اولین باره تو این وقت سال میام خونهمون، و اولین باره بالطبع که از وقتی رفتم دانشگاه میتونم توت تازه بخورم. هرچند از درخت نچیدم خودم، ولی همنقد هم شکر ^__^ یادش بخیر تو حیاط بابابزرگم خدابیامرز یه درخت توت خیلی بزرگ بود که شاخههاش تا روی زمین میرسید، از وقتی یادم میاد حتی وقتی خیلی کوچیک بودم میرفتیم دسته جمعی توت میخوردیم تا جایی که دیگه یه دونه بیشتر هم نمیتونستیم بخوریم. البته من هیچ وقت جرات نمیکردم برم بالای درخت و در عین حال چون نمیخواستم از بقیهی دخترا و پسرا جا بمونم میرفتم بالا، از تنه که میخواستم برم رو شاخه گیر میکردم، ترس از ارتفاع با دست و پا چلفتی بودن ترکیب میشد، بعد با ننه من غریبم (علیلم!) و "پاتو اینجا بذار" ، "بپا نیفتی" ، " من این پایین میگیرمت " دست از پا درازتر برمیگشتم روی زمین. هنوزم حسرت اون بالا رفتن تو دلم مونده. یکی از برنامههام برای بچههام اینه که از درخت بالا رفتنو یاد بگیرن حتماً. اون درخت همین چند سال پیش خشک شد.
درخت توت بعدی توی حیاط اون یکی پدربزرگم بود. خیلی بلندتر. بود. حداقل توی ذهن کودک من خیلی بلند بود. بیشتر از توتهاش، از باد انداختن رو شاخههاش خاطره دارم. بادی که طنابش خیلی بلند بود و وسط اون حیاط بزرگ انگار تا بینهایت میرفت بالا و برمیگشت. بادی که برای کوچیکترا طنابشو بلندتر میکردن و برای بزرگترا طنابشو کوتاهتر تا پاهاشون به زمین برسه و نرسه. من ولی باز هم از ارتفاع میترسیدم. میگفتم آروم منو تاب بدن. بزرگتر که شدم گفتم اصلاً منو تاب ندن. خودم بلدم. اینجوری سرعتم دست خودم بود. بزرگتر که شدم نبود. خیلی زودتر از اونکه لذتش ته نشین بشه قطعش کردن. بخاطر چوب. بخاطر پول. انگار هیچ کس راضی نبود اما پدربزرگم درختو فروخته بود. یادش بخیر ظهر های داغ عروسی زیر سایهش تخت میزدن برای داماد. فک کنم توی عکسای عروسی مامان و بابا هم باشه عکسش. شاید هم من دلم میخواد اینطور تصور کنم.
درختهای توت بعدی پشت بهاربند بودن. یادمه توی دوران کودکی یه زمانی بود که من تازه اونا رو کشف کردم. و خیلی خوشحال بودم. پنج تا درخت بودن. دو تا توت سفید، دو تا توت قرمز، و یکی پیوندی بود. نصفش سفید و نصفش قرمز. خوشحال بودم چون تنها درخت توت قرمزی که میشناختم ( که در واقع توت سیاه بود) روبروی خونهی پدربزرگم بود. شبیه بید مجنون شاخههاش خمیده بود. اما به نظر من شبیه عجوزهای بود که قامتش خم شده باشه. عجوزهای ترسناک که همیشه زیر شاخههاش، درست وسط درخت یه لونهی بزرگ زنبور بود. با احتیاط جلو میرفتم، یواشکی یه توت قرمزو نشونه میگرفتم، و اگه زنبوری نمیدیدم بدو بدو میرفتم میکندم و به همون سرعت از درخت دور میشدم. هیچ وقت نیشم نزدن. اما همیشه میترسیدم. یه زنبور ملکه اونجا بود. شاید هم ملکه نبود، اما خیلی بزرگتر از زنبورهای عسل فس فسی بود. وقتی درختای پشت بهاربندو کشف کردم خیلی خیلی خوشحال بودم. توت قرمز بدون زنبور. درختا جوون بودن. راحت میتونستم ازشون بالا برم. اما دور بودن و نمیشد تنهایی برم. تا پارسال که دوباره پدربزرگم همهشونو فروخت. به اضافهی درخت گلابی جنگلی.
درخت توت بعدی کنار خونه پدربزرگم بود. مال عموی بابا بود اما شاخههاش توی کوچه بود و میوهی توی کوچه حلاله. اون موقعا تازه اینو یاد گرفته بودم. البته که حتی اگه داخل خونهشون هم میرفتیم توت خاضعتر از اونیه که حتی صاحبش نگران خورده شدن میوهها باشه. اگه نخوری تیک تیک میریزه رو زمین و زیر پاها له میشه و حیاطا رو کثیف میکنه. همه ترجیح میدن توتاشون خورده بشه تا روی زمین بریزه. البته مامانم یه وقتایی میگفت " نه خود خورد نه کس دهد گنده کند مگس دهد ". منظورش مادربزرگم خدابیامرز بود. وقتایی که بهمون چکیده و تخممرغ نمیداد و خودشون هم نمیخوردن. هرچند وقتی بخاطر چیز دیگهای از دستش عصبانی بود یاد این چیزا میفتاد. این توت هنوز هست. اگرچه نصفهای که داخل خونه بوده تقریباً کاملاً خشک شده، اما شاخههای توی کوچه هنوز زندهان. انگار نه انگار داخل خونه اتفاقی افتاده. مثل رفتن عمو و زنعمو... اونها هم چه ماجراهایی که نداشتن...
امشب بابا از قلعه برامون توت آورده. خب ما به روستامون میگیم قلعه. چون اولش یه قلعهی بزرگ گلیه. میگن مربوط به دوران بعد از مغوله. و پناهگاه مردم در زمان حملهی شوروی بوده. به هر کدوممون اندازهی یه مشت توت میرسه. غنیمته. مامان پشت بندش بهمون دوغ میده. هنوز بعد از این سالا فرصت نکردم ازش بپرسم چرا باید بعد از توت دوغ بخوریم. همینجور که مینویسم هی خاطرات بیشتر و بیشتری از توت یادم میاد. اما باشه برای یه فرصت دیگه.
توتها همینا بودن. دو تا شاتوت هم داریم. داستان اونا هم بمونه برای بعد. برای فصل شاتوت. یکی از افتخارات من توی زندگی همینه که فرق توت سیاه و توت قرمز و شاتوت رو میدونم. شما از توت چه خاطراتی دارین؟