منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • هرگز از مرگ نهراسیده ام

    هرگز ار مرگ نهراسیده ام ....

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • راه سخت یا آسان؟

    چند سال پیش همیشه فکر می کردم شب ها کسی زیر تختم پنهان شده است.
    نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم.
    روانپزشک گفت:
    فقط یک سال هفته‌ای سه روز جلسه ای 80 دلار بده و بیا تا درمانت کنم.
    شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم.
    پرسید: چرا نیومدی؟
    گفتم خب جلسه‌ای هشتاد دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی
    معالجه کرد. خوشحالم که اون پول را پس‌انداز کردم و با آن یک وانت نو خریدم.
    پزشک با تعجب گفت: 

    عجب! می تونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟
    گفتم: به من گفت اگه پایه‌های تختخواب را ببُرم؛دیگه هیچ کس نمی‌تونه زیر تختت قایم بشه!

    همیشه سخت ترین راه ؛بهترین راه حل نیست!

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  هنر نزد ایرانیان است و بس!!

    ﭘﯿﺮﺯنه ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿره ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿ ﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ!

    ﺍﻣﺎ ﺍﻭن جا ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍین که ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ پنج تا سوال ازت می پرسیم ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ می توﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ!
     
    ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ: ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ .ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ می کنم!

    ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ‌.

    1 : ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟

    ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ می کنه: ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟
    ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﻭﺍﺷﻨﮕﺘﻮﻥ.
    ﻣﯿﮕﻦ :ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ.

    2 : ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟

    ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟
    ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: 4 ﺟﻮﻻﯼ.
    ﻣﯿﮕﻦ :ﺩﺭﺳﺘﻪ!
     
    3: ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟
    ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟
    ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﻮﮔﻮﺭ
    ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ: ﻭﺍی!! ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ!

    4: ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟

    ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
    ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﻮﺵ

    هنر نزد ایرانیان است و بس!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • کجای کار می لنگه؟!!


    از عالمی پرسیدند
    آدرس امام زمان کجاست؟
    کجا می شود حضرت را پیدا کرد؟
    عالم گفت :
    آدرس حضرت در قرآن کریم آیه آخر سوره قمر است که می فرماید:
    هرجا که صدق و درستی باشد، هر جا که دغل کاری و فریب کاری نباشد، هرجا که یاد و ذکر پروردگار متعال باشد، امام زمان آنجا تشریف دارد.
    به گمانم با این اشارات آدرس ایشان در یکی از کشورهای اسکاندیناوی است که دادگاه هایش به دلیل نبود پرونده و دعاوی حقوقی سالی یک روز باز است !
    و نه در کشوری با نام اسلامی که به قول رئیس قوه قضائیه 15 میلیون پرونده در دادگاه ها منتظر رسیدگی هستند و زندان هایش با پنج برابر ظرفیت دیگر جای خالی ندارند و باید زندان های جدید ساخته شوند .
    فایده کلاس اخلاق؛ نماز جمعه؛ دعای کمیل؛ زیارت عاشورا؛ راهیان نور؛ محرم و صفر؛ ایام فاطمیه؛ پیاده روی کربلا؛ ماه رمضان؛ اعتکاف و..... چه بوده ؟
    پس چرا خروجی نداره و این همه فساد؛ اختلاس؛ دزدی؛ فاصله طبقاتی؛ پارتی بازی؛ بیکاری؛ فقر؛ بیماری و.....؟
    کجای کار می لنگه؟!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • چگونه ۶۰۰ هزار کیلومتر از خاک ایران بر باد رفت؟!

    شیخ جعفر كاشف الغطاء را فتحعلى شاه از نجف به ایران آورد تا اوضاع شیعیان ایران را سامان دهد.
    او را استاد بزرگ فقاهت می دانستند.

    اما شیخ جعفر همانى است كه فتحعلى شاه را به جنگ با روس ها تشویق كرده و تهدید می كند كه اگر شاه چنین نكند، خود شخصا اعلام جهاد خواهد كرد.
    در عین حال به شاه اطمینان می دهد كه با توسل و قدرت هاى ماوراءالطبیعه، و یاری امام زمان پیروزى را نصیب سپاه ایران خواهد كرد و سپاه روس به دست لشكر ایران، نابود خواهد شد.

    فتحعلی‌ شاه كه زمام عقل را به دست شیخ جعفر خرافه پرور داده بود.
    پسر خود عباس میرزا را که مخالف این جنگ بود، با لشكرى ضعیف و فاقد تجهیزات كافى، به جنگ روس ها می فرستد.
    در حالی كه لشكر روس، مجهز و مسلح به توپ و سلاح هاى سنگین بود.

    نتیجه این حماقت، شكست هاى فضاحت بار و جدا شدن ۱۸ تا از بهترین شهرهای ایران از جمله شهرهای گنجه و قره‌باغ، شیروان، دربند، باکو داغستان، گرجستان، ارمنستان و ده شهر دیگر شد...

    بیایید تاریخ ایران را بخوانیم

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • کرایه دادن شتر به هارون

    از جملهٔ روایات مهمی که درباره صفوان آمده و حکایت از ایمان و اطاعتش از ائمه دارد، روایتی است که ماجرای کرایه‌دادن شترها به هارون عباسی را نقل می‌کند:

    صفوان شتر زیادی داشت که از کرایه دادن آن ها، معیشت و زندگی خود را می‌گذراند و از همین جهت به او "جمال" می‌گفتند. روزی خدمت حضرت امام کاظم(ع) رسید. آن حضرت به او فرمود: 

    همه چیز تو خوب و نیکو است جز یک چیز! 

    سؤال کرد: فدایت شوم آن چیست؟ 

    امام فرمودند: این که شتران خود را به این مرد (یعنی هارون خلیفه وقت) کرایه می‌دهی. 

    صفوان گفت: من از روی حرص و سیری و لهو چنین کاری نمی‌کنم. چون او به راه حج می‌رود، شتران خود را به او کرایه می‌دهم. خودم هم خدمت او را نمی‌کنم و همراهش نمی‌روم، بلکه غلام خود را همراه او می‌فرستم. 

    امام فرمودند: آیا از او کرایه طلب داری؟ 

    گفت آری. 

    امام فرمود: آیا دوست داری او باقی باشد تا کرایه تو به تو برسد؟ 

    صفوان گفت: آری. 

    حضرت فرمودند: کسی که دوست داشته باشد بقای آن ها را، از آنان خواهد بود و هر کس از آنان (دشمنان خدا) باشد، جایگاهش جهنم خواهد بود.

    صفوان جمال بعد از این گفتگو با امام کاظم(ع)، تمامی شتران خود را فروخت. وقتی این خبر به هارون رسید، او را خواست و به او گفت: 

    به من گزارش داده‌اند که تو شترهای خود را فروخته‌ای، چرا این کار را کردی؟ 

    او گفت: چون پیر و ناتوان شده‌ام و غلامانم از عهده این کار برنمی‌آیند. 

    هارون گفت: هرگز! می‌دانم که تو به اشاره موسی بن جعفر(ع) شتران خود را فروختی، اگر حق مصاحبت تو با من نبود، ترا می‌کشتم.

    آخرین ویرایش: یکشنبه 6 بهمن 1398 05:37 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩست می گیرﯼ 


    زن جوانی در جاده رانندگی می کرد. برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.

     حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

    ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

    ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .

    ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .

    ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .

    ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ .

     بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ .

    ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ .

    ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ .

    ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ .

    ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

    ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.

    ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨ ﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.

    ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :

    " ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . "

    ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .

    ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ .

    ﺯﻥ ، ﻏﺬﺍﻳﻲ 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧ ﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﻱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ .

    ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .

    ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ .

    ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ .

    ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﻱ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ .

    ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :

    " ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . "

    ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .

    ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .

    ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

    ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ می گیرﯼ ...

    ***************

    گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم مهربان باشیم و نیستیم !

    چقدر می‌توانیم باگذشت باشیم و نیستیم !

    گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله می‌گیریم !

    چقدر می‌توانیم دل به‌دست آوریم اما دل می‌سوزانیم !

    دوستان لطفا آخرین نفر نباشید.

    آخرین ویرایش: شنبه 5 بهمن 1398 04:55 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • اقتصاد هردمبیلی! 

    قصّه های شهر هرت/قصّۀ هفتاد و ششم

    #شفیعی_مطهر

    به علّت سیاست های غلط اعلی حضرت هردمبیل و بی کفایتی مدیران و مسئولان شهر هرت که تنها شاخصۀ گزینش آنان دستبوسی و وفاداری نسبت به ذات ملوکانه بود،اقتصاد شهر در حال فروپاشی و ورشکستگی بود.

    روزی هردمبیل ،درباریان را فراخواند و از آنان خواست تا درباره نجات کشور از ورشکستگی تدبیری بیندیشند.پس از ساعت ها بحث و جدل نتیجه این شد که کارشناسی از دیار فرنگ دعوت کنند تا گرۀ این مشکل را بگشاید.

     مستشار فرنگی پس از توضیح و تبیین رهنمودهای اقتصادی خود از هردمبیل پرسید:

    آیا واقعاً می خواهید وضع معیشت و اقتصاد مردم خوب شود،یا پایه های قدرت و حاکمیّت خودتان مستحکم گردد؟

    اعلی حضرت قاه قاه خندید و گفت: مِستر مستشار! از شما چه پنهان در سیاست ما مردم کیلویی چندند؟!!ما سال هاست بر این مردم عوام حکومت می  کنیم. از شما می خواهیم راه هایی پیشنهاد کنید که سلطنت ما را ابدی کند!

    مستشار گفت: حالا فهمیدم که چه باید کرد!

    شاه گفت: خب،حالا بفرما!

    مستشار طرح خود را در نامه ای محرمانه نوشت و به هردمبیل داد و از او خواست که مفادِّ آن را از فردا دقیقاً اجرا کند.

    هردمبیل پس از اطّلاع از مفادِّ طرح فردای آن روز به وزیر دستور داد که تمام شترهای کشور را هر شتر را به قیمت ده  سکه طلا بخرند. وزیر تعجّب کرد و گفت: 

    اعلی حضرت حتماً بهتر از ما می دانند که اوضاع خزانه اصلاً خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم.

    شاه گفت فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن. وزیر تمام شترها را به این قیمت خرید. به طوری که دیگر در سطح شهر شتری دیده نمی شد. 

    شاه گفت: حالا اعلام کن که هر شتر را بیست  سکه می خریم. 

    وزیر چنین کرد و عدّۀ دیگری شترهای ذخیرۀ خودشان را به حکومت فروختند. دفعۀ بعد قیمت خرید هر شتر را سی  سکّه اعلام کردند و عدّه‌ای دیگر وسوسه شدند که وارد این عرصه پر سود بشوند و شترهای مخفی کردۀ خود را فروختند.
    به همین ترتیب قیمت‌ها را تا هشتاد سکّه بالا بردند و مردم تمام شترهای کشور را به حکومت فروختند.
    شاه به وزیر گفت: حالا اعلام کن که شترها را به صد سکّه می خریم و از آن طرف به عوامل وابستۀ ما بگو که هر شتر را به  نود سکّه بفروشند.
    مردم هم به طمع سود ده  سکّه ای بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند تا شترهایی را که خودشان با قیمت های عمدتاً پایین به حکومت فروخته بودند،دوباره آن ها را به قیمت هر شتر نود سکّه بخرند.
    وقتی همه شترها فروخته شد، حکومت اعلام کرد به علّت بعضی اختلاس ها و دزدی های انجام شده در خرید و فروش شتر، دیگر به ماموران خود اعتماد ندارد و هیچ شتری نمی خرد.
    به همین سادگی خزانۀ حکومت از سکّه های مردم ابله و طمع کار پر شد و پول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه و دیوان و حکومت تامین شد.
    وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجد آمد و این بار کلید خزانه ای را در دست داشت که پر بود از از سکّه های طلا. این وسط فقط کمی نارضایتی مردم بود که مهم نبود چون بیشتر مردم اصلاً نمی فهمیدند از کجا خورده اند!

    ***********************

    شاید این داستان تخیّلی باشد ولی هر روز برای ما آن هم در قرن بیست و یکم تکرار می شود. مردمی که در صف سکّه، دلار، خودرو، لوازم خانگی، سود های بانکی بالا، سهام انواع بورس و غیره هستند خودشان هم نمی فهمند که در نهایت چه کسی برنده است.

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 4 بهمن 1398 05:52 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • یک نامه کوتاه و پرمغز


    مردی نامه ای به محضر سیّدالشّهداء(ع)نوشته و در طیِّ آن تقاضا می کندکه مرا به خیردنیا و آخرت راهنمایی بفرمایید.
    إمام(ع)در جواب می نویسد:

    بسمِ اللهِ الرّحمنِ الرَّحیمِ أَمّابعد فَإِنَّ مَن طَلَبَ رِضَی اللهِ بِسَخَطِ النّاسِ کَفاهُ اللهُ أُمُورَالنّاسِ وَ مَن طَلَبَ رِضَی النّاسِ بِسَخَطِ اللهِ وَکَلَهُ اللهُ إلَی النّاسِ:

    هرکس در صدد جلب خشنودی خداوند باشد هر چند مردم از او ناراضی شوند،خداوند او را ازمردم حفظ می کند و أمر او را کفایت می کند، أمّا کسی که برای جلب خشنودی و رضایت مردم،خدا را به غضب می آورد خداوند او را به مردم وامی گذارد و نظر لطف خود را ازاو بر می دارد.
    (نقل از اختصاص شیخ مفید)(۲۴)

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 3 بهمن 1398 05:44 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • حکایت دختری که همه را....


    روزی جوان نزد پدرش آمد و گفت:
    دختری را دیده ام و می خواهم با او ازدواج کنم. من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام.

    پدر با خوشحالی گفت:
    این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟

    پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند‌.

    اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:
    ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست! و تو نمی توانی خوشبختش کنی، او را باید به مردی مثل من تکیه کند،!

    پسر حیرت زده جواب داد:
    امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر ازدواج می کند من هستم نه شما!!

    پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید .ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.

    قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که می خواهد با کدام یک از این دو ازدواج کند.

    قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت :

    این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است.

    پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.

    وزیر با دیدن دختر گفت:
    او باید با وزیری مثل من ازدواج کند.

    و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص پادشاه.

    پادشاه نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج می کند!!

    بحث و مشاجره بالا گرفت تا این که دختر جلو آمد و گفت:
    راه حل مسئله نزد من است، من می دوم و شما نیز پشت سر من بدوید. اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!

    و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و پادشاه به دنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.

    دختر از بالای گودال به آن ها نگاهی کرد و گفت:
    آیا می دانید من کیستم⁉

    من دنیا هستم ...

    من کسی هستم که اغلب مردم به دنبالم می دوند و برای به دست آوردنم با هم رقابت می کنند.
    و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت شان غافل می شوند.
    و حرص طمع ان ها تمامی ندارد تا زمانی که در قبر گذاشته می شوند در حالی که هرگز به من نمی رسند.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات