منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 12 شهریور 1399 04:23 ب.ظ نظرات ()

     صاحب خر را به جای خر برند!!


    آن یکی در خانه‌ای درمی‌گریخت
    زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت

    صاحب خانه بگفتش خیر هست
    که همی‌لرزد ترا چون پیر دست

    واقعه چون است چون بگریختی
    رنگ رخساره چنین چون ریختی

    گفت بهر سخرهٔ شاه حرون
    خر همی‌گیرند امروز از برون

    گفت می‌گیرند کو خر جانِ عَم
    چون نه‌ای خر رو ترا زین چیست غم

    گفت بس جِدّند و گرم اندر گرفت
    گر خَرَم گیرند هم نبوَد شگفت

    بهر خرگیری برآوردند دست
    جِدّجِد تمییز هم برخاستست

    چونک بی‌تمییزیان‌مان سرورند
    صاحب خر را به جای خر برند
    مثنوی‌معنوی


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 12 شهریور 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • مسافرت استثنایی

    یه زن و شوهر که بیست ساله با هم ازدواج کردن تصمیم گرفتن که تابستون رو کنار دریا بگذرنونن و به همون هتلی برن که بیست سال پیش ماه عسلشونو اونجا گذروندن. ولی خانومه مشغله کاری داشت و به همین دلیل توافق کردن که شوهره زودتر تنهایی بره و زنه دو روز بعد بهش ملحق بشه...
    مرده وقتی وارد اتاق هتل شد دید یه کامپیوتر اون جاست که به اینترنت هم وصله. پس تصمیم گرفت که یه ایمیل به خانومش بفرسته و اونو از احوالش مطمئن کنه. بعد از نوشتن متن، تو نوشتن حروف آدرس ایمیل زنش نا غافل یه اشتباه جزیی کرد و همین اشتباه باعث شد که نامه ش به آدرس شخص دیگه ای بره که از بد حادثه بیوه ای بود که تازه از دفن شوهرش برگشته بود!
    خلاصه بیوه هه کامپیوترو که روشن می کنه و میره سراغ ایمیلش تا پیام های تسلیت رو چک کنه به حالت غش روی زمین می اوفته. همزمان پسرش از راه می رسه و سعی می کنه مادرشو به هوش بیاره. یه هو چشمش به کامپیوتر می اوفته و پیامو می بینه که این طوری نوشته:

    همسر عزیزم! به سلامت رسیدم. و شاید از این که از طریق اینترنت باهات ارتباط برقرار کردم شگفت زده بشی. چرا که اینجا هم به اینترنت وصل شده و هر کسی میتونه اوضاع و اخبار خودشو روزانه به اطلاع بستگان و دوستاش برسونه.
    من الآن یه ساعتی میشه که رسیدم و مطمئن شدم که همه چی رو آماده کردن و دو روز دیگه منتظر رسیدنت به اینجا هستم!
    خیلی مشتاق دیدارتم و امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من سریع رخ بده.
    راستی!نیازی به آوردن لباس های ضخیم نیست چون اینجا جهنمه و هوا خیلی گرمه!!
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  نجات از مرگ!!

    به خسیسی می گویند:

    آیا تا حالا کسی را از مرگ نجات داده ای؟ّ

    پاسخ می دهد:

    آری، یک بار هزار تومان به یک فقیر دادم، دیدم دارد از خوشحالی می میرد،من هم ناگزیر ازش پس گرفتم!!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 30 مرداد 1399 07:18 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 29 مرداد 1399 03:25 ب.ظ نظرات ()

     نیرنگ ملّانصرالدّین

    ملّا نصرالّدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. 

    این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا این که مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملا نصرالدین را آن طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: 

    هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. 

    ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.

    «اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  شگرد پیرزن!

    یه پیرزن ٩٠ ساله عكسشو می بره عكاسى میگه: 

    اینو برام فتوشاپ كنید. نه آرایشم كنید نه جوانم كنید !
    عكاسه میگه: پس چیكار كنیم؟

    پیرزنه میگه: یه گردنبند الماس و یه انگشتر یاقوت به عكسم اضافه كنید كه بعد از مرگم عروسام اونقدر بگردن دنبالش تا نفسشون در بیاد...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • اسکل چیست؟

    اسکل : نام پرنده ای است که قیافه با مزه ای هم دارد. در خصوصیات این پرنده نوشته اند :
    او وقتی زمستان غذا جمع آوری می کند، محل نگهداری آن ها را فراموش می کند و به همین دلیل با مشکل مواجه می شود. یا هنگام خانه سازی فراموش می کند که خانه اش را کجا ساخته است و اگر از لانه اش بیرون بیاید راه باز گشت را پیدا نمی کند.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 23 مرداد 1399 04:05 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  همه یا یک نفر؟!


