منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • مراقب لباسمان باشیم !!!!!!


    عالیجناب قالیباف هم قدم رنجه نمودند فرمودنند
    من ...‼‼
    حق شما راخواهم گرفت

    یه بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر می برد.
    به گردن قوچ زنگوله ای آویزان کرد و با طنابی گردن قوچ را به دم خرش بست و حرکت کرد.

    بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دم خر بستند و قوچ را بردند.
    خر هم با چرخاندن دمش و صدای زنگوله خرکیف شده بود.

    بعد از چند متر یکی از دزدان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : 

    چرا زنگوله به دم خر؟ بستی کدام عاقل این کار را می کند؟
    روستایی ساده پیاده شد. دید ان مرد درست می گوید.
    گفت : من زنگوله را به گردن قوچ بسته بودم!
    دزد گفت : درست می گویی من قوچی را در دست یک نفر دیدم به ان سوی می برد.
    خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت.
    مرد روستای خر را به دزد سپرد و مدتی را به دنبال گوسفند گشت.
    اما خسته و نا امید به جایی که خر را به دزد داده بود برگشت. دید اثری از خر و آن مرد نیست.
    با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد.
    بعد از طی مسافتی چند نفر را در حال استراحت در کتار چاهی دید.
    داستانش را برای آن ها بازگو کرد.
    یکی از آن ها گفت : ان شاالله جبران می شود. 

    و ادامه داد: ما چند نفر تاجریم و تمام سکه های ما در کیسه ای بود که افتاده در چاه.
    چنانچه شنا بلد باشی در چاه برو و کیسه را بیرون بیاور. ما هم در عوض پول قوچ و خر را به تو می دهیم.
    روستایی ساده دل بار سوم هم گول دزدان را خورد و لباس خود را به دزدان داد و به ته چاه رفت بعد از کمی جستجو بیرون آمد، ولی نه اثری از دزدان بود نه از لباس هایش.

    و اما پند و پیام داستان:

    ما در چهل سال گذشته در انتخابات مختلف با وعده و وعید های دروغین دزدانی را انتخاب کردیم!

    این بار اگر در انتخابات  گول دزدان را بخوریم حتی لباسمان را از تنمان در می اورند!!
    به همین سادگی!!
    مراقب لباس تن خود باشیم!

    آخرین ویرایش: یکشنبه 20 بهمن 1398 05:17 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • فاضلاب شهر هرت

    فصّه های شهر هرت / قصّۀ هفتاد و هفتم

    #شفیعی_مطهر

    هردمبیل سال های سال همچنان بر تودۀ عوام شهر هرت فرمان می راند و با شدّت خفقان هر فریادی را در حنجره خفّه می کرد. ولی با رشد رسانه ها و تنوّع وسائل ارتباط جمعی کم کم چشم و گوش مردم باز می شد و علیه سلطۀ جهنّمی او مطالبی منتشر می کردند.این گونه کارها خاطر خطیر ملوکانه را می آزرد.

    روزی وزیر اعظم را فراخواند و این مشکل را با او در میان گذاشت و از او راه حل خواست.

    وزیر اعظم فکری کرد و گفت: 

    اعلی حضرتا! من شنیده ام می گویند علمی است به نام جامعه شناسی. یک دانشمند جامعه شناس می تواند از دانش خود هم در جهت رهایی مردم از سلطۀ استبداد و هم در جهت استثمار توده ها بهره بگیرد. ما می توانیم با استخدام چند جامعه شناس خبره ،دانش و پژوهش آنان را در راه تحمیق توده های مردم به کاربگیریم.

    هردمبیل با خوشحالی گفت: پس چرا معطّلی؟ فوراً دست به کار شو!

    وزیر اعظم از حضور شاه مرخّص شد و ظرف چند روز هر چه تلاش کرد نتوانست هیچ یک از دانشمندان جامعه شناس بومی را راضی به این کند که در جهت حفظ منافع ارباب قدرت ،به مردم خویش خیانت کنند. ناگزیر دست به دامان خارجی ها شد. پس از مدّتی توانست چند نفر از نخبه ترین جامعه شناسان خودفروختۀ بیگانه را با قول پرداخت حقوق های نجومی به خدمت بگیرد و به پیشگاه اعلی حضرت بیاورد.

    آنان پس از شنیدن مشکل چند هفته از محضر ملوکانه فرصت خواستند تا در شهر بگردند و روحیّۀ مردم را بسنجند و متناسب با نقاط ضعف مردم ،راه حل ارائه دهند.

    پس از چند هفته طرحی مکتوب به نامِ «فاضلاب شهر هرت» به طور محرمانه تهیّه و به پیشگاه شاهانه تقدیم کردند. رئیس آنان در تشریح طرح خود چنین به عرض رساند:
    اعلی حضرتا! ما چند هفته در میان مردم شهر و در امکنۀ شلوغ و بازارها و ادارات و ... گردشی محقّقانه کردیم و به این راه حل رسیدیم که در زمان های قدیم در شهر هرت تخلیۀ چاه به معنای امروزی وجود نداشت. هر وقت چاه فاضلاب پر می شد، تکّه ای گوشت یا جگر ( به عنوان استارتر ) درون آن می انداختند و دَرِ چاه را گِل می گرفتند و چاه دیگری برای استفاده روزمرّه در کنارش حفر می کردند.

    استارتر باعث شروع کِرم گذاری می شد. با افزایش کِرم های درون چاه، کرم ها از فضولات تغذیه و به دیواره ها نفوذ می کردند و باعث خشک شدن چاه و باز شدن منافذ می شدند تا جایی که دیگر چیزی برای خوردن باقی نمی ماند. پس از آن کرم های قوی تر شروع می کردند به خوردن کرم های کوچک تر و بدین ترتیب طیِّ یک فرایند چند ساله، هیچ فضله ای در چاه باقی نمی ماند و در نهایت کرم های بزرگ تر هم بدون غذا می ماندند و می مُردند و چاه تخلیه می شد.             

    شاه با شگفتی پرسید: خب! این حرف ها په ربطی به مشکل ما دارد؟

    او ادامه داد: دقیقاً ربط دارد. اجازه فرمایید تا توضیح دهم. 

    شاه گفت: بسیار خوب! بگو!

    کارشناس خارجی گفت: مردم از نظر ما دقیقاً همان کرم ها ریز و درشت هستند. ما باید با تعمیق اختلاف های اجتماعی و افزایش شکاف های طبقاتی ،مردم را به جان هم بیندازیم. وقتی جامعه از نظر رفاه دو قطبی شود، طبقۀ اقلّیّت پولدار و مرفّه برای حفظ منافع و رفاه خود طرفدار حکومت می شوند!و...

    شاه ضمن قطع سخنان کارشناس گفت: 

    خب،با اکثریّت تودۀ ناراضی که ضدِّ ما می شوند،چه کنیم؟!

    کارشناس گفت: اجازه فرمایید. توضیح می دهم. طبقۀ ضعیف و زحمتکش از قبیل کارگران،معلّمان،کارمندان و سیل لشکر بیکاران برای به دست آوردن یک لقمۀ نان ناگزیرند شبانه روز در جند جا کار کنند تا حدّ اقلِّ بتوانند شکم زن و بچّۀ خودشان را سیر کنند! این قشر نیازمند و بیچاره دیگر نه فرصت مطالعه دارند و نه حال و هوای اعتصاب و شورش و آشوب! 

    شاه پرسید: چگونه شکاف طبقاتی ایجاد کنیم و بر عمق آن بیفزاییم؟

    کارشناس پاسخ  داد: کافی است اعلی حضرت اطرافیان نالایق و بی سواد درباری را با دادن رانت های بزرگ اقتصادی از قبیل توزیع شرکت های نان و آبدار سودآور بین آنان، طبقه ای مرفّه و چاپلوس و دعاگو ایجاد کنند. همین ها ضمن تحکیم دستگاه حاکمیّت شروع به دوشیدن توده های مردم می کنند و خود به خود قشری زحمتکش و فقیر به وجود می آید!

    ما با اجرای این طرح خود از قشر مرفّه، کِرم های بزرگ و قوی می سازیم و از اقشار تهیدست، کرم های کوچک و ضعیف. این دو قشر چنان به جان هم می افتند که دیگر هیچ کس فیلش یاد هندوستان نمی کند!!

    اعلی حضرت با شنیدن این طرح از شدّتِ شادمانی با شکم گُنده و دهن گشاد خود چنان از تَهِ دل خندید که همۀ مجلس با پاچه خواری شروع به خندیدن کردند.

    شاه آن چنان از این طرح استادانه خوشش آمد که علاوه بر حقوق های نجومی مستشاران بیگانه، به هر کدام هدایای ارزشمندی نیز اهدا کرد!

    بدین ترتیب سال های سال همچنان شاه ستمگر شهر هرت با کامروایی به سلطۀ جهنّمی خود ادامه دارد تا این که.....!!
     

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 18 بهمن 1398 06:12 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • بلندهمتان


     به نام خداوند جان و خرد
    کزین برتر اندیشه بر نگذرد

     سلام و درود خدا، درصبح پاک
     به همت بلندان، تاریخِ تابناک

    《میلتون》 با وجود این که نابینا بود، می‌نوشت...

    《بتهوون》 در حالی که ناشنوا بود آهنگ می‌ساخت...

    《هلن کلر》 در حالی که نابینا و ناشنوا بود سخنرانی می‌کرد...

    《رنوار》 در حالی که دست‌هایش دچار عارضه رماتیسمی بود، نقاشی می‌کرد...

    《مجسمه ساز مکزیکی 》بعد از قطع دست راستش، ساخت مجسمه ای را که آغاز کرده بود با دست چپ به پایان رساند...

    تو هم می تونی علی رغم سختی‌ها و مشکلات خودت رو به هدفت برسونی ،، شک نکن.


    .. ما امیدمون به خداست نه ناخدا و ڪدخدای بی خدا!


    ☀️

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 17 بهمن 1398 08:31 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • مردم ما این گونه اند !

    روزی مردی در صحن امامزاده اختیار از کف داد و ادرار کرد. مردم خشمگین شدند و به سمتش هجوم بردند و خواستند او را بکشند. مرد که هوش و فراستی بسیار داشت گفت: 

    ایهاالناس، من قادر به ادرار کردن نبودم، امامزاده مرا شفا داد. 

    به یک باره مردم ادرار او را به عنوان تبرک به سر و صورت خود مالیدند.

    #چرندوپرند

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  طناب وابستگی ها

    نیمه شبی چند دوست به قایق‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
    سپیده که زد گفتند چقدر رفته‌ایم؟ تمام شب را پارو زده‌ایم!
    اما دیدند درست در همان‌جایی هستند که شب پیش بودند!
    آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!

     ********************

    در اقیانوﺱ بی پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!

    قایق تو به کجا بسته شده است؟
    آیا به بدنت بسته شده؟
    به افکارت؟
    به ناامیدی هایت؟
    به ترس ها و نگرانی هایت؟
    به گذشته ات؟
    و یا به عواطفت؟ ...

    ✔️این ها ساحل‌های تو هستند …

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #سیاهنمایی / 19

    مرگ راحت!

    گفت: من تا امروز پیش خودم می گفتم چرا مسئولان برای مقابله با ورود احتمالی ویروس کرونا کاری نمی کنن؟ امروز واقعاً من باور کردم که مسئولان همه تدابیر لازم رو اندیشیده اند!

    گفتم:  خب،برای مقابله با ویروس کرونا چه کردن؟

    گفت: مدیر عامل سازمان بهشت زهرا فرمودن: ما در راستای مدیریت بحران آماده سازی تعداد 25 هزار قبر را در دستور کار قرار داده ایم!

    گفتم: خب،چه عیبی داره؟ خسته  نباشن!

    گفت: من هم ازشون تشکُّر می کنم. حالا که دغدغۀ معیشت و درمان ما رو ندارن ،ما لااقل میتونیم بدون دغدغه و نگرانی کفن و دفن خیلی راحت بمیریم! 

    واقعاً خسته نباشن!

    یکی بهم گفت: از بس خوابیدم،خسته شدم!

     بهش گفتم: پس کمی بخواب تا خستگی هات رفع بشه!!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چرا کسی نگفت: " خدا "؟!!


    توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم.
    طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم.
    همین که توی دلم خواندم سه عمودی،

    یکی گفت :بلند بگو

    گفتم :ک کلمه سه حرفیه .ازهمه چیز برتر است.

    حاجی گفت: پول

    تازه عروس مجلس گفت: عشق

    شوهرش گفت: یار

    کودک دبستانی گفت: علم
    حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه

    گفتم: حاجی این ها نمیشه

    گفت: پس بنویس مال
    گفتم: بازم نمیشه
    گفت: جاه

    خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه

    دیدم همه ساکت شدند.

    مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر" است.

    سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار

    دیگری خندید و گفت: وامv

    یکی از آن وسط بلندگفت: وقت

    یکی گفت: آدم

    خنده تلخی کردم و گفتم: نه

    اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !!!

    باید جدول کامل زندگیشان را داشته باشی.
    بدون آن همه چیز بی معناست!!!

    هرکس جدول زندگی خود را دارد.

    هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر می کنم.

    شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
    کشاورز بگوید: برف  
    لال بگوید: حرف
    ناشنوا بگوید: صدا
    نابینا بگوید: نور

    و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت:
     "   خدا  "؟!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • اِستِعمالُ شَیء فی غَیرِ مَوضِعِهِ ....!!

    یکی از مریدان، مراد خود را در یک روز بارانی دید که با نعلین خود در گِل و لای کوچه گیر کرده است.
    روز بعد برای او یک جفت گالش لاستیکی خرید.مراد پرسید: 

    این گالش ها به چه درد می خورد؟
    مرید پاسخ داد: در روزهای بارانی این ها بپوشید،دیگر آب و گِل وارد کفش شما نمی شود.
    اتّفاقاً در یک روز بارانی دیگر در حالی که یک سوی کوچه نسبتاً خشک و در سوی دیگر برکه ای آب و گل انباشته شده ، مرادش را دید که با گالش ها در وسط آب ها و گِل ها راه می رود. به او  گفت:

    استاد! چرا از این سوی کوچه که خشک است راه نمی روید؟
    پاسخ داد : اِستِعمالُ شَیء فی غَیرِ مَوضِعِهِ حَرام!!

    مگر نگفتی این گالش ها مخصوص گِل و لای است؟ پس نباید در جای خشک از آن استفاده کرد!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  دموکراسی در دنیای گوسفندها

    شاھکار ابراهیم نبوی
     
    گوسفندها مثل پلنگ نعره نمی‌کشند،
    مثل الاغ عرعر نمی‌کنند،
    مثل شیر نمی‌غرند،
    مثل خرگوش نمی‌دوند،
    مثل ماهی زیرآبی نمی‌روند
    و مثل اسب به سرعت فرار نمی‌کنند..
    و شاید به همین دلیل است که همیشه به صورت " گله" هستند و یک " سگ" از آن ها مراقبت می‌کند تا عاقبت خورده شوند.

    سگ‌ها مواظب گوسفندها هستند،
    نمی‌گذارند گرگ‌های وحشی آن ها را بخورد و مواظب‌اند که دزد آن ها را نبرد و سرانجام قصاب آن ها را بکشد.
    سگ‌ها وفادارند،
    ولی نه به گوسفندها،
    بلکه به قصاب‌ها.

    پروانه‌ها زیبا هستند،
    صبح به دنیا می‌آیند و شب می‌میرند،
    اصولا زیبایی همین است.
    در عوض کلاغ و کرگدن زشت هستند و عمری طولانی می‌کنند.

    علت این که دموکراسی به درد گوسفندان نمی‌خورد این است که آن ها یا باید به سگ رای بدهند، یا به قصاب،
    در غیر این صورت باید خیانت کنند و به سوی گرگ بروند که او هم آن ها را خواهد خورد.
    حتی اگر مدرنیزه هم بشوند،
    فقط به طور مکانیزه کشته می‌شوند،
    اگر دیندار هم بشوند، عید قربان قتل عام می‌شوند.

    اعلام همبستگی میان گوسفندان تا وقتی ترس از گرگ و اعتماد به سگ و چاقوی قصاب است، بیهوده است،
    فقط باعث می‌شود کشتارگاه مکانیزه ساخته شود.

    انتخابات برگزار شد،
    همه گوسفندان به سگ رای دادند،
    جز او کسی را نمی‌شناختند.

    پشت سر هر گوسفند ناموفق،
    یک گرگ است.

    دموکراسی در دنیای گوسفندها،
    یعنی انتخاب یکی از این سه گزینه:

    سگ... گرگ... یا قصاب

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ولی اون جا نرو!


     مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می‌رود و به صاحب سالخورده‌ی آن می‌گوید :
    "باید دامداری‌ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم.

     دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می‌گوید :
    "باشه، ولی اون جا نرو!"

     مامور فریاد می‌زند :
    "آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم."
     بعد هم دستش را می‌برد و از جیب پشتش کارت خود را بیرون می‌کشد و با افتخار نشان دامدار می‌دهد و اضافه می‌کند :
    "اینو می‌بینی؟ این کارت به این معناست که من اجازه دارم هر جا که دلم می‌خواهد بروم... در هر منطقه‌ای...بدون پرسش و پاسخ. حالیت شد؟ می‌فهمی؟"

    دامدار محترمانه سری تکان می‌دهد، پوزش می‌خواهد و دنبال کارش می‌رود...

     کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلندی می‌شنود و می‌بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شود، دوان دوان فرار می‌کند.
    و به نظر می‌رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه‌ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد.
    دامدار لوازمش را پرت می‌کند، با سرعت خود را به نرده‌ها می‌رساند و از ته دل فریاد می‌کشد :

    " کارت !...
    کارتت را نشانش بده !"


     لوس تانگوتتنکج

      نباید بدون فکر از قدرت استفاده کرد!


    آخرین ویرایش: شنبه 12 بهمن 1398 10:21 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات