๑۩۩๑ آدمیـت ๑۩۩๑ | ||
|
آدم ها یا میمانند یا میروند تو اما هیچکدامشان نیستی نه آنچنان رفته که دل بسوزاند نه آنقدر ها مانده که خیالْ راحت کن باشد. درد دارد این بلاتکلیفی..! ترجیح میدهم روزی هزار بار از رفتنت بمیرم تا اینکه ماندنت قدرِ یک در آغوش کشیدن هم به کار نیاید ...
چند روزیست میخواهم برایت شعری بنویسم اما نمیشود... نمیدانم کجای کارمان میلنگد... نمیدانم تو دیگر به یادمن نیستی یا من نبض احساسم کند شده است... نمیدانم تو دیگر دوستم نداری یا من دلم دیگر باتو نیست... هرچه هست خوب نیست... حالم را خراب میکند... من عادت کردهام که در تمام عاشقانههایم یک پای تو گیر باشد... نمیشود... چندروزاست مینویسم پاره میکنم خطخطی میکنم و... میروند توی سطل زباله و روی هم لم میدهند؛ من خندههای این کلمات و کاغذها را میشنوم ... به من میخندند... به حال دلم شاید... اما... جانم بیا و بمان مثل روزهای گذشته... حیف است قلمم از کار بیفتد... من خندهی کاغذها و کلمات را نشنیده میگیرم تو هم بیا و بازهم برای شعرهایم پادشاهی کن و فخر بفروش....
داشتم در خیابان راه میرفتم که یک ماشین با صدای خیلی بلندِ موزیک اش مرا از کنارِ خیابان گرفت!! و پرت کرد تووی خاطرات یادم آمد چقدر ندارمت ... به گمانم آن ماشین عاشق آزاری داشت! راه می افتاد در خیابان ها و دلتنگی پخش میکرد لعنتی...
به طرز غم انگیزی دوست داشتنی هستی ! فکر کن به ماجرای سربازی که دلش برای جنگ تنگ شده باشد ! برای خون ، برای مردن ...
آهای عزیز جان من! می دانی وقتی خواهشی را بی جواب می گذاری، به چه معناست؟ انگار تو از اهالی بهشت باشی و کسی در همسایگی ات میان شعله ها بسوزد دستی دراز کند و تمنای سیب داشته باشد و تو رو برگردانی آنچنان رو برگردانی که آسمان بلرزد و در هفت طبقه ی بهشت بوی سوختن دلی بپیچد و تو سرت را با جام های لبالب گرم کنی و باز بسوزد همسایه ات آهای عزیز جان من! اینطور که تو بی اعتنا می گذری خدا هم گریه اش می گیرد...
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |