دوشنبه 10 خرداد 1395 11:25 ق.ظ
نظرات ()
امان از ایام امتحانات. آدم همین که کتابو باز می کنه یاد همه چیز و همه کس میفته. حوصلمان سر رفت بس با کتاب و جزوه ها دمخور شدیم. لامصبا تمومی هم ندارن. نمی دونم استادا چجوری اینا رو درس دادن؟! این روزا به معنای واقعی کلمه خستم. هی میهن بلاگ رو باز می کنم. می نویسم، پاک می کنم، می نویسم و می نویسم ... اما دست و دلم نمیره که منتشر کنم. اصلن نمی دونم چم شده. :-! ایشالا از ترم بعد شروع می کنیم :-D
یه خاطره از یکی از استادا بگم و برم پی زندگیم:
توی حذف و اضافه من اومدم تک خوری کنم و از اونجایی که ید طولایی توی واحد اضافه برداشتن دارم این درس رو با ترم بالایی هامون برداشتم و پاک فراموش کرده بودم که اینا یه دونه پسر داشتن که سر اونم زیر آب کردن (البته خودشم از زیرآبی رفتن بدش نمیومده ;-) ). هیچی دیگه جلسه اول بعد حذف و اضافه که رفتم سر کلاس شوکه شدم! عرف معمول اینه که دخترا توی هر کلاس جلو میشینن و پسرا هم بوفه نشینن (همون پشت هر آتیشی دارن میسوزونن). رفتم داخل کلاس و دیدم که عههههه چرا صندلیای عقب اشغال شده؟! دو سه تا دختر اونور مشغول انجام کارای خلاف عفت و خوندن آثار لس***آنجلسی هستن! دو سه نفرم مشغول کشیدن نقاشی استادا روی تخته هستن! (کاریکاتور البته) چند نفرم اون بغل دارن شعرای بانوان صدای ایران رو با هم زمزمه می کنن و هرهر و کرکر میخندن! اون گوشه اونوریم که یه عده مشغول غیبتن. هیچی دیگه، داخل کلاس نشده بودم رفتم بیرون و مستقیم داشتم میرفتم سمت سایت که برم "حذف" کنم این درس وامونده رو که استاد منو دید و گفت: کجا میری؟ گفتم: برم حذف کنم. اینجا جای من نیست! گفت: نترس بابا. بیا بریم. هیچی دیگه ما هم رضایت دادیم که بریم سر کلاس. از اون جلسه به بعد همش من دم در کلاس وایمیستم تا استاد بیاد و پشت سر استاد میرم داخل کلاس. اونقدر که این خانمای همکلاسی ریشه های ایمانی منو قوی کردن هیچ کس دیگه نتونست این کارو بکنه! یعنی تا میرم توی کلای پشت سرش اَشهدم رو هم میخونم که نکنه برم و برنگردم!
حالا سر کلاس ”ترجمه آثار اسلامی ١“ نشستیم و سرمون توی دیکشنری هامونه تا متنامون رو ترجمه کنیم و بعد بخونیم و استاد اشتباهاتمون رو بگیره. من یکی! اونا همه! ینی منِ بدبختِ تک پسر و کلی دختر! هیچ وقت خدا شانس نداشتم (هر چند خیلیا این رو یه سعادت میدونن که بنده از بیخ و بن ردش می کنم)
یهو از یکی از کلاسای بغل صدای صلوات اومد. استاد هم برگشت گفت: «فکر می کنم کلاس زبان تنها جایی باشه که توش صلوات نمی فرستن» !!!
اینکه مثلا من بین اون همه پسر میبودم
اثار اسلامی عربی هستن که!!!!
در زمینه امتحانات هم ، همدردیم