    ‏اریش هونكر رهبر آلمان شرقی روزی در خیابانی مردم را می‌بیند كه در صف ایستاده‌اند. از ماشین پیاده شده و ‏به درون صف رفته و می‌پرسد: 

    چرا اینجا صف بستید؟ 

    می‌گویند :در انتظار اجازه سفر به خارج از كشور هستیم.... 

    در مدتی‌كه او بود صف خلوت شد! پرسید :مردم كجا رفتند؟ 

    شخصی گفت: ‏وقتی شما بخواهید بروید دیگر نیاز نیست كسی از كشور خارج شود!

    بعضی وقت‌ها اگر یک نفر از مملكت خارج شود، همه چیز درست خواهد شد..

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • دزد و قاضی 

    خیلی زیباست. با تأمل بخوانید. انگار خیلی آشناست!


    راویان گفتند دزدی نابکار  
    رفت گِرد خانه ای در شام تار

    گربه آسا بر سر دیوار شد
    نردۀ ایوان گرفت و دار شد

    از قضا آن نرده خیلی سست بود
    زود با دزد دغَل آمد فرود

    دزد محکم خورد بر روی زمین
    گشت خون آلود، از پا تا جبین

    چون که از آن خانه ناراضی برفت
    لنگ لنگان تا بر قاضی برفت

    چون به قاضی گفت شرح حال خویش
    قلب قاضی گشت از این قصّه ریش

    گفت: می باید شود بالای دار
    صاحبِ آن خانۀ بی اعتبار

    آوریدش تا بپرسم کاو چرا
    کرده بر این دزد بیچاره جفا

    پس بیاوردند صاحبخانه را
    آن ز قانون نوین بیگانه را

    چون که قاضی خواند متن دادخواست
    گفت: ای قاضی مگو، چون نارواست

    نیست تقصیر من برگشته بخت
    چوب آن شاید نبوده خوب و سخت

    باید آن نجّار آید پای دار
    چون که او بد چوب را کرده به کار

    گفت قاضی: حرف او باشد درست
    باید آن نجّار را فِی‌الفور جُست

    گزمه ها رفتند و او را یافتند
    زود سوی محکمه بشتافتند

    مثل مرغ گیر کرده بین تور
    در عدالتخانه بردندش به زور

    کرد قاضی بد نگاهی سوی او
    کز نگاهش گشت سیخ، هر موی او

    گفت: ای نجّار، مُردن حقّ توست
    نرده می‌سازی چرا با چوب سست؟

    گفت آن نجّار: هستم بی گناه
    در قضاوت می نمایی اشتباه

    چوب سست و بد کجا بردم به کار
    بوده جنس نرده از چوب چنار

    لیک وقتی نرده را می ساختم
    چون به محکم کاریش پرداختم

    ماهرویی کرد، از آنجا عبور
    جامه بر تن داشت همرنگ سمور

    بس لباسش بود خوش رنگ و قشنگ
    از سَرم رفت هوش و از رُخ رفت، رنگ

    چون که من هم شاکیم، بنما جواب
    گو بیاید او دهد ما را جواب

    با نشانی ها که آن نجّار داد
    گزمه ای آورد او را همچو باد

    دید قاضی وه چه زیبا منظری است
    راستی کاو دلربا و دلبری است

    گفت: ای زیبا رخ و رنگین لباس
    مایۀ اخلال در هوش و حواس

    دانی از نجّار بُردی آبرو؟
    میخ ها را جابه جا کرده فرو

    زان لباس نو که بر تن کرده‌ای
    خلق را درگیر با هم کرده‌ای

    در جواب او بگفت آن ماهرو
    هرچه می خواهد دل تنگت بگو

    از قد و اندام و چشمان و دهان
    بنده هم هستم به مثل دیگران

    گر لباسم اندکی زیباتر است
    پاسخش با مردمان دیگر است

    رنگرز این گونه رنگش کرده است
    بیش‌تر از حد، قشنگش کرده است

    گفت آن قاضی: از این هم بگذرید
    رنگرز را، زود اینجا آورید

    پس در آن دَم گزمه‌ها بشتافتند
    رنگرز را در پسِ خُم یافتند

    گزمه‌ای سیلی بزد بر گوش او
    جَست برق از گوش و از سر هوش او

    گزمه‌ای آنقدر گوشش را کشید
    تا به نزد قاضی عادل رسید

    چون سلام از رنگرز قاضی شنُفت
    نه جوابش داد، با فریاد گفت:

    جامۀ نسوان ملوّن می کنی؟
    بنده را با دزد دشمن می کنی؟

    هیچ می‌دانی طناب و چوب دار
    هست بهر گردنت در انتظار؟

    رنگرز با این سخن از هوش رفت
    بر زمین افتاد و رنگ از روش رفت

    گفت قاضی: زود بیرونش کنید
    تا که بیهوش‌است، بر دارش زنید

    گزمه ها بردند او را پای دار
    تا بماند عدل و قانون پایدار

    رنگرز چون روی کرسی ایستاد
    گزمه‌ای چشمش به قد او فتاد

    داد زد: ای گزمگان، این نابکار
    گردنش بالاتر است از چوب دار

    گزمه چون اعدام را دشوار دید
    بی تأمّل تا بر قاضی دوید

    گفت: قربانت شوم، این بی تبار
    کلّه اش بالاتر است از چوب دار

    گفت قاضی: بردی از ما آبروی
    زودتر یک فرد کوته تر بجوی

    رنگرز پیدا نشد یک رنگ کار
    یک نفر باید شود بالای دار

    زودتر معدوم کن یک زنده را
    تا که بربندیم این پرونده را

    آری آن پرونده این سان بسته شد
    «طالبی» بس کن که دستت خسته شد


    «نعمت الله طالبی»
    شاعر و طنزپرداز از اصفهان

    آخرین ویرایش: یکشنبه 19 مرداد 1399 08:52 ق.ظ
    ارسال دیدگاه

  •  ﭘﯿﺎﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺯﻓﺎﻑ
     

    داستانی زیبا از "علامه دهخدا"
    ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ هی ﻣﻴﺰﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺘﺶ و ﻣﻴﮕﻪ:
    « ﭼﻪ ﺧﺎکی ﺗﻮ ﺳرﻡ ﻛﻨﻢ حالا ، ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ»!

    ﮔﻔﺘﻢ: «چی ﺷﺪﻩ داداش من»؟

    ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
    «ﭘﻴﺎﺯاﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ! کلی ﺷﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺯﺩﻡ ، ﺍﺯ ولایت ﮐﺮﺑﻼ‌ ﭘﻴﺎﺯ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻣﺸﻬﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭ»!

    ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴش نماز ﻣﺴﺠﺪ  ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍی ﻧﻤﺎﺯ ، ﺻﺪﺍﺵ ﻛﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ:
    « ای ﺷﻴﺦ ﺩﺳﺖ ﺍین ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻋَﺒﺎت!
    ﭘﻴﺎﺯاﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ میشه! کلی ﭘﻴﺎﺯ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ‌ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﻭلی ﺍﻫﺎلی ﻣﺸﻬﺪ ﺍَصلاً ﭘﻴﺎﺯ نمیﺧﻮﺭن »!

    ﺷﻴﺦ ﻳﻪ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻛﺮﺩ و ﮔﻔﺖ:
    «ﻛﻴﻠﻮ ﭼﻨﺪﻩ ﺍﻳﻨﺎ»؟
    ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ.

    ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ:
    «ﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍی ﭘﻴﺎﺯﺍﺕ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺮﻩ ۵۰ ﺳﻜﻪ ﺑﺮﻳﺰ ﺗﻮی ﺟﻴﺐ این ﻋﺒﺎ».

    ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﻳﻪ ﻧﮕﺎهی ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ یعنی ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
    ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺮﻳﺰ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ۵۰ ﺳﻜﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﺗﻮی ﺟﻴﺐ ﺷﻴﺦ.
    ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻻ‌ﻥ ﻳﻚ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻴﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻴ ﻔﺮستی ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻢ»!

    ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﻳﻪ ﻛﺎﻏﺬ میﻧﻮیسی، ﭘﻴﺎﺯ ﮐﺮﺑﻼ‌ ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ۳ ﺳﻜﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻛﻴﻠﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ داده نمی شود».

    ﻣﺮﺩ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ای ﺷﻴﺦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪی؟ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻴﻢ‌ ﺳﻜﻪ ﻫﻢ نمیﺧَﺮَند ﺍﻭن وقت ﺗﻮ میگی: ۳ ﺳﻜﻪ؟  تازه من از خدا می خوام به هر كس یك كیسه پیاز بفروشم…! تو میگی یك كیلو بیشتر نَدم؟

    شیخ یك نگاه عاقل اندر سفیهی به پیاز فروش انداخت و گفت:
    ای ملعون …اگه چیزایی كه گفتم گوش نكنی پیازات به فروش نمیره…تو فقط همین كاری كه گفتم و می كنی! 

    و روانه مسجد شد منم به دنبالش…!

    نماز كه تموم شد شیخ رفت، بالای منبر رفت و گفت:
    نقل است از امام محمد باقر كه روزی مردی به خدمت ایشان رسید و گفت یا ابالحسن بنده یك غلطی كردم سه تا زن گرفتم اما دیگه كشش ندارم.
    نمی كشه یا ابالحسن…! چه خاكی توی سرم بكنم!؟
    ابالحسن گفت: پیاز  کربلا را در مشهد بخور اون وقت حسابی می كشه…! (غریزه جنسی زیاد میشه).
    از رسول خدا شنیدم كه هر كس پیاز کربلا را در مشهد بخُورد تا صبح با هفتاد هزار حوری بهشتی می تواند هم بستر شود و تازه صبح سرحال و با انرژی می گوید: دیگه نبود…؟

    خلاصه شیخ با صدای بلند فریاد کشید؛ ای کسانی که از مردی افتادین یا كمرتون شله …! پیازکربلا بخورین كه آب روی آتشه!

    هنوز حرف شیخ تموم نشده بود كه دیدم كسی پای منبر نیست…!

    از مسجد كه اومدم بیرون دیدم جلوی پیاز فروشی یك صفی طویل كشیدن مرد و زن كه اون سرش ناپیدا و دارن پیاز میخرن كیلویی سه سكه و تازه التماس میكنن كه بیشتر از یك كیلو بده… رفتم جلو و به پیاز فروش كه سر از پا نمی شناخت كمك كردم تا نوبت یه پیرزن شد…!
    پیر زن مشهدی هم التماس می كرد و می گفت:
    الهی خیر ببینی ننه جان به مو دو كیلو بده…!
    دعات مكُنُم ننه …! مو شوهرم چند ساله كه بخار مخار ندره دیگه …!
    ان شاءالله ای پیاز کربلا ره بخوره حاجت موره بده …!
    خشك رفته دیگه ای زمین لامصب، بس كه آب نخورده…!

    خلاصه اون روز پیاز فروش همه پیازاش و فروخت و یه دونه پیاز مقبول هم به من داد….!

    فرداش رفتم دم بساط پیاز فروش دیدم داره سكه هاش رو می شمره كه پیر زن دیروزی اومد گفت:
    خیر ببینی الهی ، پیاز کربلا نیاوردی هنوز…؟
    پیاز فروش گفت: مگه یك كیلوی دیروز افاغه نكرد بی بی…؟
    پیرزن خنده ریزی كرد و گفت : وا….خاك عالم...! چه چیزا مپرسی تو…!
    پیاز فروش گفت: نقل است از امام صادق كه هر كس پیاز کربلا رو در مشهد بفروشه مثل دكتر محرَمه نَنه جان !
    پیرزن گفت وا…محرَمه…!؟
    خوب حالا كه محرَمی مگم:
    دیشب به زور لنگه كفش دادم یك كیلو پیازه خالی خالی خورد بعد جا انداختُم رو ایوون خودم و آرایش كردم تا حاجی آمد…!
    چه شبی بود دیشب…
    یاد شب زفافُم افتادم…….آخی…!
    تا سحر داشت بیل مزَد آب مداد ای زمین خُشكه ، همچی دلُم وا رفت كه نَگو ننه…. خلاصه همه چیش خوب بود ولی دهنش خیلی بوی پیاز مداد…!
    غروب باید برُم مسجد ببینم ای امام باقر كه الهی به قربونش برُم حدیثی چیزی بره بوی پیاز نگفته…!
    خلاصه ننه پیاز كه آوردی دو سه كیسه بفرست در خانه ما…!
    پیر بری الهی ننه.


    داستان بالا رو  علامه دهخدا تو کتابش آورده بود.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 16 مرداد 1399 07:48 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  داستان دو بز

    می گویند ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن بزها مراقبت می کرد ، روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت و ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . 

    به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف می خورد به باد کتک گرفت ...

    همسایه‌ها با صدای فریادهای ملا و نالۀ بز به طویله آمدند و گفتند : 

    آی چه می کنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی ...

    ملانصرالدین گفت : آن بزم فرار کرده!

    گفتند : این که فرار نکرده! این بیچاره را چرا می زنی ؟

    ملانصرالدین گفت : شما نمی‌دانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر می‌دوید !

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 69 ... 5 6 7 8 9 10 11 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات