منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  #طنزسیاهنمایی. 89

    الگوبرداری سویس از ایران!

    گفت: آیا راز پیشرفت حیرت انگیز سویس را می دانی؟

    گفتم: نه،بگو. 

    گفت: باور می کنی که آنان از ایران الگوبرداری کرده اند؟

    گفتم: باز هم.....

    گفت: نه، جدّی می گویم!

    از یک سویسی پرسیدند: مملکت داری را از که آموختید که سرآمد جهانیان شُدید؟
    گفت : از مسئولان ایرانی، هر کاری آنان کردند ،ما عکس آن عمل کردیم!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: دوشنبه 24 شهریور 1399 05:12 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • استقبال از شخصیت ها

    ✍️صالح نیكبخت


    دوستی می گفت: در سفر یک مقام برجسته به شهری در کشوری، شبانه 4000 دست لباس محلی آن منطقه دوخته شد؟! تا هنگام استقبال و در تجمعات مورد استفاده قرار گیرد؟!

    امروز صحبت های اردوغان با فردی در حین بازدید از یک مرکز تجاری را دوست بسیار عزیزی از ترکیه برایم فرستاد، ظاهرا این نوع رفتار، در همه کشورها مشابه است؟!

    ترجمه مطلب:

    رجب طیب اردوغان و همسرش امینه اردوغان هنگام افتتاح یک مرکز بزرگ تجاری، وارد بخش فروش گوشت آن مرکز می شوند. اردوغان که بخش مذکور را بسیار تمیز و مرتب دیده بود؛ با محافظین خود به سمت غرفه قصابی رفته، شروع به صحبت با قصّاب می کند.

    رئیس جمهور: گوشت های گاو و گوسفند بد نیستند، کارها چطور پیش میره؟
    قصّاب: در مجموع خوب بود، اما امروز حتّی یک کیلو هم نتونستم، بفروشم!

    رئیس جمهور: چرا؟
    قصّاب: چون شما از اینجا بازدید داشتید، از ورود مشتری به بازار ممانعت بعمل آمد.

    رئیس جمهور: در آن صورت من می خرم! 4 کیلو گوشت می تونی به من بدهی!
    قصاب: نه، نمی تونم، بفروشم!

    رئیس جمهور: برای چی نمی فروشی؟!
    قصّاب: گفتند؛ شما می آیید، تمام چاقوهای ما را جمع کردند!

    رئیس جمهور: چاقو هم نباشه؛ می شه. این تکّه گوشت رو به من بده!
    قصاب: باز هم نمی تونم، بفروشم!

    رئیس جمهور: دوباره چی شد؟ چرا نمی فروشی؟!
    قصّاب: چون که من قصّاب نیستم! یک سرباز وظیفه از بخش امنیت پلیس ام!

    رئیس جمهور با عصبانیت می گوید: برو فرمانده ات رو صدا کن!
    قصّاب: اونه ها اون جاست، تو غرفه ماهی فروشی داره ماهی می فروشه!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  سر خر!

    رﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ می‌رفت. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ بودند ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ می‌بندند . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁن ها ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ می‌کند. ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ می زند ، ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ نیستند. سرانجام یکی ﺍﺯ آنان ﺗﻬﺪﯾﺪ می کند ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ می‌شود.

    ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ می گوید : «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ می‌دانی ﮐﻪ ﻣﻦ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ می‌خورم.»

    وقتی مرد ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ می کند ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩه ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ می ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ می ریزد ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎن می خندند.

    ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ می گوید: 

    «ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذاشت.»
    «سر خر» كه می‌گویند حكایتش این است.

    آخرین ویرایش: یکشنبه 23 شهریور 1399 06:19 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  روش حکومت بر مردم!

    معروف است که اسکندر پس از حمله به ایران از مشاوران خود پرسید : چگونه بر مردمی که از مردم من بیشتر می فهمند حکومت کنم؟

    یکی از مشاوران گفت: کتاب هایشان را بسوزان! 

    دیگری گفت: خردمندانشان را بکش. 

