منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  اگر درست حساب می کردم....

    معلم پیر ریاضی در کنار خیابان ایستاده بود. جوانی با BMW جدید جلوی معلم ترمز کرد. گفت :آقا معلم‌ بفرمایید بالا برسانمتان. 

    گفت :شما؟ 

    گفت: منم فلانی، فلان سال شاگرد شما بودم. 

    گفت: آهان یادم اومد. ریاضی‌ات که خیلی ضعیف بود، چطوری تونستی همچی تیپ و تاپی به هم بزنی؟ 

    گفت: هیچ چی، یه جنس می خرم ۱۰ تومان، ده درصد می کشم روش می فروشم ۴۰ تومان.

    معلم گفت: بازم که غلط حساب کردی! ۱۰ درصد بکشی روش میشه ۱۱ تومان. گفت: آقا معلم! اگر قرار بود مثل شما درست حساب کنم که الان باید مثل شما منتظر اتوبوس می‌ایستادم!!

    آخرین ویرایش: جمعه 10 مرداد 1399 05:08 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  وام کرونایی!

    به مشتری زنگ زدم میگم :چرا قسط وامت رو نمیدی؟
    میگه: به خاطر کرونا. بازار کساده ندارم!
    میگم: از برج ۱۰ تا حالا قسط ندادی. برج ۱۰ که کرونا نبود.
    میگه: بود، اینا اعلام نمی کردن!!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بخندیم که زمانه داره به ما می خنده!


    ﺑﻪ عر یک از روسای جمهور فرانسه ﻭ ﺁﻟﻤﺎن ﻭ ایران ﻧﻔﺮﻱ 50 ﺗﺎ ﻣﻮﺯ ﻭ ﻳﮏ ﻣﻴﻤﻮﻥ ﺩﺍﺩند و ﮔﻔﺘند:
    ﺑﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻳﻦ ۵۰ ﺗﺎ ﻣﻮﺯ ﺑﻪ میمون‌‌تون ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻬﺶ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻳﺎﺩ ﺑﺪﻳﺪ.

    بعد ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺩﻳﺪﻥ روسای جمهور فرانسه و آلمان ۵۰ ﺗﺎ ﻣﻮﺯﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﻴﻤﻮﻧﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ و ﻫﻴﭽﻲ ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ!

    ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺘﻦ ﺳﺮﺍغ رئیس جمهور ایران ﺩﻳﺪﻥ ۴۹ ﺗﺎ ﻣﻮﺯﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﻴﻤﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮕﻪ :

    حسن! خواهشاً آخری رو نصف کن با هم بخوریم !

    @Akhondkhar

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 9 مرداد 1399 07:58 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 8 مرداد 1399 03:46 ب.ظ نظرات ()

     عدالت!

    یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همة مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشمخانه خالیش خون می ریزد.

     امیر از او پرسید: «چه بر سرت آمده؟» 

    مرد در پاسخ گفت: « ای امیر، پیشه ی من دزدی است، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم، وقتی که از پنجره بالا می رفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم. در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر، می خواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری.»

    آن گاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد، و امیر فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.

    بافنده گفت: « ای امیر، فرمانت رواست. سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند. اما افسوس! من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هر دو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم. ولی من همسایه ای دارم که پینه دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست.»

    امیر یک نفر در پی پینه دوز فرستاد. پینه دوز آمد و یکی از چشمانش را در آوردند.
    و بدین ترتیب عدالت اجرا شد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • حکایت کوزه عسل ملانصرالدین


    ملا نصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .
    ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند .این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت. بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.

    قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند .

    چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده.

    ملا به فرستاده قاضی جواب داد: 

    از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه‌ی عسل است!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • زبان‌حال مداحان و سودجویان محرم

    عمری دنائت کرده ایم خلقی حجامت کرده ایم
    با حق عداوت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    ای پادشاه کربلا ، ای جان فدا در نینوا
    ترک دیانت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    مداح بی عار توییم ، غافل ز اسرار توییم
    این گونه عادت کرده ایم از ما محرم را مگیر

    ده شب هیاهو می‌کنیم هی سکه پارو می‌کنیم
    گرچه خباثت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    یک سال راحت می خوریم نان وقاحت می خوریم
    گر استراحت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    اموال مردم برده ایم ، با خانواده خورده ایم
    گرچه خیانت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    نان می خوریم از خون تو ، عمری شده مدیون تو
    عادت به غارت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    باشد محرم کسب ما ، پاکت بود دلچسب ما
    چون ما تجارت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    زهد ریا کردار ما ، پیداست از گفتار ما
    کسب مهارت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    بردیم اگر که نام تو ، با گریه از آلام تو ــ
    گفتیم و عادت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    چون گریه ها سازنده است سرمایه‌ای ارزنده است
    گر ما اهانت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    طعم خورشتت جانفزا ، شادی ما شام عزا
    میل ضیافت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    ما مرده خواران توییم ، ویلان و سیلان توییم
    خود را دچارت کرده ایم ، از ما محرم را مگیر

    (ساقی) دشت کربلا ، ای کشته ی در نینوا
    خونت غرامت کرده ایم ، از ما محرم را نگیر

    بداهه

    آخرین ویرایش: دوشنبه 6 مرداد 1399 06:39 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  توپ روسی!

    «ناصرالدین شاه» به روسیه سفارش توپ داد. توپ را آوردند و در برابر چشمان همایونی شلیک کردند، از قضا لوله توپ روسی تحمل گلوله باروت را نداشت و منفجر شد و زمین زیر پایه توپ هم تبدیل به چاله ای شد!

    ملازمان شاه که اوضاع را خراب دیدند برای چاره آن گفتند:

    "قربان !خاک خودی را که چنین می کند، ببینید خاک دشمن را چه خواهد کرد!!!"

    #آقای_تاریخ

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  پارچ خالی در یخچال!!

    روزی حیف نون می خواست پارچ آب را در یخچال بگذارد.
    وقتی دید جا نمی شود، درآورد و یک لیوان آن را خورد. بعد دوباره تست کرد.

    خلاصه او وقتی همۀ آب پارچ را خورد و باز جا نشد،با نومیدی،پیش خود گفت:

    این چه کاری است که پارچ خالی را در یخچال بگذارم؟!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کدام قسم مهم تر است؟

    مردی پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند.
    ولی در روز مقرّر قاضی خلاف وعده کرد و به نفع دیگری رأی داد.
    مرد برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت : 

    مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است!؟
    قاضی پاسخ داد :
    چرا و لیکن پس از تو ، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد ..

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • دروغ راستکی!! 


    #یک_داستان_یک_پند 872

    مردی که روان‌شناسی خوبی بلد بود در 15 سالگی پدر شده بود، در 32 سالگی 6 فرزند داشت. هیچ کس به او خانه‌ای اجاره نمی‌داد. در تمام محله‌های شهر سپرده بود که برای او خانه‌ای پیدا کنند.
    در محله‌ای به نام شهانق پیرزنی قصد داشت خانه خود اجاره دهد. خبر به آن مرد جوان رسید و او 6 فرزند خود به قبرستان برد و همه را به دختر بزرگش سپرد تا زمانی که برگردند در قبرستان توت بخورند.
    مرد عیال‌وار با همسرش برای دیدن خانه پیرزن رفتند. پیرزن با دیدن آن‌ها پرسید: 

    چند بچه دارید؟
    مرد گفت: 6 تا. 

    پیرزن پرسید: کجا هستند؟ 

    مرد گفت: در قبرستان. 

    پیرزن گمان کرد که آن‌ها بچه‌های خود سقط کرده و در قبرستان دفن کرده‌اند و اکنون بدون اولاد هستند.
     زمان اثاث‌کشی پیرزن دید 6 فرزند با خود آوردند. تعجب کرد و پرسید: چرا دروغ گفتی؟ گفت: من دروغ نگفتم. شما پرسیدی چند فرزند دارید؟ من گفتم 6 تا و شما گفتید: کجا هستند دقیقاً آن زمان در قبرستان بودند.
    اگر آن راستی که تو دنبالش هستی می‌گفتم دربه‌در بودم و کسی خانه به من نمی‌داد. این جامعه فرد خیلی راستگو را نمی‌پذیرند.

    آخرین ویرایش: سه شنبه 31 تیر 1399 09:49 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 69 ... 6 7 8 9 10 11 12 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات