منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • اختلاس و آلوچه!

    روزی یک دزد با یک نابینا یک کاسه آلوچه خریدند و با هم قرار گذاشتند دو تا دو تا بخورند تا تموم بشه.

    وسط کار نابینا مچ دزد رو گرفت و به او گفت: مردک،  تو چرا مشت مشت می خوری؟
    دزد گفت: تو که کوری از کجا متوجه شدی که من مشت مشت می خورم؟
    نابینا میگه: از آنجا که من چهار تا چهار تا می خورم و تو صدات در نمیاد!
    اندرحکایت ایران عزیزماست!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 26 تیر 1399 08:07 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  شریک درستکار؟!

    قاضی از دزد سابقه داری پرسید: 

    همه این سرقت ها را به تنهایی انجام دادی یا شریک و همدستانی داشتی؟
    سارق جواب داد: جناب قاضی، تنها بودم.
    مگر در این دوره و زمانه، آدم درستکار هم پیدا می شود که به عنوان شریک انتخاب کنم؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • وارد شدن اجباری به حمام زنانه

    مهدی محبی کرمانی داستانی دارد به نام کُتِ زوک.
    کُت به کرمانی یعنی سوراخ و زوک همان لوله های سفالی است.

    داستان از این قرار است که در نوبت خانم ها کُتِ زوکِ خزینه می گیرد و آب زیادی گرم می شود.
    صاحب جان یکی از زنان حمام نزد کَل اسدالله می رود که مسوول حمام است و از او می خواهد به حمام بیاید و کُت را باز کند.
    « کَل اسدالله! کَل اسدالله! دستم به دومنت. کُتِ زوکِ خزونه گرفته. آبا داغ شدن، آتش، زِنِکا می خوان جونشونه ور آب بِکِشَن، بشورن بیان به در، نمی تونن ... الانم اذانِ میگن، مَردِکا می ریزن تو حموم، رسوایی می شه، وَخی یه فکری بکن. تو رو دونی خدا، وخی. »

    خلاصه این که کل اسدالله اولش بهانه می آورد که نه و نمی شود و زن ها لخت هستند و از این حرف ها. اما گویا این پیش آمد بی سابقه نبوده و کل اسدالله هم راه رفتن به حمام زنانه را خوب بلد است.
    این است که با صاب جان همرا می شود. پاچه های شلوارش را بالا می کشد و در ورودی حمام داد می زند:
    « اوی، زِنکا، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو .»

    و صاب جان هم پشت بند او داد می زند: 

    « اوی، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو، چشماتون ببندین»!

    و این گونه است که کَل اسدالله وارد حمام می شود. از میان زنان لخت که دست بر چشم دارند می گذرد و کُتِ زوک را باز می کند!
    آب ولرم می شود و کل اسدالله می رود.

    مادر اوس شکرالله که در حمام بوده به سمت خزینه می رود دستی توی آب می زند و با رضایت می گوید:
    « بارک الله کل اسدالله! بارک الله. خدا خیرش بده !»
    و سپس با لحنی فیلسوفانه ادامه می دهد:
    « ولی کَل اسدالله می باس چشماشِ ببنده نه ما ! »
    و صاب جان با لحنی حق به جانب پاسخ می دهد که :
    «خب اُوَخ کُتِ چطو وا بُکنه؟ »

    **********************

    چقدر شبیه حال و روز ما است. به جای این که مسؤلین چشم شان به بندند و شرم کنند، مردم باید شرمسار باشند تا اونا چپاول کنند.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • مهندسی یا گدایی؟!


    مهندسی دختر خوشگلی دید که با پدرش گدایی می کرد .
     از پدرش دختر را خواستگاری کرد.

    پدرش گفت :اگر دختر من را می خواهی باید سه روز با من گدایی کنی تا به دخترم نگویی گدا .
    مهندس بعد از مدتی فکر کردن قبول کرد .
    روز دوم گدایی ، دخترک دید مهندس گریه می کند .علّت را پرسید .
    مهندس گفت: به خاطر گذشتۀ خودم گریه می کنم که چندین سال درس خواندم و مهندسی گرفتم در عسلویه وقتم را تلف کردم !!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • نسخه جدید موسی و شبان

     دید موسی یک شبانی را به راه
    کو همی گفت: ای خدا و ای اله

    تو کجایی تا بپیچم گوش تو
    جِر دهم آن قیمتی تن پوش تو

    روی بنزت خط کشم با خنجرم
    بر در کاخت بکوبم با خرم
     
    من نمی دانم چرا با ما لجی!
    تا به کی آخر دورویی و کجی؟!

    خشکسالی ، زلزله ، گرد و غبار،
    این هم از وضع دلار و روزگار

    نامسلمان ! این چه وضع زندگی ست ؟!
    غیر تو مسئول این اوضاع کیست ؟!...؛

    گفت موسی: وای استغفار کن
    توبه از رفتار و این گفتار کن

    کفر هم اندازه ای دارد؛ خُلی؟!
    کلّه ات پوک است، قطعاً منگلی؛

    شد شبان ناراحت و فریاد زد
    در بیابان هی دوید و داد زد

    «وحی آمد سوی موسی از خدا
    بنده ی ما را ز ما کردی جدا

    تو برای وصل کردن آمدی
    نی برای فصل کردن آمدی»

    این شبان بینوا ایرانی است
    کشورش در معرض ویرانی است

    می رسد از هر طرف بحران و غم
    من خودم هم توی کارش مانده ام

    تا ببینم که چه پیش آید؛ برو
    در بیاور از دلش، موسی! بدو!

    «چون که موسی این خطاب از حق شنید
    در بیابان در پی چوپان دوید

    عاقبت دریافت او را و بدید
    گفت مژده ده که دستوری رسید»

    چون که در ایران به دنیا آمدی
    بی مجازات است هر حرفی زدی

    «هیچ آدابی و ترتیبی مجوی
    هر چه می خواهد دل تنگت بگوی»!

    (؟)

    آخرین ویرایش: دوشنبه 23 تیر 1399 04:47 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  یه بار مصرف!

    به یکی میگن: نظرت درباره لیوان یه بار مصرف چیه؟

    میگه :من پنج ساله یکیشو دارم،خیلی راضیم!هنوز استفاده می کنم!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • «سلام کوید جان»

    سلام ای نازنین ویروس منحوس
    به روی ماه تو هر لحظه صد بوس

    بوَد امروزه نامت وحشت انگیز
    کمی تا قسمتی بدتر ز چنگیز

    همه در چشم تو یکسان و یک رنگ
    وزیر و کارگر، دهقان و سرهنگ
    نه اهل رشوه و تبعیض هستی
    دمی مشهد ،گهی تبریز هستی

    ابر مردان  قدرت،  زیر دستت
    بنازم  قدرتت را، ناز شستت

    شده  برچیده بزم  مرده خواری
    چه ساده گشته رسم  سوگواری

    کسی در فکر رنگ سال و مد نیست
    زن و مردی به فکر تیپ خود نیست

    دماغ و لب به زیر ماسک پنهان
    تناسب رفته  از اندام  مردان

    زنان آشفته ابرو، مو پریشان
    نه مِش، نه رنگ‌ در گیسوی ایشان

    بنازم  قدرت و عدل خدا را
    گرفت او حال خلق خودنما را
    همان هایی که وقتی عید می شد
    همه از روی  رنگ  سال  یا مُد

    اثاث منزل  و شال  و کُلا  را
    کمد دیواری و سنگ خلا را

    ز روی خودنمایی نو  نمودند
    ولی امسال مردم خانه بودند
    تلاش و زحمت  ایشان هدر شد
    تمام نقشه ها هم بی اثر شد

    چه عیدی شد،همه افسرده مایوس
    دریغ از یک بغل کردن و یا بوس
    چو ظهر آید تمام خلق رنجور
    همه  پیگیر اخبار  جهان پور

    آخرین ویرایش: جمعه 20 تیر 1399 03:33 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  فقط تو پدر بزرگ داری؟

    کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.
    وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست! بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
    فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.
    او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
    به فکرش رسید،که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد.
    میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
    سال های بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ...
    یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
    او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند.
    او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند!
    یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت :

    فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کفش های مهمان

    شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت.
    به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: 

    پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. 

    پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: 

    پس گوشت چه شد؟!

    پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.

     با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.

    او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم .پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم

     این گونه بود که دست خالی برگشتم.
    پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. 

    پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کفن یا پیراهن؟!

    فقیری به ثروتمندی گفت:
    اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟

    ثروتمند گفت:
    تو را کفن می کنم و به گور می سپارم.

    فقیر گفت:
    امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار ....!

    حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛ که تا زنده ایم، قدر یکدیگر را نمی دانیم ولی
    بعد از مردن هم، می خواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 69 ... 7 8 9 10 11 12 13 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات