می ارزیم؟!

    آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود ،پدر او کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر می کرد!

    آبراهام پس از سال ها تلاش ، به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد ، اولین سخنرانی او در مجلس سنای بدین صورت گذشت :
    نمایندگان مجلس از این که لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند .
    یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد :
    آبراهام! حالا که به طور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!
    آبراهام لینکلن لبخندی زد و سخنرانی خود را این طور شروع کرد :
    من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت ،
    چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی! من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم ...

    آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم ، با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام ، پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود .
    یکی از اقدامات مهم او خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری بود!

    و درپایان جمله معروف :
    معیار واقعی ثروت ما این است که اگر پولمان را گم کنیم ، چقدر می ارزیم؟!

    می گویند روزی هارون الرّشید در حمّام از بهلول پرسید: من چقدر می ارزم؟

    بهلول نگاهی به سر تا پای هارون کرد و گفت: ده دینار!

    هارون خندید و گفت: این لُنگ من فقط ده دینار می ارزد!

    بهلول پاسخ داد: من هم لُنگ تو را قیمت کردم! وگر نه خودت ارزشی نداری!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 17 مهر 1399 09:00 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 470 ... 9 10 11 12 13 14 15 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات