معلوم الحال چهارشنبه 6 مرداد 1395 11:00 ب.ظ نظرات ()
بعد از حذف و اضافه ترم یک دیده بودمش. سر کلاس فارسی عمومی. کلاس ۷ دانشکده. از اون کلاس های درندشت که مثل یه اتوبوس بود. تا دلت بخواد پَت و پَهن بود که گاهی استاد هم نمی دونست چطور کنترل کنه اون همه جمعیت رو. البته اون زمان هنوز توی حس و حال بقیه نبودم که با ورود به دانشگاه خیلی زود عاشق و شیدا بشم! یکی از دوستام بهش اشاره کرد. گفت: "نگاه کن! هر هفته همون جا میشینه. ساکت و آروم. مثل خودت. هیچ کس هم نمیشناسدش." راست میگفت. هر هفته صندلی دوم ردیف اول سمت چپ کلاس مال خودش بود. آروم و سر به زیر. خیلی معمولی. 

من از همون اول سرم به کارم خودم بود. نشون به این نشونه که حتی همکلاسی هام رو به اسم، فامیل یا شهرشون نمیشناختم و حتی گاهی توی تشخیص اینکه کدوم دختر آموزش زبان هستش و کدوم یکی ادبیات هم می موندم. یک بار ترم دو دختری رو در کتابفروشی دانشگاه دیدم که کتابی مشابه کتاب کورس ما داشت و وقتی سلام کردم و گفتم که شما هم زبانید گفت بله که خوشحال شدم و گفتم آموزش دیگه؟ که نگاهش یجوری شد و گفت: نخیر، ادبیات ... و درست یک ساعت بعد اون دختر رو سر کلاسمون دیدم و تازه فهمیدم که همچین همکلاسی هم داشتم و بی خبر بودم! 

من به دلیل علاقم به فارسی عمومی هر هفته دو بار توی این کلاس شرکت می کردم. پنجشنبه ها و یکشنبه ها. یکشنبه ها همراه با دوستانم که آموزش زبان میخوندن. هر هفته همون ساعت و همون صندلی. بعد از اتمام کلاس هم مستقیم میرفتم خوابگاه. هیچ فکری نمی کردم. اما ... یک روز حس فضولیم گل کرد. از چند نفر پرسیدم که اون دختر رو میشناسن و همه سری به نشانه ی "نه" می تکوندن و لبخندی به نشانه ی "تو هم آره؟" :/ میزدن و رد میشدن. تا اینکه یک روز یکی از بچه های زیست شناسی رو دیدم. از قضا اون دختر از جلومون رد شد و اون رد نگاهم رو گرفت و گفت: زیست میخونه. توی بعضی کلاس های ما هست. که نگاهم به طرفش برگشت. گفتم: چه گرایشی؟ گفت: نمی دونم. بدبختی اینجا بود که دانشگاه تمام گرایش های زیست شناسی رو داشت و از قضا کلاس های هر یکی دو گرایش هم به دلیل داشتن دروس مشترک با هم بود. یعنی مثلا جانوری و سلولی، عمومی و گیاهی و دریا، ...! نمی دونم چرا برام مهم شدم بود اما یه حس دیگه ای بهش داشتم. عشق نبود. دوست داشتنی هم در کار نبود. اما هر چه که بود سخت مشغولم کرده بود. گفتم اگه سلولی باشه کارمون در اومده. شب توی خوابگاه از پسرهای گرایش های مختلف پرسیدیم. هر کسی میگفت نه این دختر همکلاسی ما نیست. مگه میشد؟ عمومی ها وجودش رو انکار میکردن و جانوری ها هم گردن نمی گرفتن. گیاهی و دریا و سلولی هم که نبود. بالاخره چی میخوند؟... اسمش؟ فامیلش؟ ... فقط یک فامیل از حضور و غیابای کلاسی دستم رو گرفته بود: "ب" ...

ترم یک تموم شد و من همه چیز رو فراموش کردم تا اینکه باز ترم دو شروع شدم. من به خاطر سردی هوا حوصله رفتن توی محوطه رو نداشتم و همش توی راهروهای ساختمون مرکزی دور میزدم تا وقت کلاس بعدی بشه و برم سر کلاس بشینم. نه عاشق بودم و اونقدر داغ که توی همچین هوایی برم بیرون و نه اون قدر هم باحوصله! تا اینکه مقابل سایت دیدمش! بی توجه رد شدم. دوست زیستیم هم راهرو بعد به من ملحق شد و دوتایی شروع کردیم به سیر کردن در راهروها. سر هر راهرو که میخواستیم بپیچیم همین دختر رو میدیم. دفعه اول ... دوم ... سوم ... دفعه چهارم دیگه دخترک هم خنده ش گرفت. همینجور می رفتیم و باز هم به هم میرسیدیم. دوستم هم خنده اش گرفته بود. میگفت از این طرف بریم و دوباره همون دختر ... و دوباره از طرفی دیگه و مجددا همون دختر ...عجیب بود! عجیب! یاد این شعر فاضل نظری افتادم: "به روز وصل چه دل بسته ای؟ که مثل دو خط / به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست"

اون شب توی خوابگاه مثل همیشه روی تخت دراز کشیده بودم و لپ تاپم روشن بود و کتابم باز. خیره شده بودم به کتابم و فکر می کردم. دوست زیستیم وارد اتاق شده بود و من حتی متوجه نشده بودم. بعد که دیدم هم دارن یه جوری بهم نگاه میکنن تازه دوزاریم افتاد که یه اتفاقی افتاده! و دیدم که بلعه ایشون همه چیز رو به بقیه گفتن و اینکه معلومی که همه رو نصیحت می کرد که عاشق نشین و بشینین و سرت به درستون باشه عاشق شده! عاشق یه دختر بی نام و نشان! حالا مگه میشد انکار کنی؟ من هیچ حسی به اون دختر نداشتم اما برام جالب بود. جالب ... جالب ... جالب ...

گذشت تا اینکه هم اتاقیم که از قضا دوست***دختر محترمه شان زیستی هستن (بودن) سرخود پاپیش گذاشتن و از طرف من برای اون خانوم درخواست دوستی فرستادن! اون روز سر کلاس مدام گوشیم توی جیبم میلرزید و من بی توجه سرم گرم حرف های استاد بود. کلاس دستور خانوم "ع" .عادتم بود. حتی اگه پدر و مادرم هم زنگ بزنن سر کلاس جواب نمیدم! کلاس تموم شد و دیدم که چند تماس بی پاسخ و چند پیام نامفهوم از دوست زیستیم دارم. پیام های اول برام نامفهوم بودن و به تدریج لحنشون تندتر میشد چون به تماس هاشون جواب نمی دادم. کلاس که تموم شد پشت سر استاد مستقیم رفتم بیرون که دوستم به پستم خورد و فحش که کجایی تو؟ دنبالت می گردیم. اسم اون دختر رو فهمیدیم. اسمش شیداست! و گفت: تمایلی به این دوستی ها ندارم! تعجب کردم: دوستی با کی؟ چی؟ و گفتند که دوست***دختر دوستم از جانب من درخواستی به دوستشون دادن و ایشون هم رد کردن! داغ شدم. آخه چرا بدون اطلاع من؟ من اگه میخواستم خودم میرفتم جلو. چرا سر خود؟! تا شب عصبی بودم. بی توجه به همه دوستام. همه فکر می کردن به خاطر جواب "نه" شنیدن هستش اما اصل قضیه این کار زشت اون ها بود.کم رو بودن من به خودم مربوط میشد و دلیلی نداشت برای من کاری بکنن. اون هم این کار زشت و بی شرمانه. 

گذشت و گذشت تا اینکه یکی از ترم بالایی هام هم از قضیه بو برد. و از قضا اون دختر رو میشناخت چون یک بار براش کاری انجام داده بود! از دست دوستام و هم اتاقی هام خلاص شده بودم و گرفتار امیرحسین شده بودم. هر روز از عشق می گفت و تفاسیر خودش. آدمی بود که با حرفاش موم رو ذوب می کرد و حتی می تونست ماست رو سیاه جلوه بده. من همیشه انکار می کردم. بحث رو عوض می کردم. ولی اون باز از چیزهای دیگه میگفت. از اون پسرهای هفت خط بود. پسر بدی نبود اما هر جور بود تفکر خودش رو به بقیه القا می کرد. برای همین ازش فاصله می گرفتم اما اون هم کارش رو بلد بود.

اردیبهشت اومد. اردیبهشتی که برام اردی جهنم شد. نزدیک امتحانات ترم دو بود و کلاس ها هم تق و لق! سری زدم به محوطه که دوستم امیرحسین (ترم بالاییم. البته گرایش آموزش نه ادبیات. چون ترم چهار ادبیات هیچ پسری نداشت!) رو دیدم. نشستیم روی یکی از نیمکت ها که باز سر بحث رو باز کرد و از این گفت که چرا حرف دلت رو بهش نمیزنی؟ چرا میخوای ساکت باشی؟ چرا و چرا و چرا ... اگه حرف دلت رو بزنی حتی اگه جوابش نه هم باشه مطمئن باش خیالت راحت میشه که حداقل تو سعی خودت رو کردی. گفت و گفت و گفت و من هم فقط شنیدم و سری به نشانه ی تایید تکون دادم. کار همیشگیم بود. وقتی از فهمیدن کسی قطع امید می کردم در ظاهر تاییدش می کردم و خودم رو از شرِّ حرف هاش خلاص می کردم. می خواستم برگردم خوابگاه که دستم رو گرفت بیا بریم قدم بزنیم. حوصله نداشتم اما هر جور بود راضیم کرد. چند قدم نرفته بودیم که فهمیدم چه نقشه ای داره. همون دختر بود. داشت با تلفن صحبت می کرد. دوستش هم کنارش ایستاده بود. پاهام سنگین شد که امیرحسین بازوم رو گرفت و با خودش من رو کشید و من هم برای حفظ آبرو راه افتادم. گفت وایسا یه لحظه. سریع رفت پیش دوست اون خانوم و باهاش صحبت کرد و اشاره ی به من کرد و پشت درخت ها گم شد! من ساکت ایستاده بودم. حس می کردم که تمام دنیا ایستادن و به من نگاه می کنن. صدای گرومب گرومب قلبم رو میشنیدم. پاهام اونقدر سنگین بود که نمی تونستم برگردم. خدایا این چه ورطه ای بود؟! چرا من؟! من چی بگم؟! اصلا من تا به حال با دخترهای همکلاسیم هم صحبتی نداشتم. من موقع حرف زدن با دختر خاله هام هم گل های قالی رو میشمرم. چی بگم؟ بگم اشتباه شده؟... یهو به خودم اومدم. دیدم که داره به سمت من میاد. هر قدم که جلوتر میومد بیشتر گُر می گرفتم. خدا لعنتت کنه امیر! این چه کاری بود؟! 

لحظات گذشت و بعد از چند ثانیه اون خانوم رو جلوی خودم دیدم: "ببخشید، کاری داشتین؟" هنوز آواز صداش توی سرمه! لکنت زبان گرفتم. نمی دونستم چی بگم: "ببخشید ... من ... من یه لحظه یه کاری باهاتون داشتم ... می خواستم ... می خواستم یه پیشنهادی بهتون بدم ... که ببینم موافقید یا نه" جون به لب شد تا این چند کلمه رو شکسته از حلقومم فرستادم بیرون.گلوم خشکِ خشک شده بود و مدام آب گلوم رو پایین میفر ستادم. ادامه دادم: "اگه موافقید که ....... (مکث کردم) و اگه نه هم که نه!". نمی دونستم چطور اون همه حرف رو بهش بزنم! اما ... خودش همه چیز رو فهمید. گفت: "اون حرفی که به فلانی زده بودین؟" و من اومدم بگم که من توی اون قضیه بی تقصیر بودم! که گفت: "من به اون خانوم هم جوابم رو گفتم." و من گفتم: "یعنی نه؟!" و ایشون هم گفتند: "بله ... ببخشید" که گویی زلزله اومد و کوه شکست. من دست و پا شکسته در جواب گفتم: "ممنون" و او هم یک: "مرسی و خدانگهدار" گفت و رفت سراغ دوستش. و من هنوز ایستاده بودم. انگار کفش های آهنی پام کرده بودن. نفس هام به شماره افتاده بود. به سختی راه می رفتم که دیدم امیرحسین از پشت درخت ها پیداش شد و بدو بدو اومد سمتم و محکم بازوهام رو گرفت و لرزوند و گفت: "اینهههههه! دیدی گفتم راحت میشی. حالا شیری یا روباه؟" ... و من بی تفاوت نگاهی کردم و گفتم: "نه" .. سریع راه افتادم به سمت خوابگاه. امیرحسین پشت سرم بود و خودش رو بهم رسوند. اون دوستم که زیست شناسی میخوند هم گویا از پنجره طبقه بالا من رو دیده بود و تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت. همش باهام حرف میزدن. اما نمیفهمیدم چی میگن. فقط صداهاشون توی گوشم می پیچید. مستقیم رفتم توی اتاقم و افتادم روی تختم. تمام شب به سقف زل زده بودم. اشتباه ... بزرگترین اشتباه عمرم. صدام میکردن که "معلوم شام بگیر" "معلوم شام نگرفتی به درک. لااقل بیا شام بخور. اینجوری می میری." "معلوم چته؟" ... روز بعد بیدار شدم. باز هم همون معلوم سرد و بی احساس سابق بودم. کسی که نسبت به همه کس و همه چیز بی تفاوت بود. به من چه که کی عاشق شده و کی با کی دوست شده و کجا رفتن و چی کار کردن؟ به من چه! نمی خواستم با کسی حرف بزنم. باز راه افتادم به سمت دانشگاه ...

یک سال از اون اتفاق میگذره و بالکل فراموشش کرده بودم. تا اینکه باز دیشب یادم اومد. باز هم به خودم لعنت فرستادم که چرا جسارت همچین کار زشتی رو به خودم دادم؟ چرا همچین اشتباهی کردم؟ من که از همون اول مطمئن بودم همچین دختری جوابش نه ست چرا رفتم جلو؟ اصلا من که این کاره نبودم! دنبال این کارها نبودم! چرا من ...؟! این بدترین کاری بود که در تمام عمرم کرده بودم. بدترین و بزرگترین اشتباه عمرم ... لعنت به من ... لعنت ... . الان یک سالِ که رفته و من فقط هنوز درگیر همون یک دقیقه صحبتم. چرا حرف زدم؟ میمردم و لال میشدم؟ 

چه غریب ماندی ای دل
نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار ِ یاری
نه زِ یار، انتظاری ...
غم اگر به کوه گویم
بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی
نتوان کشید یاری 
معلوم ترین حال           
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ -  ساعت ۱۵:۲۳