منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • «احساس» و «لباس» ! 

    قصّه های شهر هرت/قصّۀ 81

    #شفیعی_مطهر

    والاحضرت هردمبیلِ هفتم چند روزی بود که به عنوان ولیعهد تاجگذاری کرده بود. مردم دل خوشی از سلسلۀ هردمبیلیان نداشتند.هر روز نغمه هایی از مخالفت با این جایگزینی از سوی اقشار مردم به گوش می رسید.مردم می گفتند ما از رژیم هردمبیلیسم!! خسته شده ایم. دلمان خوش بود که هردمبیلِ ششم پیر و پایش لب گور است و به زودی با مرگ او از شرِّ رژیم هردمبیلیان آسوده می شویم. حالا هردمبیل با نصب ولیعهد بی کفایت و فاسد می خواهد این دلخوشی را نیز از ما بگیرد!

    ماموران امنیّتی و جاسوسان درباری این احساس نفرت عمومی را به آگاهی شاه رساندند. روزی شاه به ولیعهد گفت: 

    من می دانم که مردم از دست ماها خسته شده اند. تو برای رفع نفرت عمومی و ایجاد محبوبیّت بین مردم از فردا ضمن دادن وعده های خوش به مردم،شروع کن به انتقاد از وضع گذشته ،تا بلکه مردم به امید ایجاد تغییر،تو و حکومت تو را بپذیرند.
    بنابراین روزی با کمک درباریان و خانواده های لشکریان میتینگی در حمایت از ولیعهد جدید راه انداختند. ولیعهد طیِّ نطقی آتشین و شورانگیز ضمن انتقاد از شاهان گذشته به مردم قول داد که همۀ نابسامانی های گذشته را جبران و همۀ حقوق از دست رفتۀ مظلومان را از ظالمان پس خواهد گرفت!
    در شهر هرت مرد حکیمی بود که کتابفروشی می کرد و خودش نیز برای روشنگری مردم کتاب هایی می نوشت. 

    روزی تعدادی از جوانان شهر گرد او جمع شدند و نظر ایشان را درباره آیندۀ شهر پرسیدند. او وقتی این شگرد جدید رژیم هردمبیلی را شنید،ضمن انتقاد از حکومت خودکامگی و هشدار به جوانان، این داستان* را برای ایشان بازگفت:
     بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر می برد.
    به گردن قوچ زنگوله ای آویزان کرد و با طنابی گردن قوچ را به دم خرش بست و حرکت کرد.

    بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دم خر بستند و قوچ را بردند.
    خر هم با چرخاندن دُمش و صدای زنگوله خرکیف شده بود.

    بعد از چند متر یکی از دزدان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : 

    چرا زنگوله به دم خر بستی؟ کدام عاقل این کار را می کند؟
    روستایی ساده پیاده شد. دید آن مرد درست می گوید.
    گفت : من زنگوله را به گردن قوچ بسته بودم!
    دزد گفت : درست می گویی. من قوچی را در دست یک نفر دیدم به آن سوی می برد.
    خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت.
    مرد روستایی خر را به دزد سپرد و مدّتی را به دنبال گوسفند گشت.
    اما خسته و نا امید به جایی که خر را به دزد داده بود برگشت. دید اثری از خر و آن مرد نیست.
    با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد.
    بعد از طی مسافتی چند نفر را در حال استراحت در کتار چاهی دید.
    داستانش را برای آن ها بازگو کرد.
    یکی از آن ها گفت : ان شاالله جبران می شود. 

    و ادامه داد: ما چند نفر تاجریم و تمام سکّه های ما در کیسه ای بود که افتاده در چاه.
    چنانچه شنا بلد باشی در چاه برو و کیسه را بیرون بیاور. ما هم در عوض پول قوچ و خر را به تو می دهیم.
    روستایی ساده دل بار سوم هم گول دزدان را خورد و لباس خود را به دزدان داد و به ته چاه رفت بعد از کمی جستجو بیرون آمد، ولی نه اثری از دزدان بود نه از لباس هایش.

    در اینجا حکیم در تبیین پند و پیام داستان افزود:

    ما در سال های گذشته در زمان های مختلف با وعده و وعید های دروغین سُلطۀ خودکامگان و دزدانی را تحمُّل کردیم!

    اکنون ما مانده ایم و این لباس شرافت!

    این بار اگر در این برهه از زمان گول این شازدۀ تازه به دوران رسیده و دزدان اطراف او را بخوریم، نه تنها «احساسمان»،که حتی «لباسمان» را از تنمان در می آورند!!
    به همین سادگی!!
    مراقب لباس تن خود باشیم!

    ---------------------------

    * سوژه داستان نقل از یک داستان قدیمی

     

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 8 فروردین 1399 05:56 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 7 فروردین 1399 05:48 ب.ظ نظرات ()

    آیت الله منتظری و عملِ چشم!

    شنیدم آیت‌اللّه موسوی اردبیلی از عمل جراحی چشم خود از تهران به قم برگشته اند و من به دیدنش رفتم.
    او مسئله ای بیان کرد که ‏عمیقاً ناراحت شدم؛ همان‌گونه که ایشان بشدّت غمگین بود و بغض گلویشان را گرفته بود!
    آیت‌اللّه اردبیلی فرمود: روزی برای عمل چشم به بیمارستانی در تهران رجوع کردم و بنا شد دکترسیدحسن هاشمی (وزیر ‏بهداشت و درمان دولت تدبیروامید) که چشم آیت‌اللّه منتظری را عمل می کند، چشمان مرا نیز عمل کند، آزمایش‌های لازم بر روی چشم بنده و آیت الله منتظری انجام شد، ‏پس از آن دکتر به من گفت: 

    شما مرخص هستید .بروید و فردا صبح ساعت هشت این‌جا باشید تا شما را عمل کنم.‏
    به دکتر گفتم: چرا آیت‌اللّه منتظری شب همین‌جا ماند و به من می‌گویید بروم!؟ مگر عمل من با عمل او تفاوتی دارد؟
    دکترهاشمی گفت: خیر، عمل یکی است، به ایشان هم گفتم برود و صبح روز بعد بیاید. اما ایشان گفتند: 

    کجا بروم؟! در تهران خانه ‏هر کسی بروم، برای او مسأله ایجاد می‌کنند و فکر می‌کنند که آن‌جا رفته‌ام تا توطئه‌ای بکنم! اگر به قم هم بروم، صبح نمی‌توانم ‏بیایم؛ زیرا نیروهای اطلاعات برای اجازه گرفتن، باید با مسئولینشان هماهنگ کنند و آن‌ها تازه ساعت هشت بر سر کارشان می‌آیند ‏و اجازه بدهند یا ندهند معلوم نیست! اگر می‌شود لطف کنید در همین بیمارستان به من جایی بدهید تا شب همین‌جا بمانم و صبح مرا ‏عمل کنید!
    سپس آیت‌اللّه اردبیلی فرمود: بغض گلویم را گرفت که دیدم فقیهی بزرگ با آن سوابق قبل و بعد از انقلاب، آن همه فداکاری، پدر شهید، ‏پدر جانباز و حالا در حالت بیماری چشم هر جایی نمی‌تواند بماند و ناچار است درخواست کند در بیمارستان به او جا بدهند تا شبی ‏در آنجا بماند!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 7 فروردین 1399 07:35 ق.ظ نظرات ()

    اثر تلقین


    می گوﻳﻨﺪ ﺷﺨﺼﻲ ﺳﺮﮐﻼﺱ ﺭﻳﺎﺿﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ . ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﺑﺎﻋﺠﻠﻪ ﺩﻭ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻴﺎﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﺍین که ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁن ها ﺭﺍ به عنوﺍﻥ ﺗﮑﻠﻴﻒ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﺁن ها ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ .

     هخیچ یک ﺭﺍ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺷﺶ ﺑﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻳﮑﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩ .

    ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁن ها ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺭﻳﺎﺿﻲ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ می دﺍﻧﺴﺖ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺁن رﺍ ﺣﻞ نمی کرﺩ ، ﻭﻟﻲ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻓﮑﺮ می کرﺩ ﺑﺎﻳﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺁﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻳﺎﻓﺖ .

    ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﺴﯽ ﺟﺰ ﺁﻟﺒﺮﺕ ﺍﻧﻴﺸﺘﻴﻦ ﻧﺒﻮﺩ ...

    " ﺣﻞ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ، ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩماﻥ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭد ."

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 7 فروردین 1399 05:28 ق.ظ نظرات ()

    #سیاهنمایی/33

    رئیس جمهور کیه؟!

    گفت: توی ایران تو میدونی کی چه کاره است؟!

    گفتم: سرت به جایی خورده،که قاطی کردی؟این چه سوالیه؟!مگه چی شده؟

    گفت: آقای رئیس جمهور و وزیر خارجه از مجامع بین المللی به منظور مبارزه با بلای کرونا درخواست کمک و رفع تحریم ها را می کنن و از طرف دیگه تیم پزشکان بدون مرز رو که با کلّیّه تجهیزات برای کمک به ایران اومدن و به هیچ قدرتی و کشوری هم وابسته نیستن،از ایران اخراج می کنن!حالا تو میتونی به من بگی کی چه کاره است؟!

    حدود بیست سال پیش برخی از روزنامه نگاران و نویسندگان مطبوعات رو متّهم به جاسوسی کرده بودن. یکی از نویسندگان طنزنویس، یه طنزی بدین مضمون نوشته بود:

    من اعتراف می کنم که در ازای یک چمدان پر از دلار جاسوسی کرده ام!

    از او پرسیده بودند:آیا بیگانگان در ازای این دلارها از تو چه اطلاعات نظامی،موشکی ،اتمی و...رو خواسته بودن؟

    او جواب داده بود: بیگانگان میگن ما همۀ اینا رو خودمون میدونیم. چیزی که نمیدونیم اینه که رئیس جمهور ایران کیه؟!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 6 فروردین 1399 07:53 ق.ظ نظرات ()

      هر که سحرخیزتر،کامرواتر!

    بزرگمهر حکیم ،وزیر انوشیروان همیشه این جمله را تکرار می کرد: 

    سحرخیز باش تا کامروا شوی.

     روزی انوشیروان به چند نفر از غلامانش می گوید: 

    فردا سحر سر راه بزرگمهر را بگیرید و در تاریکی همۀ لباس هایش را درآورید و با خود ببرید.
    غلامان چنین کردند. در نتیجه آن روز بزرگمهر کمی دیرتر به دربار می رسد.

    وقتی انوشیروان علت را می پرسد و می فهمد که چه شده به بزرگمهر می گوید: 

    دیدی سحرخیزی چه عواقب بدی دارد؟

    بزرگمهر می گوید: اتفاقا عقیده من به سحرخیزی دوچندان شد.زیرا غلامان سحرخیزتر از من بودند و کامرواتر از من شدند!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 6 فروردین 1399 05:24 ق.ظ نظرات ()
    #سیاهنمایی/ 32

    پدرت بمیرد،جبران می کنم!!!

    گفت: نمی دانم تبریک به مناسبت های گوناگون به ویژه نوروز را با چه هدفی پیشاپیش می گویند.
    اصلا چرا پیشاپیش؟ آیا وقت کم می آورند؟ آیا آنقدر سرشان شلوغ است که احتمال می دهند فراموش کنند؟ آیا ممکن است در وقتش زنده نباشند؟ آیا احتمال می دهند ارتباط تلفنی و اینترنتی قطع شود؟ آیا می خواهند از دیگران پیشی بگیرند؟ یا می خواهند زودتر از شرِّ این تبریک گفتن های به موقع خلاص شوند؟
    آقای عزیز! خانم محترم! هر چیزی وقتی دارد. تبریک سال نو را سال نو بگو.

    گفتم: چه عیبی دارد؟کار از محکم کاری عیب نمی کند.حالا اشکالش چیست؟
    گفت: می ترسم بعداً این رسم شود و به موارد مصیبت هم تعمیم یابد. آن وقت بگویند پیشاپیش وفات پدر و مادر گرامیتان را تسلیت می گویم!!

     یک نفر می خواست به سفری طولانی برود. پدر پیر یکی از دوستانش بیمار بود. نگران بود که نکند در غیاب او پدر دوستش بمیرد و او نتواند به دوستش تسلیت بگوید. پیش خودش گفت کار از محکم کاری عیب نمی کند؛بنابراین در پیامکی برای دوستش نوشت:

    دوست عزیزم! پیشاپیش درگذشت پدر گرامی را به شما و خانواده محترم تسلیت می گویم!!

    وقتی دوستش گلایه کرد،پاسخ داد: 

    آخه .وقتی مادرت مرده بود،من نتوانستم در مراسم ترحیم شرکت کنم.لذا ضمن عذرخواهی گفتم:

    ان شالله پدرت بمیرد،جبران می کنم!! حالا می خواستم جبران کنم!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 6 فروردین 1399 05:25 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 5 فروردین 1399 08:07 ق.ظ نظرات ()

     چرا به دیوانه میگن روانی؟!

    استاد درس فارسی می داد. شاگردی دست بلند کرد و گفت: 

    استاد دو تا سوال دارم. چرا کلمه خمسه(پنج) از چهارحرف تشکیل شده، ولی کلمه اربعه(چهار) از پنج حرف؟
     و چرا کلمه «با هم» از هم جداست، ولی کلمه «جدا» با هم هست؟!

    استاد گریه اش گرفت و تدریس را رها کرد و مغازه فلافلی باز کرد.
    شاگرد رفت سراغ مغازه استاد و پرسید: 

    استاد! میگم مفرد کلمه فلافل چی میشه؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 4 فروردین 1399 09:50 ق.ظ نظرات ()


    داستانی آموزنده و قابل تعمق از عطاملک جوینی

    چرا از قم؟؟؟


    عطاملک جوینی با نثری زیبا و تاثیر گذار، ناقل حکایتی از تسخیر بخارا به دست چنگیزخان است که موی بر تن آدمی راست می کند.
    چنگیز پس از فتح بخارا، حرمتی بر مسلمانی ننهاد و با اسب به مسجد جامع وارد شد. از پی او، دیگر مغولان، با اسب و یراق جنگی در مسجد منزل کرده و در آن بساط می گساری و طرب فراهم کردند.
    عجب تر آن که صندوق های قرآن را از کتاب خالی کرده، قرآن ها را بر زمین ریخته و صندوق ها را آخور اسبان ساختند.
    صفحات قرآن، زیر سم ها پاره پاره می شد و ستوران بر آن مدفوع می کردند.  
    و تلخ تر آن که مشاهیر شهر از ائمه و مشایخ و قضات و سادات و علما و مجتهدان، به تحقیر و تخفیف، شاهد چنین حرمت شکنی بودند، زیرا که به مسجد آورده شده و محافظت از اسبان را بدانان جبر کرده بودند.
    در این میان یکی از سادات، که از این نادیده ها در عجب شده بود، از خردمندی پرسید:
    «مولانا این چه حال است؟»
    خردمند پاسخ داد:
    «خاموش باش، باد بی نیازی خداوند است که می وزد»!

    چون چنگیزخان از شهر بیرون آمد، به مصلای عید رفت و به منبر بر آمد و عامه شهر را حاضر كرده بودند. خطبه سخن، بعد از تقریر... در آن آغاز نهاد كه: 

    «ای قوم بدانید كه شما گناه های بزرگ كرده اید و این گناه های بزرگ، بزرگان شما كرده اند. از من بپرسید كه این سخن، به چه دلیل می گویم. سبب آن كه من عذاب خدایم، اگر شما گناه های بزرگ نكردتی، خدای، چون من عذاب را به سر شما نفرستادی..

    ******************

    «علی طهماسبی»، پژوهش گر متون مقدس و اسطوره، سخن آن خردمند را این گونه تفسیر می کند:
     «احتمالا سخن بدین معنا هم هست که خداوند نه به این جماعت علما و سادات و قضات و ائمه نیاز دارد و نه به قرآن ها که در صندوق ها بود».

    این حکایت را از تاریخ بازگفتم که حال امروز شیوع کرونا را از قم بدان تمثیل زنم. گویی باز «باد بی نیازی خداوند» وزیدن گرفته است تا کسی اسباب دین داری را به جای دین ننشاند.

    http://telegram.me/bavarh


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 3 فروردین 1399 08:05 ق.ظ نظرات ()

    تاریخ همواره معاصر است!!

    یک گزارش تاریخی از نسبت وبا و قرنطینه


    در 1904 که ملا حسن ممقانی از زیارت کربلا بازمی‌گشت، طبق آمارهای بانک سلطنتی سالانه حدود 75 هزار زائر به اماکن مقدس عراق می‌رفتند، خبر بروز وبا رسید. دولت به قصرشیرین دستور قرنطینه داد و مأموران بلژیکی که گمرکات را می‌گرفتند مأمور اجرای حکم شدند. 

    قرنطینه کردن زائران اعتراضات و خشم عمومی را برنگیخت و نهایتاً همراهان ممقانی که حدود 800 نفر بودند قرنطینه را شکستند و وبا به ایران وارد شد و اولین جا کرمانشاه را دربرگرفت. 

    انگلستان به مسئله وارد شد و تلاش کرد قرنطینه را برقرار کند اما ممقانی این اقدام را توهین به زائران می‌دانست. او همراهانش به قم رفتند. ممقانی کماکان با قرنطینه و گرفتن عوارض گمرکی از زائران مخالفت می‌کرد. او به حرم عبدالعظیم حسنی (ع) رفت و مظفرالدین شاه مجبور شد به دیدار او برود. در این دیدار مظفرالدین شاه مسائل را به او بازگو کرد. ممقانی کاسه‌ای آب خواست و دست هایش را در آن شست و از شاه خواست آن را بنوشد. شاه تشکر کرد و پذیرفت. با ورود وبا 1904به تهران مظفرالدین شاه مانند پدرش که در سال 1892 از وبا گریخته بود به کوهستان و ییلاق پناه برد. با ورود وبا به اردوی شاهی مظفرالدین شاه از پزشکان اروپاییش خواست او را به روسیه ببرند اما اطرافیانش به او خاطرنشان کردند که بعد از این کار بازگشتش به سلطنت دچار مشکل خواهد شد. شاه با اردوی کوچکی از اواسط ژوئیه تا اواسط سپتامبر در انزوا به سر می‌برد و به گفته وزیر مختار انگلیس هیچ کار دولتی در این برهه انجام نمی‌شد.
    در این گروه ممقانی به سبزوار و بعد به مشهد رفت و وبا را با خود به آنجا برد. شستن رختخواب مرده‌ای که از مشهد بازمی گشت در رودخانه‌ای که آب یک روستا را تأمین می‌کرد، کرمان را اسیر وبا کرد و حاکم کرمان در 25 ژوئیه از کرمان گریخت. ‌کنسول انگلیس در کرمان، پرسی سایکس، طبق معمول با انرژی تمام سعی کرد تا مقرراتی را در زمینه‌ی ممنوعیت فروش میوه وضع کند و نیز دستور نظافت خیابان‌ها را داد. اما همه‌ی مأموران دولتی که اختیار و اقتدار لازم جهت این کارها را داشتند قبلاً به نواحی روستایی گریخته بودند. 

    شدت بیماری به گونه‌ای بود که همه چیز را متوقف کرد و بین ماه‌های آگوست و اواسط دسامبر هیچ کاروانی از بندرعباس به کرمان نیامد. بیماری از بصره به بوشهر و سپس به شیراز وارد شد. بسیاری از ساکنان شیراز به خاطر شیوع سرخک قبلاً از شهر گریخته بودند. کنسول انگلیس، تی.جی.گراهام از قائم مقام شهر، سالار السلطان، درخواست کرده بود تا ترتیب نظافت خیابان‌ها را بدهد اما کار چندانی در این زمینه انجام نشده بود. به علاوه مأمور انگلیس توصیه کرده بود که هرگونه شست و شوی لباس در رودخانه های سمت جنوب و غرب شیراز ممنوع شود، زیرا بخش عمدۀ این آب ها به سوی شهر جاری می شود و در آنجا جهت نوشیدن مورد استفاده قرار می‌گیرد؛ اما این پیشنهاد چندان عملی نبود.  
    وجود وبا در شیراز در 12 ژوئیه تأیید شد، تا این زمان شعاع‌السلطنه و ملازمان او از شیراز گریخته بودند. در 17 ژوئیه، نمایندۀ ارشد انگلیس، ناخدا اچ.کندون از بوشهر به شیراز رسید و سعی کرد که فروش میوه را ممنوع کند، اما هیچ مقام دولتی در شهر باقی نمانده بود تا چنین فرمانی را صادر کند. او به ابتکار خود آگهی‌هایی را چاپ و توزیع کرد که برخی از اقدامات احتیاطی اولیه در مقابل این بیماری را بیان می‌کرد. با این حال، نرخ مرگ و میر به ویژه در پادگان شهر بالا بود و گراهام برآورد کرده که حداکثر تعداد تلفات در هر روز حدود 700 نفر بود. آمار رسمی 3500 و آمارهای دیگر 5000 نفر تلفات را تخمین زدند که ده درصد جمعیت شیراز را شامل می‌شد. 

    وبا خوزستان را نیز در بر گرفت و حدود 3000 نفر از جمعیت 16 تا 28 هزار نفری اهواز را کشت. فعالیت‌های تجاری تا اواخر نوامبر به کلی متوقف شد. عایدات گمرکی مطمئن‌ترین درآمد دولت مرکزی بود که به کلی متوقف شد و جنگ روسیه و ژاپن هم در 1904 حجم تجارت با روسیه را کاهش داده بود. حدود 13000 نفر از جمعیت 250 تا 280 هزار نفری تهران هلاک شدند. گریختن حاکمان محلی هم موجب بالا رفتن دزدی و غارت و هرج و مرج شد.

    -------------------------------
    منبع:
    بورل، آر. إم. (1392)  همه گیری وبا در ایران (1904م) برخی از ابعاد جامعۀ قاجاری، ترجمه: فریده فرزی؛ زهرا نظر زاده. خردنامه، شماره 11.

    @Heydariarash
    خیلی عجیبه!!!
    عجب قدرتی داشته روحانیت در پایان دوره ی قاجار!
    ملاحسن ممقانی مانع از قرنطینه ی کشور در مقابل وبا می شود و مظفرالدین شاه را مجبور می کند که آبی را بنوشد که او دستش را در آن شسته!!!
    چه قدرتی دارد مذهب در مقابله با علم!!!
    چه خوب تبیین کرده دکتر علی شریعتی جریان مذهب علیه مذهب را که امروز نیز شاهد آن هستیم.
    خدایا ! یاری مان کن که ایمانمان را به نحوی تازه کنیم که از آلودگی با باورهای خرافی، نامعقول و ضد علم در امان باشد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 3 فروردین 1399 06:28 ق.ظ نظرات ()

    ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم!

     جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند!
    حلاج بر سر سفره آن ها نشست و چند لقمه بر دهان برد!
    جذامیان گفتند : دیگران بر سر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند...
    حلاج گفت: آن ها روزه اند! 

    و برخاست!!
    غروب ، هنگام افطار حلاج گفت : خدایا روزه مرا قبول بفرما!!!
    شاگردان گفتند : استاد ما دیدیم که روزه شکستی!
    حلاج گفت : ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم ولی دل نشکستیم....

    آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم
    آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
    از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
    ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم...

    تاتوانی دلی به دست آور

    دل شکستن هنرنمی باشد
    ❤❤❤❤

    آخرین ویرایش: یکشنبه 3 فروردین 1399 06:29 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات