معلوم الحال یکشنبه 27 تیر 1395 11:38 ب.ظ نظرات ()
امشب (الان دیگه شده دیشب!!! ) رفتیم خونه مادربزرگم. خونه مادربزرگم توی یکی از محله های قدیمی و سنتی شهره ک هنوزم به اصلش وفادار بوده. هنوزم حیاطشون تک و توک درخت داره و اگه میوه ای باشه ماها اَمونش نمیدیم. البته اینو بگم که الان نسبت به قبل عاقل تر شدیم و دیگه اون شور و شوق جوونی رو نداریم که مدام از درختا آویزون بودیم :)) (حالا بازم بیاید بگید دهه چندی هستی! آقااا من دهه ۷۰یم!! متولد سنه ۷۴)
تازه رسیده بودیم که یهو دیدیم یکی داره پشت پنجره میزنه. مادربزرگم به عموم گفت بره درو باز کنه که ماه زینب بیاد تو. من گفتم من میرم. رفتم درو باز کردم و کلی حال و احوال که چه خبر و کم پیدایین و اینا تا اینکه رسیدیم توی خونه.
ماه زینب یه زن میانسال (نگین چرا میانسال؟! چون خانوما مثل ما آقایون به سن کهن سالی نمیرسن! خلاصه خوب مونده دیگه) جنوبیه. از وقتی که مادربزرگم به این محله اومدن اون هم با شوهرش مهاجرت میکنن و میان به این محله و خلاصه اینکه یکی از رفیق های صمیمی مادربزرگمه. هنوز هم سنتی کار میکنه، یعنی با وجود زگ در و آیفون همینجور که داره میاد پشت پنجره پذیرایی میزنه تا وقتی که میرسه دمِ در در رو به روش باز کرده باشن. اینم بگم که یکی از بچه هاش سال دوم راهنمایی معلم ریاضی مون بود و با اینکه دست بزن داشت :) کاری به من نداشت چون میدونست مادرش به خونه مادربزرگم رفت و آمد داره!  بعضی وقتا خودش هم میومد خونه مادربزرگم.
ماه زینب هنوز اون استایل و فرم لباس پوشیدنش رو حفظ کرده. هنوزم از تکنولوژی و موبایل و اینا بیزاره -بجز ما***هواره!-. لهجه شیرین خودش رو داره و کلمات رو به سبک خودش ادا میکنه. به همون شیرینی و سادگی! مثلا بجای اینکه بگم پسرم توی آموزش و پرورشه میگه پسرم توی آمو پرورشه! :) یا اینکه به حج عُمره میگه حج خُمره و .... (کلی ازین کلمات جابجا داره توی دایره واژگانش که هنوزم با وجود خنده های ما بهشون دست نخورده باقی مونده!) داشتم میگفتم که از تکنولوژی بیزاره بجز ما*****هواره! اونم فقط سریالای تر**کیه ای چند صد قسمتی :) البته دیشب که میگفت وقتی فیلم مورد علاقه ش تموم شده دیگه زده توی کار ترک ما***هواره چون خونه ی خودشون ندارن و باید تا خونه ی دخترش بره! 

دیشب ماه زینب از قدیم برامون میگفت. از شهرش! از بابام و عموهام! از همه چی ...
... قدیما خوش بود نه الان! اون موقع ما صدای خروسا رو میشنیدیم، صدای وق وق سگا و عرعر خرا و ...(برای صدای خروس و سگ و خر اصطلاحات خاص خودش رو طبق معمول به کار برد که بنده با اجازه خودم به فارسی روان برشون گردوندم). از روزی که میخواستن عروس ببرن و فکر میکردن خروسا خابشون برده :)
... ذهنش هنوز هم مثل ساعتکار میکرد. شجره نامه ای بود برای خودش. بچه های همه ی همسایه ها رو میشناخت. به ترتیب سن و اینکه تاریخ تولدهاشون رو هم از حفظ بود (قمری و شمسی!!) مثلا بچه فلانی سه ماه و پنج روز از زهرای من بزرگتره یا مجید شما دو روز از مریم من کوچیک تره؛ این که فلان بچه فلانی با کی ازدواج کرده و چه تحصیلاتی داره و چند تا بچه دارن و ... بهش گفتیم که ماشالله ماشالله اطلاعاتت هم آپدیت هستن! که برگشت گفت: هااا من آین لاین هستم (online)!!! 
... از بچه های قدیم گفت! از اینکه پوشکی نبود و با کهنه بچه ها رو میبستیم ... بچه ها هم همه یک دست "شاشووو"، نمونه فرد اعلاش هم بابات که کنارت نشسته   از کُری خوندن های بابام و دخترش میگفت که اون به این میگفت "شاشو" و این به اون ... میگفت اون زمان توی ایران پمپرز نبود و میگفتیم که از کشورهای عربی برامون بیارن، توی لنج های باری. هنوز توی شهرهای بزرگ هم باب نشده بود! حتی همین "مبارک" خودمون، چه برسه به my baby چیک چیک و ازین صوبتا ...
... از خان و شیخ ها و رعیت ها گفت. از عشق ها و علاقه هایی که به ازدواج ختم نشد. اون هم بخاطر اختلافات طبقاتی و مذهبی و ... اختلافاتی که میگف هنوز هم هست! با این وجود که دیگه نه خانی هست و نه رعیتی. البته راست میگفت. چند سال پیش خودم هم دیده بودم. خان های سابق خنوز هم دبدبه و کبکبه ی خودشون رو داشتن! خونه های درندشت و زمین های بزرگ ... اسم خانی رو یدک میکشیدن و کمابیش ثروتی! 
... از سر آستین های آغشته به آب بینی گفت و دهنمون رو آب انداخت. 
... از تابستون های گرم و پشت بوم خوابیدن هاشون 
... و از حیوونایی که توی جوونی توی خونشون داشتن و الان که هیچی جنبنده ای توی خونشون نبود ... 
از ...

واقعا چِم شده؟! :| اومده بودم که شاد بنویسم! از ماه زینب که توی این سال ها فقط ما رو خندوند. اما نمی دونم چرا هر چی ذهنم رو مرور میکنم و حرفاش رو به خاطرم میارم میبینم که همچین شیرین هم نبود! تلخ و تلخ تر میشد و من بودم که نمی فهمیدم و میخندیدم. واقعا نفهمی بد دردیه! خیلی چیز ها گفت که میخواستم بنویسم، اما دیگه دست و دلم به نوشتن نمیره ... شاید نباید ثبت بشن؛شاید باید فراموش بشن  ... شاید  ... 

یادم رفت که از زیبایی هاش بگم. از این که بخاطر خوشگلیش بهش میگفتن ماه زینب! از نرگسش  که بخاطر سهل انگاری یه جوون سرخوش یکی از چشم هاش رو از دست داد و زیبایی دخترش که از دست رفت. از ... آخخخ ... دیگه نمی تونم! 

نفست گرم ماه زینب ...
... شبتون بخیر