    اما او مشاور مجرب و باهوشی داشت که گفت: 

    نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین آن ها را که نمی‌فهمند و کم سوادند به کارهای بزرگ بگمار. آن ها که می‌فهمند و باسوادند به کارهای کوچک و پست بگمار.

    بی‌سوادها و نفهم‌ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچ‌گاه توانایی طغیان نخواهند داشت.

    فهمیده‌ها و با سوادها هم یا به سرزمین‌های دیگر کوچ می‌کنند یا خسته و سرخورده عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشه‌ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی 88

    خمِ ابرو!!

    گفت: آقای رئیس جمهور فرموده اند:

    «با وجود تحریم ها خم به ابروی مردم نیامده!!»

    گفتم: بله،مگر شکّی داری؟

    گفت: البتّه خم به ابروی ایشان و امثال ایشان نیامده،ولی مردم را باید از خودشان پرسید.

    می گویند: در یک روز سرد زمستانی که برف سنگینی در حال باریدن بود،
    ناصر الدّین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد .
    درشکه چی بیچاره را صدا کرد و دستور داد که اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیّا کنند .آنگاه در حالی که دو سوگلی را در دو طرف اش گرفته بود در درشکه گرم و نرم به درشکه چی دستور حرکت داد .
    کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد ،هوس بذله گویی به سرش زد و برای این که سوگلی های خود را بخنداند با صدای بلند به پیر مرد درشکه چی که از سرمای بیرون می لرزید گفت :
    درشکه چی !به سرما بگو ناصرالدّین ! تره هم واست خرد نمی کند !
    درشکه چی سکوت کرد !
    اندکی بعد ناصرالدّین شاه دوباره پرسید:
    به سرما گفتی مردک؟!
    درشکه چی که از سرمای جانسوز نای حرف زدن نداشت ،جواب داد :
    بله قربان گفتم !
    خب چی گفت ؟
    پیر مرد در جواب گفت :
    سرما گفت با حضرت همایونی کار ندارم .ولی پدر تو یکی را درمی آورم !!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    چشم به راه شما در کانال گاه گویه های مطهر هستیم

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: شنبه 22 شهریور 1399 04:39 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • شان تو همینه؟!


    گداهه جلومو گرفت گفت: داداش، داری هزارتومن به من کمک کنی؟ 

    گفتم: پسر، تو جوونی ،چار ستون بدنت سالمه، واقعاً شان تو همینه که واسه هزارتومن به هر کس و ناکسی رو بزنی؟
    گفت: راست میگی، دمت گرم. داداش، داری پنج هزار تومن به من کمک کنی؟



    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  آسایش در نفهمی!!

    قصّه های شهر هرت/قصّۀ100

    #شفیعی_مطهر

    خودکامگان در هر پایه ای از قدرت و با هر سرمایه ای از شوکت باشند ،همیشه از هر اعراض و اعتراض مردمی  به شدّت می هراسند و قبل از خیزش هر آشوب به سرکوب می اندیشند.

    هردمبیل نیز هرگاه خبری از نارضایتی و خیزش های مردمی می شنید،هراسناک شارل شرلی مستشار سیلگنایی را به حضور می طلبید و برای سرکوب هر شورشی راهکار طلب می کرد. 

    صدراعظم و سایر درباریان مشاهده می کردند که هردمبیل روز به روز دارد فرمان های خشن تری درباره سرکوب توده های مردم صادر می کند و احتمال می دادند که دارد روانی می شود. لذا از شرلی خواستند چاره ای بیندیشد.

    روزی شرلی با کسب اجازۀ ملوکانه سگی را با خود به دربار آورد.در حضور شاهانه با شلّاقی بی رحمانه به جان سگ زبان بسته افتاد!

    سگ از شدّت درد صداهای وحشتناکی سر می داد و سعی می کرد از هر راهی که شده فرار کند ولی نمی توانست چون دستان شرلی برای او خیلی نیرومند بود.شرلی تا سرحدِّ مرگ با چوب و شلّاق و مشت و لگد سگ بیچاره کتک زد! به گونه ای که سگ ناله کنان گوشه ای افتاد!

     پس از پایان کار شاری رو به شاه کرد و گفت: 

    "حالا ببینید چه اتّفاقی می افتد!

    آن گاه استخوانی پیش سگ انداخت. سگ در حالی که ذلیلانه سر بر پای شرلی می نهاد و می کوشید ملتمسانه او را بر سرِ رحم آورَد ،به دنبال او می دوید و ابراز اطاعت و خاکساری می کرد!
    شاه و یارانش در کمال تعجّب او را مشاهده می کردند ، درحالی که سگ بیچاره در حال درد و خونریزی بود، پی در پی او را تعقیب می کرد و قدم به قدم دنبال او می رفت.‏در این جا شرلی به شاه روی کرد و گفت : 

    در یک جامعۀ خفته ، ساده لوح ها به همین راحتی اداره می شوند.
    مشاهده کردید که سگ با وجود تحمّل تمام دردهایی که من برای او ایجاد کردم باز هم مرا تعقیب کرد  تا استخوانی برای زنده بودنش از من بگیرد!
    جامع
    ۀ ساده لوح هم به همین راحتی اداره می شود.

    اعلی حضرتا! من این آزمایش ساده و روشن را در حضور ملوکانه انجام دادم تا روش رفتار تحقیرآمیز ارباب قدرت را با مردم تحت امر نشان دهم و تشریح کنم. ما باید مردم را با شعارهایی چون «آزادی»،«حقوق شهروندی» ،«برابری حقوق»،«رفع همۀ تبعیض ها» و...که امروزه روشنفکران سرمی دهند ،مردم را بفریبیم و در یک روند «فرار به جلو»،حتّی دور را از دست روشنفکران بگیریم ،ولی عملاً با رفتارهایی حساب شده به آنان بفهمانیم که در برابر قدرت سلطنت هیچ اند! تا مبادا احساس «خودارزشمندی» کنند و برای احقاق حقوق خود بپاخیزند! اعلی حضرت ملاحظه فرمودند که من این سگ را هر چه بیشتر تحقیر و اذیّت کردم،بیشتر به پای من افتاد و  اظهار خاکساری کرد! نگاهِ ارباب قدرت به مردم باید این گونه باشد. تک تک مردم شهر هرت باید به این باور برسند که آسایش آنان در نفهمی است!در این صورت اعلی حضرت می توانند  شب ها با خیال راحت سر بر بالین آسایش گذارند و استراحت کنند!»

    رفتگر فقیری که مشغول نظافت کاخ بود،برخی از این جملات را می شنید.  مدّت ها بود سه فرزندش هوس پرتقال کرده بودند و او آن روز توانسته بود کمی پول صرفه جویی کند تا چند پرتقال برای بچه هایش بخرد. وقتی به میوه فروشی رفت و قیمت ها را دید،فهمید که با همۀ پولش نمی تواند بیش از یک پرتقال بخرد؛بنابراین از میوه فروش خواهش کرد که در ازای پول اندکش از آن پرتقال های مانده و درجه دو حدّاقل سه پرتقال به او بدهد.میوه فروش بی انصاف سه پرتقال فاسد به او داد. مرد رفتگر با خوشحالی پرتقال ها را به خانه آورد. وقتی اولی را پوست کند،دید فاسد و غیرقابل خوردن است! دومی هم همین طور! لذا با ناراحتی برخاست و چراغ را خاموش کرد و پرتقال سومی پوسیده را در تاریکی پوست کنده، بین بچه هایش تقسیم کرد! آن گاه معنای حرف شرلی را خوب فهمید که تک تک مردم شهر هرت باید به این باور برسند که آسایش آنان در نفهمی است!

    آگاهی زاده درد است.

    در کانال رسمی گاه گویه های مطهر چشم به راه شما هستیم

      https://t.me/amotahar

     

     

    آخرین ویرایش: جمعه 21 شهریور 1399 09:12 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 19 شهریور 1399 03:52 ق.ظ نظرات ()

     #سیاهنمایی/87

    زندگی یا مرگ؟!

     گفت: آیا حساب و کتاب دو،دوتا، چهارتا سرت میشه؟

    گفتم: دیگه این قدر هم بی سواد نیستم!

    گفت: پس گوش کن! زنده موندن برای من و امثال من دیگه نمی صرفه!

    گفتم: یعنی چه؟زندگی که بیزینس نیست!  حالا بگو چی شده که اینو فهمیدی؟!

    گفت: ﻧﺮﺥ ﺩﻳﻪ یك مرد ۳۳۰ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺗﻮﻣﺎﻥ است! ﻳﻌﻨﯽ ﻣُﺮﺩﻩ ﻫﺮ ﻣﺮﺩ ۳۳۰ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ، ﻭ ﺑﻪ ﻭﺭﺛﻪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻣﯽ شه . ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍین که ﺳﻮﺩ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﺣﺪﻭﺩ ۱۸% ﺍﺳﺖ، ﺳﻮﺩ ﻣﺎﻫﯿﺎﻧﻪ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﯽشه ﻣﺎﻫﯿﺎﻧﻪ ۴،۹۵۰،۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ! ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩی ﻣﺎﻫﻴﺎﻧﻪ ﻛﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﺒﻠﻎ ﻓﻮﻕ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺶ هیچ ﺗﻮﺟﻴﻪ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﻧﺪارد! حالا من دارم میرم!اون دنیا کاری نداری؟

    میگن خلبانی در حال پرواز به برج مرقبت خبر داد که بنزین هواپیما تمام شده! موتورها همه از کار افتاده! پروانه ها همه شکسته !و... حالا چه دستور می فرمایید؟

    برج مراقبت پاسخ داد: هیچی دیگه!فقط پدرت را در طبقۀ هفتم جهنّم سلام برسون!

    حالا تو پیش این که بگی باز هم #سیاهنمایی کردی؟!بگو توی اون دنیا کاری نداری؟

    گفتم: فقط توی جهنّم برای بعضی ها!! که این وضع را برای ما درست کردن جای مناسبی رزرو کن!

    #شفیعی_مطهر

    کلّیّۀ آثار این قلم در کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 19 شهریور 1399 03:53 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 18 شهریور 1399 09:51 ق.ظ نظرات ()

    وعدۀ سر خرمن!!


    عضو كمسیون امنیت مجلس:

    از نفوذمان در جهان اسلام برای تحریم كره جنوبی استفاده می كنیم!!

    طرف به ملّانصرالدّین گفت: کی بدهی منو می‌دی؟ 

    گفت :دارم می‌رم بیابون تخم خار پیدا کنم .همون جا می کارم. سال دیگه سر می زنم، پشم گوسفند گیر کنه بهش، پشم رو می فروشم، به قیمت خوب بخرن، بدهی رو میدم. 

    طرف خندید. 

    ملا گفت: بخند! منم پولم نقد می شد!


    سهند ایرانمهر
    @Sahamnewsorg

    آخرین ویرایش: جمعه 21 شهریور 1399 04:55 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 18 شهریور 1399 05:34 ق.ظ نظرات ()

     خبر خوب و خبر بد!

    ﺳﻪ نفر ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﯾﮏ ﯾﺨﭽﺎل رو ﺑﺒﺮﻥ ﻃﺒﻘﻪ دوازدهم .

    ﺗﻮی ﻃﺒﻘﻪ یازدهم ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻮﻧﺪﻩ.

    ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮمی گرﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ:
     ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ! حالا شما می خواهید اول به خبر خوب عمل کنید یا خبر بد؟

    میگن: اول خبر خوب رو بگو بهش عمل کنیم بعد خبر بد را.
    میگه :
    ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ این که : یک ﻃﺒﻘ
    ۀ دیگه ﻣﻮﻧﺪﻩ.پس بگیرید یخچال رو تا ببریم بالا!

    وقتی به طبقۀ دوازدهم می رسن،میگن حالا خبر بد رو بگو!
    میگه ﺧﺒﺮ ﺑﺪ این که : ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺍﻭﻣدیم!



    آخرین ویرایش: سه شنبه 18 شهریور 1399 05:35 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات