منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 11 شهریور 1399 09:18 ق.ظ نظرات ()

    #طنزسیاهنمایی/ 83

    اگر مرا نداشتید....

    گفت: ملاک دینداری شعار است یا رفتار؟

    گفتم: بدیهی است به رفتار!

    گفت: حضرت علی(ع) می فرمایند:

    «اِنَّ عَمَلَکَ لَیسَ لَکَ بِطُعمَه وَ لکنَّهُ فی عُنُقِکَ اَمانَه» .

    "قدرتی که به تو سپرده اند طُعمه‌ای نیست که به چنگ آورده باشی، بلکه امانتی است که به تو داده‌اند".

    گفتم: آری،از حکیمانه ترین سخنان ایشان است.

    گفت: حالا شینزو آبه نخست وزیر ژاپن روز جمعه ۸ شهریور در سن ۶۶سالگی(سپتامبر ۱۹۵۴) وقتی متوجّه می‌شود که قادر به حفظ مطلوب امانت نخست‌وزیری ژاپن نیست، از این مقام استعفا می‌دهد. وی در توجیه این استعفایش این گونه استدلال می کند:
    "بیماری قدیمی‌ام از ماه گذشته عود کرده و بر وضعیت جسمانی‌ام اثر گذاشته است. ضعف جسمانی ممکن است باعث اشتباه در قضاوت و تصمیم‌گیری سیاسی شود.به همین دلیل از نخست‌وزیری کناره‌گیری می‌کنم. بابت کارهایی که نتوانستم به سرانجام برسانم عذرخواهی می‌کنم". 

    آموزه های کدام دین و مذهب بهتر از مکتب امام علی(ع) یک انسان را در اوج قدرت سومین کشور اقتصادی دنیا،این گونه مجاب می کند که بدون پنهان کردن بیماریش، در اوج زهد ردای پست و مقام را درآورد و متواضعانه از مردمش به خاطر کاستی ها عذرخواهی کند؟

    گفتم: آفرین بر این صداقت و جوانمردی او.

    گفت:اکنون شما این کار آبه را مقایسه کنید با عملکرد برخی از پیرمردهایی که ۴۰ سال در جمهوری اسلامی به صورت ناموفّق در قدرت بوده‌اند و مُسن تر از آبه هستند و بعضاً هنوز دارای چندین مسئولیت مهم و خطیر هستند و مثل سریش به قدرت چسبیده‌اند و آن را رها نمی‌سازند! 

    حالا عملکرد کدام یک از مسئولان دو کشور به توصیه و توصیف امام علی از قدرت و حکمرانی نزدیک تر است و کدام یک مسلمان‌ترند؟!

    گفتم: شاید اینان شیفتۀ خدمت اند!

    گفت: شیفتۀ خدمت یا قدرت؟!بعضی از این ها به گونه ای حرف می زنند که گویی می پندارند که اگر مردم اینان را نداشتند، چه می کردند؟!

    می گویند در یک روستایی گاوی داشتند که چند خانواده از شیر آن استفاده می کردند و منبع روزیِ آن ها بود. یک روز گاو خواست تا از خُمره ای آب بخورد اما سر گاو درون خُمره گیر کرد. مردم روستا اول خواستند خُمره را بشکنند اما گفتند نزد کدخدا برویم تا شاید راه چاره بهتر ببیند. 

     کدخدا گفت: سر گاو را ببرید! بریدند و گفتند یا شیخ هنوز سر گاو در خُمره مانده! گفت: حالا خُمره رابشکنید! و چنین کردند. 

    کدخدا رفت و ناراحت و غمگین در گوشه ای نشست. 

    مردم گفتند: ای کدخدا! ناراحت نباشید هم گاو و هم خمره فدای شما. 

    گفت: من ناراحتِ گاو یا خمره نیستم! از این ناراحتم که اگر شما من را نداشتید، چگونه امورات زندگی خود را می چرخاندید!
    حالا ما نگرانیم اگر این مسئولین دلسوز و خلّاق را نداشتیم چه بلایی سرمان می آمد؟؟؟؟

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 11 شهریور 1399 09:12 ق.ظ نظرات ()

     بزرگان،بزرگ زاده نمی‌شوند!

    حکایت کوتاه

    وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
    حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.

    برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
    مادرش گفت:
    تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
    برادر حاتم توجه نکرد.
    مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
    وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
    برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
    چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دو بار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! 

    مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
    نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هیچ بار مرا رد نکرد.

    بزرگان،بزرگ زاده نمی‌شوند
    ساخته می‌شوند!


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  جامعه ی ساده لوح!!

    استالین در یکی از جلسات معمول خود ، خواست که برای او مرغی بیاورند:
    او آن را گرفت و در حالی که با یك دست گلوی مرغ را می فشرد با دست دیگر شروع به کندن پرهای آن مرغ کرد!
    مرغ از درد فریاد می زد و سعی می کرد از هر راهی که شده فرار کند ولی نتوانست چون دستان استالین برای او خیلی نیرومند بود.
    ‏خلاصه استالین بدون هیچ مشکلی توانست همه پرها را از بدن مرغ بکند و پس از پایان کار به یارانش گفت: "حالا ببینید چه اتفاقی می افتد!
    او مرغ را روی زمین گذاشت و از او دور شد ، رفت تا مقداری گندم بیآورد...
    ‏همکارانش در کمال تعجب او را مشاهده می کردند ، درحالی که مرغ بیچاره در حال درد و خونریزی بود .
    سپس استالین با دانه های گندمی که در دست داشت مرغ را به هر گوشه از اتاق به سمت خود می کشید.
    در همه این مراحل مرغ پی در پی او را تعقیب می کرد و قدم به قدم دنبال او می رفت.‏در این مرحله استالین به دستیاران متعجب خود روی کرد و گفت : در یک جامعه خفته ، ساده لوح ها به همین راحتی اداره می شوند.
    مشاهده کردید که مرغ با وجود تحمل تمام دردهایی که من برای او ایجاد کردم باز هم مرا تعقیب کرد  تا دانه ای برای زنده بودنش از من بگیرد!
    جامعه ی ساده لوح هم به همین راحتی اداره می شود.
    یارانه....
    سهام عدالت....
    مسکن مهر....
    بازار بورس.....
    صنعت خودروسازی و ثبت نام ماشین ...
    ثبت نام مسکن و......
    و هزاران کلاه گشاد دیگر.....
    الان بیشترمردم مظلوم ایران وضع همین مرغ رادارند!!!!!!!!!!
    (دکترعبدالحمیدمختاری)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • با اسم حضرت عبّاس(ع) ختم به خیر شد!


    مسئول مشاوره به زندانیان محکوم ‌به اعدام در زندان رجایی شهر  خاطره جالبی دارد:

    حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بود، در یک کبابی مشغول کار می‌شود، ‌شبی پس از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع می‌کند و می‌رود در بالکن مغازه تا استراحت کند. درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها، صاحب مغازه به قتل می‌رسد. او متواری می‌شود؛ اما مدتی بعد، دستگیرش می‌کنند و به این جا منتقل می‌شود.

    حکم قصاص جوان صادر می شود، اما اجرای آن حدود ۱۸-۱۷ سال به طول می‌انجامد؛ می‌گویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به‌ قول‌ معروف پوست‌ انداخته و اصلاح‌ شده بود. آن‌قدر تغییر کرده بود که همه زندانی‌ها قلباً دوستش داشتند.

    پس از این ۱۸-۱۷ سال، خانواده مقتول که آذری‌ بودند، برای اجرای حکم می‌آیند؛ همسر مقتول و سه دختر و ۷ پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمه‌چینی و شرح احوالات فعلی قاتل، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف‌نظر کنند. همسر مقتول گفت:
    " من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام". 

    و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچک‌ترین برادرمان واگذار شده است. به‌هرحال برادر کوچک‌تر هم زیر بار نرفت و گفت:
    "اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمی‌گذرم؛ زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سال‌ها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم."

    به‌هرحال روی اجرای حکم مصر بود. با خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آن‌ها روبه‌رو شود، چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی را بیاورند. یادم هست هوا به‌شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛ وقتی آمد، رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد. به او گفتم:
    اگر درخواستی داری بگو؛. او هم آرام رو به من کرد و گفت:
    "درخواستی ندارم."

    وقت کم بود و چاره دیگری نبود. مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ برادر و خواهر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند. جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آن‌ها گفت که اگر از قصاص صرف‌نظر کنند شیرش را حلالشان نمی‌کند. به‌هرحال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد همه‌چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت:
     "من یک خواسته دارم"! 

    من که منتظر چنین فرصتی بودم، گفتم: 

    دست نگه‌ دارید تا آخرین خواسته‌اش را هم بگوید.
     شاگرد قاتل، گفت: "۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کرده‌اید، حالا تنها ۹ روز تا محرم باقی‌مانده و تا تاسوعا، ۱۸ روز. می‌خواهم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد علاوه بر این ۱۸ سال، ۱۸ روز دیگر هم به من فرصت بدهید. من سال‌هاست که سهمیه قند هر سالم را جمع می‌کنم و روز تاسوعا به نیّت حضرت عبّاس (ع)، شربت نذری به زندانی‌های عزادار می‌دهم. امسال هم سهمیه قندم را جمع کرده‌ام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیّت حضرت ابوالفضل (ع) بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم.
    "
     حرف او که تمام شد فضا عوض شد. یک‌دفعه دیدم پسر کوچک مقتول  منقلب شد، رویش را برگرداند و با بغض گفت:
    من با ابوالفضل (ع) درنمی‌افتم؛ من قصاص نمی‌کنم. برادرها و خواهرهای دیگرش هم با چشمان اشکبار به یکدیگر نگاه کردند و هیچ‌کس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد.

     وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت: 

    چه شد قصاص کردید؟ 

    پسر بزرگ مقتول ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادرشان هم به گریه افتاد و گفت:
    به خدا اگر قصاص می‌کردید شیرم را حلالتان نمی‌کردم. 

    خلاصه ماجرا با اسم حضرت عبّاس(ع) ختم به خیر شد و دل ۱۱ نفر با نام مبارک ایشان نرم شد و از خون قاتل پدرشان گذشتند.

    السّلام علیک یا قمر بنی هاشم!
    التماس دعا!
    اگردلتان شکست ما را هم دعا کنید.

    آخرین ویرایش: یکشنبه 9 شهریور 1399 02:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • مرثیه ای برای حسین

    دیدم اندر شهر غوغایی بپاست

    کودک و پیر و جوان اندر عزاست

    جملگی بهر حسین گریان و زار

    در گذرها مردمان بی شمار

    رفته بودم تا عزاداری کنم

    بر شهید کربلا زاری کنم

    ناگهان چشم دل من باز شد

    دیدنم با چشم دل آغاز شد

    کی توان با چشم سر دیدن چنین

    چشم سر بر بند و با باطن ببین

    دیدم آنجا جمع یاران یزید

    در عزا بودند بر شاه شهید

    شمر را دیدم که میدان دار بود

    زار و گریان بر سر بازار بود

    دست عباس آن که با شمشیر زد

    آن که مشک آب را با تیر زد

    او علم در دست و جزو خاص بود

    نقش روی بیرقش عباس بود

    آن که قاسم کرد از زین سرنگون

    جای اشک از دیده می بارید خون

    آن که اکبر را بزد با تیر خویش

    مو پریشان کرده بود و دل پریش

    حرمله هم گشته بودی نوحه خوان

    گَرد او حلقه زده پیر و جوان

    حارث معروف دشت نینوا

    آن که کردی جور بر زینب روا

    مدعی بودی غلام زینب است

    بر زبانش نام او روز و شب است

    شد هویدا زان میان ابن زیاد

    سروری می کرد بر اهل بلاد

    پا برهنه،سر زنان ،سینه زنان

    یا حسین گویان به هر سویی روان

    اشعث وخولی بدیدم زان میان

    خاک افشان بر سر و مویه کنان

    ناله هاشان رفت تا هفت آسمان

    شورشان افزون ز شور دیگران

    زان میانه،آشکارا شد یزید

    بود اندرصدر و بر گردش مُرید

    روضه خوان مجلس ابن سعد بود

    در سخن او برترین عهد بود

    چون یزید ذکر مصیبت می شنید

    اشک می بارید و صورت می خَلید

    لشکر ابن زیاد و کوفیان

    بر حسین بودند جمله نوحه خوان

    تا بدیدم این چنین با چشم دل

    من شدم بر شاه مظلومان خجل

    دیدم این ها جمله از روی ریاست

    بهر سود است و نه بهر کربلاست

    عده ای شان بَدتر از شمر و یزید

    بی مروت تر ز خولی پلید

    روز روشن صد حسین را می کُشند

    خیمه ها غارت کنند و دل خوشند

    ای حسین ،ای سرور آزادگان

    ای که در راه حقیقت داده جان

    دوستدارانت همه در زحمت اند

    دشمنانت صاحبان قدرت اند

    دائمان نام تو آرند بر زبان

    دشمن راه تواند،اندر نهان

    ای حسین جان،دوستدار تو کجاست؟

    ره روان راه،و یار تو کجاست؟

    راه و رَسمت را دگرگون کرده اند

    بر دل آزادگان خون کرده اند

    پیروان مکتب شمر و یزید

    هر محرم می نمایندت شهید


    26 مهر ماه 1394.فیروز بشیری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سلام
    عاشورا نه یک «جنگ»، كه یك «فرهنگ» است. 

    عاشورا نه جنگی است كه در «پگاهی سپید» بیاغازد و در «شامگاهی پلید» پایان پذیرد. 

    عاشورا مكتبی است «سرخ كیش» برای همۀ «نسل های سبزاندیش»، 

    كه سازش با ستم را «برنمی تابند» و به سوی عرصۀ عصیان «می شتابند». 

    پرپرشدن گل های سرخ «گلستان آزادگی» و «بوستان ارزندگی» را 

    به همۀ «ستم ستیزان آزاده» و «سحرخیزان بااراده»

    تسلیت می گویم و برایتان «سلامت» و «عمری باعزّت» آرزو دارم.


    شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • مسافرت استثنایی

    یه زن و شوهر که بیست ساله با هم ازدواج کردن تصمیم گرفتن که تابستون رو کنار دریا بگذرنونن و به همون هتلی برن که بیست سال پیش ماه عسلشونو اونجا گذروندن. ولی خانومه مشغله کاری داشت و به همین دلیل توافق کردن که شوهره زودتر تنهایی بره و زنه دو روز بعد بهش ملحق بشه...
    مرده وقتی وارد اتاق هتل شد دید یه کامپیوتر اون جاست که به اینترنت هم وصله. پس تصمیم گرفت که یه ایمیل به خانومش بفرسته و اونو از احوالش مطمئن کنه. بعد از نوشتن متن، تو نوشتن حروف آدرس ایمیل زنش نا غافل یه اشتباه جزیی کرد و همین اشتباه باعث شد که نامه ش به آدرس شخص دیگه ای بره که از بد حادثه بیوه ای بود که تازه از دفن شوهرش برگشته بود!
    خلاصه بیوه هه کامپیوترو که روشن می کنه و میره سراغ ایمیلش تا پیام های تسلیت رو چک کنه به حالت غش روی زمین می اوفته. همزمان پسرش از راه می رسه و سعی می کنه مادرشو به هوش بیاره. یه هو چشمش به کامپیوتر می اوفته و پیامو می بینه که این طوری نوشته:

    همسر عزیزم! به سلامت رسیدم. و شاید از این که از طریق اینترنت باهات ارتباط برقرار کردم شگفت زده بشی. چرا که اینجا هم به اینترنت وصل شده و هر کسی میتونه اوضاع و اخبار خودشو روزانه به اطلاع بستگان و دوستاش برسونه.
    من الآن یه ساعتی میشه که رسیدم و مطمئن شدم که همه چی رو آماده کردن و دو روز دیگه منتظر رسیدنت به اینجا هستم!
    خیلی مشتاق دیدارتم و امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من سریع رخ بده.
    راستی!نیازی به آوردن لباس های ضخیم نیست چون اینجا جهنمه و هوا خیلی گرمه!!
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • انگیزۀ کار 

    قصّه های شهر هرت/قصّۀ 98

    #شفیعی_مطهر

    بسیاری از کسانی که از شهر هرت به دیار فرنگستان می رفتند،در بازگشت پیام هایی از پیشرفت های فرهنگی،سیاسی،اجتماعی و اقتصادی می آوردند. کم کم افکار مترقّی و تحوّل طلبی رشد می کرد و بر سطح مطالبات مردمی می افزود.

    این تحوّلات باعث نگرانی کانون قدرت می شد. روزی هردمبیل،«شارل شرلی» کارشناس امنیتی فرنگی را فراخواند و این نگرانی را با او در میان گذاشت.

    شرلی در ارائۀ راه حل گفت:

    «قربان! جریان تجدُّد و تمدُّن دو جنبه و دو رویکرد دارد. یکی در بُعد نرم افزاری و فکری و فرهنگی و تفکُّر است و دیگری در بُعد سخت افزار یعنی پدیده های لوکس و مصنوعی چون ابزار خانه و وسایل زندگی. بُعد نرم افزاری مدرنیته برای سلطنت اعلی حضرت در شهر هرت خطرناک است و مردم با رشد فکری و آشنایی با حقوق بشر و شهروندی بر حجم مطالباتشان افزوده شده،زیر بار استبداد نمی روند؛ولی استفاده از وسایل برقی و الکترونیکی و دیجیتالی آن هم از نوع جدیدترین و پیشرفته ترینش برای  مردم شهر هرت نه تنها خطری  از آن متوجّه سلطنت نمی شود،که می شود از آن ها ابزاری ساخت برای تحمیق و استحمار توده های مردم! 

    ضمناً با برقراری سیستم  اداری و کاغذبازی چنان مردم را سرگرم می کنیم که هر کس کوچک ترین کار اداری،قضایی و... داشته باشد،آن قدر در پیچ و خم های اداری سرگردانش می کنیم که از زندگی سیر شود و دیگر فیلش یاد هندوستان نکند!!»

    هردمبیل با شنیدن این توصیفات گل از گلش شکفته می شد؛بنابراین مُصرّانه از شرلی خواست هر چه زودتر این طرح را در شهر هرت پیاده کند.

    روزی هردمبیل همراه گارد محافظش و در معیت شرلی در خیابان های شهر قدم می زد. در بین راه یک کارخانۀ شَعربافی دید.وارد آن شد.جوان کارگری را دید که با تلاشی خستگی ناپذیر به شدّت روی دستگاه پارچه بافی خود کار می کرد. او را صدا زد و گفت: چه می کنی؟ 

    کارگر گفت: قربان! من هر روز صبح زود سرکار حاضر می شوم و بلافاصله کار خود را شروع می کنم و تولید زیادی دارم و از کارم راضی هستم.

    هردمبیل نگاهی به شرلی کرد و نظر او را خواست. شرلی گفت:

    اعلی حضرتا! این کارگر که با این سبک قدیمی و سنّتی بدون رئیس کار می کند،اگر در متن تشکیلاتی مدرن قرار گیرد،چه شود!!

    کسی که بدون نظارت این همه تولید دارد، به طور مسلّم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.

    بنابراین هردمبیل دستور داد یکی از درباریان را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارش های خوب مشهور بود، به عنوان رئیس این کارخانه برگمارد.

    او در اولین اقدام خود برای تحقّق مدیریت سیستماتیک و استقرار کنترل الکترونیکِ کارگر، ساعت ورود و خروج نصب کرد.

    این رئیس چندی بعد احساس کرد به همکاری نیاز دارد که گزارش های او را بنویسد و تایپ کند. بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یکی از خواهرزاده هایش را استخدام کرد.

    هردمبیل از گزارش های رئیس کارخانه راضی بود و از او خواست که برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسّط کارگر صورت می گیرد،از نموداری استفاده کند. تا شاه بتواند این نمودارها را در ارائۀ رهنمودهای ملوکانه به مجمع مدیران صنایع کشور به آنان نشان دهد.

    رئیس برای انجام امور یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد و برای ادارۀ واحد تکنولوژی اطّلاعات یکی از برادرزاده های خود را نیز استخدام کرد.

     کارگر که زمانی بسیار فعّال بود و در محیط کارش احساس آرامش می کرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعدّدی که وقت او را می گرفت دوست نداشت.

    رئیس به این نتیجه رسید که فردی را به عنوان مدیر داخلی کارخانه به کار گمارد.

    این پست را به یکی دیگر از عمّه زاده ها سپرد.

    اوّلین کار مدیر داخلی خریداری یک فرش و تعدادی صندلی و مبلمان شیک برای دفتر کارش بود.او همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آن ها را از یک شرکت خارجی خرید تا به او در تهیّه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کند...

    محیط کارخانه حالا دیگر از تعداد زیاد کارمندان و رواج کاغذبازی به تدریج به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند.

    با مطالعۀ گزارش های رسیده رئیس کارخانه متوجّه شد که تولیدات کارگر کمتر از قبل شده است. بنابراین یکی از پسرخاله های با پرستیژش را به عنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریّت داد تا با اجرای یک پروژۀ تحقیقاتی وسیع، امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخّص و راه حل ارائه نماید. 

    مشاور سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیّه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است و باید تعدیل نیرو صورت گیرد. 

    رئیس در امر تعدیل نیرو لیست کارکنان و کارمندان را روی میز گذاشت و یک یک  اسامی و وابستگی های همه را مرور کرد.  سرانجام  به این نتیجه رسید که  هیچ یک از بستگان و آقازاده ها را نمی تواند اخراج کند. چون عواقب سیاسی دارد. تنها کسی که اخراجش بی دردسر است،همان کارگر فعّال قدیمی کارخانه است!

    بنابراین با اخراج او تنها مشکل کارخانه!!!که  تورّم نیرو بود،بسلامتی حل شد!!زیرا او دیگر انگیزه ای برای کار نداشت.

    ...و بدین ترتیب شهر هرت همین شهری شد که اکنون می بینید!آسیابی است که شبانه روز خالی می گردد و خودش را می سابد!!

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 7 شهریور 1399 08:27 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 5 شهریور 1399 03:23 ق.ظ نظرات ()

    #طنزسیاهنمایی/82

    دکتر یا بقّّال؟!

    گفت: با این وضع ایران هرگز روی توسعه را نمی بیند!

    گفتم : تو به چه دلیل توسعه را غیرممکن می دانی؟

    گفت : به دلیل این که توسعه بویژه توسعه اقتصادی وقتی روی می دهد که در کشور ارزش افزوده تولید شود. تا زمانی که ارزش«زمین و مِلک» در ایران بتواند منبع ثروت قرار گیرد،کسی سراغ« تولید» نمی رود. پس چون ما تولید ارزش افزوده نداریم و سال هاست دولت ها نتوانسته اند، منابع کاذب ثروت چون زمین را از چرخه ثروت اندوزی حذف کنند، بنابراین تا این مهم را حل نکنند،هیچ گاه توسعه اتفاق نخواهد افتاد!

    گفتم: یعنی مدیران اقتصادی کشور به اندازۀ تو کارشناسی بلد نیستند؟!

    گفت: اگر بلد بودند که وضع اقتصاد این طوری نبود.این ها راه را عوضی رفته اند،مثل آن کسی که وارد دکانی می شود و می گوید: 

    آقای دکتر من فکر می کنم عینک لازم دارم، چشمم ضعیف است.

    طرف در پاسخش می گوید:بله حتماً، چون اینجا مغازۀ بقّالی است! 

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: چهارشنبه 5 شهریور 1399 03:24 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • حاصل عمر #گابریلگارسیامارکز


    (نویسنده بزرگ کلمبیایی) از زبان خودش:

    در ۱۵ سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می‌دانند، و گاهی اوقات پدران هم.

    در ۲۰ سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده‌ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.

    در ۲۵ سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می‌كند.

    در ۳۰ سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

    در ۳۵ سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد؛ بلكه چیزی است كه خود می‌سازد.

    در ۴۰ سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می‌دهیم دوست داشته باشیم.

    در ۴۵ سالگی یاد گرفتم كه ۱۰ درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می‌افتد و ۹۰ درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می‌دهند.

    در ۵۰ سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بد ترین دشمن وی است.

    در ۵۵ سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

    در ۶۰ سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می‌توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

    در ۶۵ سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.

    در ۷۰ سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت‌های خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارت‌های بد است.

    در ۷۵ سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می‌كند نارس است، به رشد و كمال خود ادامه می‌دهد و به محض آن كه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت می‌شود.

    در ۸۰ سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگ ترین لذت دنیا است.

    در ۸۵ سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.

    امداد اندیشه

    آخرین ویرایش: سه شنبه 4 شهریور 1399 08:45 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات