چهارشنبه 27 مرداد 1395 07:48 ب.ظ
نظرات ()
نمی دونم چرا خدا هر چی امتحانه گذاشته برای منه بیچاره :(
من اشتباه آدمم ... اشتباه می کنم ... تاوان اشتباهاتم رو هم میدم. برای کنکور سال اول بخاطر جو کلاس همه یهو سر ناسازگاری گذاشتیم و تصمیم گرفتیم انتخاب رشته نکنیم (به قصد رشته های تاپ تر؛ مثلا من گفتم دامپزشکی رو نمی خوام و میخوام دکتر بشم یا یکی دیگه میگفت من فقط دندون میخوام و ...) این شد که از یه کلاس مدرسه نمونه دولتی فقط سه چهار نفر سال اول رفتن پزشکی و بقیه موندن که سال بعد همه با هم برن (!)
موندن و سال دوم برای من خیلی سخت تموم شد ... مریضی مادرم! افتادن تمام مسئولیت های خونه گردن من! رسیدگی به کارهای برادرای کوچیکترم. پخت و پز. شستن و اتو کردن لباساشون. مراقب درسشون بودن. بردنشون به مدرسه و برگردوندنشون و ... که دیگه فرصت خوندن رو نداشتم. بعد از برکشتن مادرم هم خونه اینقدر شلوغ بود که دیگه هیچ شانسی برای موفقیت نداشتم. علی ای حال خوندم و تحقیر شدم و با همسایه هایی بیشعور و بی فرهنگ سر و کله زدم که هیچ وقت یادم نمیره! کنکور رو دادم. زبان و تجربی
کنکور تجربی با وجود مجاز بودن دیگه اصلا دل و دماغش رو نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم زبان رو امتحان کنم. گشتم و گشتم و لیست رشت ها رو حاضر کردم. اما از اونجایی که کوزه گر توی کوزه شکسته آب میخوره روز انتخاب رشته مدام اینترنت قطع میشد و مهلت وارد کردن کدهای من تموم میشد. این شد که دفعه چهارم یا پنجم دیگه تند تند کدرشته ها رو وارد کردم. اما این بار دیگه هیچ توجه نکردم که دارم از آخر لیست به اول لیست میام و رشته هام رو از اخر به اول وارد می کنم. خب نتیجه معلومه :| من آخرین جا و بدترین جایی رو که در بدترین حالت میتونستم قبول بشم به عنوان اولیت اولم قبول شدم. شب اعلام نتایج شوکه شده بودم! اصلا این شهر دیگه کجای ایرانه؟! بابا من اصلا این کد رو کی وارد کردم؟! مهم نبود برام. برای اینکه به بقیه ثابت کنم می تونم رفتم و دم نزدم. همه گفتن راهت دوره و برگرد آزاد یا پیام نور برو لااقل. رشته خوبیه ولی اینقدر دوری رو نمی تونی تحمل کنی. اما رفتن برای اینکه بهشون ثابت کنم می تونم. نه دلتنگ شدم. نه زنگ زدم به خونه که "غلط کردم و میخوام برگردم خونه" و دنبال کارای انتقالیم باشید و نه اشک ریختم. اکثر روز و شب ها رو توی خوابگاه بودم. من به دلیل خستگی و بی حوصلگی فقط دو ترم کلاس زبان رفته بودم. برای همین احساس می کردم که نسبت به همکلاسی هام عقبم. خوندم و خوندم و تمام سعیم رو کردم برای اینکه این بار خانوادمو رو سفید کنم. لبخند رو به لبای مادرم برگردونم. پدرم رو خوشحال کنم. ترم دو به نیمه رسید و تعطیلات نوروزی در راه بود. برگشتم خونه که خبر دادن جشن تجلیل از رتبه های برتره. از خیلی ها دعوت شده بود. منم رتبم خوب بود اما نه کارتی نه تماسی نه هیچی. رتبه های سال های قبل رو هم دعوت کرده بودن. دختر خالم که رشته ریاضی بود و با رتبه به مراتب داغون تر از من رو هم دعوت کردن و ازش تجلیل کردن اما من .....
شب مراسم تجلیل هم یه گروه توی واتس آپ تشکیل شد که تمام دبیران دبیرستان و تمام دانشجویان دانشگاه های دولتی بودن. هر شب سه چهار نفر خودشون رو معرفی کردن به به و چه چه! تا این که نوبت به من رسید: معلوم الحال، زبان و ادبیات انگلیسی، دانشگاه شهر دور ... سکوت و سکوت و سکوت! هیچ کس چیزی نگفت. نفر بعد خودش رو معرفی کرد: فلانی، پزشکی، دانشگاه علوم پزشکی فلان ... و سیل تبریک ها جاری شد و همه خواستن خودشون رو در موفقیت ایشون دخیل بدونن!
هیچی نگفتم. فقط سکوت کردم! یه تلخند زدم و گفتم آینده ای میسازم که گذشتم جلوش زانو بزنه. یه روزی یادشون میاری این توهین ها رو! این بی توجهی ها رو. این بی شخصیتی شون رو. این که فقط به رشته و دانشگاه شخص اهمیت بدن و بگن بعله ایشون دکتر قراره بشه و یه روزی گذرمون بهش میفته! دریغ از این که گذر هر پوستی بالاخره یه روز به دباغ خونه میفته. (اصلا قرار نیست به عزیزان پزشک و دوستانی که دانشجوی پزشکی هستند توهین کنم. ولی قبول کنید که همه آدم ها فارغ از نسب و جنسیت و تحصیلات شون دارای احترامن. همه قابل احترامن. و این اصلا درست نیست که بگیم جامعه فقط یه پزشک نیاز داره و رفتگر رو نمیخواد. یا به یک مهندس کشاورزی میاز نداره یا یا یا ...)
از اون روز به بعد دیگه واقعا میخواستم چند برابر تلاشم رو بکنم تا بهشون نشون بدم منم نمره ششم این مدرسه نمونه لعنتی بودم. منم دوشادوش بقیه تلاش کردم. اما دلیل نمیشه چون زمین خوردم و نتونستم به خط پایان برسم اینجوری باهام برخورد کنید. معدل ترم دومم رو نسبت به ترم اول ارتقا دادم. ترم سه و چهار هم معدلم ارتقا پیدا کرد و از نمره دوم و سوم و چهارم کلاسمون جلو زد و تازه فهمیدن این معلوم ساکت هم یه چیزی بارشه. اینجا بود که سعی کردن زمینم بزنن. بحثش مفصله. اما من با پایان ترم و بعد از عمل شروع کردم به خوندن برای ارشد. میخواستم ارشدم رو یه دانشگاه بزرگ قبول بشم و آیندمو بسازم. اما تحقیق کردم و تحقیق کردم و همه جوابا یکی بود. زبان توی ارشد هم آینده ای نداره. همه از بیرون میگن آموزشگاه هایی که خدا تومن پول میگیرن چین پس؟ در صورتی که از این پولای گزاف بعد از سه چهارماه پول رفت و برگشتت هم به جیبت برنمی گرده چه برسه به اینکه روی پای خودت بایستی.
دیگه حالم به هم میخورد از خودم و سرنوشتم. از این جبر لعنتی. از زمین خوردن ها و شکست ها و دویدن ها و نرسیدن ها! تمام کتاب هام که برام از جونم عزیزتر بودن رو پرت میکردم اینور اونور. به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینکه کتاب دور خودم جمع کردم؟ چرا با دو دست هندونه زدم زیر بغل وقتی هیچ سرانجامی در کار نیست؟ چرا کلی کتاب و اثر ادبی از نویسنده های بزرگ جهان و نویسنده های کشور خودمون بخونم وقتی به هیچ دردیم نمیخورن. چرا کتاب ها و دروس ارشد آموزش زبان انگلیسی رو تنهایی و بدون استاد بخونم. وقتی هیچ آینده ای ندارم. وقتی از شوربختی خودم آگاهم. کتابام رو گذاشتم کنار. فقط خوابیدم و خوابیدم. و لعنت فرستادم به خودم و خوشبینی هام. به اینکه همیشه به فرداهای بهتر خوشبین بود. به فرداهایی که هیچ وقت نیومدن. بعد از آذرماه هشتادو نه یه روز سفید و خوش توی زندگیم نداشتم.
دو روز پیش باز سر خورد کتاب مجموعه آثار شکسپیرمو باز کردم. نمایشنامه رومئو و ژولیت اومد. خوندمش! تند تند و بی توجه. روز بعدش هم انگار که دیوان حافظ جلومه باز بازش کردم و نمایشنامه هملت شاهپور دانمارکی رو جلوی خودم دیدم. خوندم و باز خوندم. رسیدم به صحنه رویارویی هملت و اوفیلیا (معشوقه ش) و Soliloquy هملت. همون جمله معروف شکسپیر. قبلا هم این جمله رو نوشته بودم. موقعی که میخواستم انتقالی بگیرم و موندم تا به بقیه اثبات کنم من اون آدم ضعیفی که فکر میکنن نیستم. و باز هم همون جمله. لعنت بهت شکسپیر. باز هم خوشبینی و امید واهی ... لعنت به تو
Hamlet: To be, or not to be,__that is the question: ___ Whether 'tis nobler in the mind to suffer the slings and arrows of outrageous fortune, or to take arms against a sea of troubles, and by opposing end them? .
بودن یا نبودن؟ مسئله این است، آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانه ی تقدیر جفوپیشه تن در دهیم، یا آن که ساز و برگ نبرد برداشته و به جنگ دریای مشکلات (مشکلات فراوان) برویم؛ تا آن دشواری ها را از میان برداریم؟
خدیا باز هم توکل می کنم به نام اعظمت! به قدرت و حکمتت! بهت اعتماد می کنم. به تویی که یونس رو در شکم نهنگ حفظ کردی و یوسف رو از عمق چاه به عزت و بزرگ رسوندی. دستم رو بگیر ... دیگه خسته م. یجوری بهم نشون بده که بفهمم حواست بهم هست
«رَّبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّی مِن لَّدُنكَ سُلْطَانًا نَّصِیرًا» اسراء، آیه ۸۰
و بگو: پروردگارا! مرا در هر کاری به درستی وارد کن و به درستی خارج ساز و از جانب خود برایم حجتی یاری بخش پدید آور
پ. ن.: تا شماها باشید که پیام ندید پست بزار پست بزار :)
عجب دل پری داشتیا.اینارو ک میخوندم دقیقا یاد خودم افتادم.شاید اگه هنوزم برام مهم بود الان سیل اشک راه انداخته بودم.من دقیقا دانش اموز مدرسه نمونه بودم و همیشه جزو بهترینها بودم.اشتباه پشت اشتباه و کلی بدبختی.دقیقا لجبازی و بعدش کلی پشیمونی.از همه بدتر برام مقایسع ی من با دیگران بود.فقد خدا میدونه چ عذابی کشیدم.اینکه دختر بودمو بخاطر درس تن ب ازدواج نمیدادمم که دیگه از همه بدتر.بعد کنکورم کلی مورد عنایت اقوام قرار گرفتم.که خدا میدونه چ حرفایی پشت سرم میزدن.خلاصه اینکه من همه چیو سپردم بخدا.مطمعنا اگه ادم ی وقتایی به چیزی ک واقعا از ته دل میخاد و نمیرسه بجاش خدا چیزای بهتری بهش میده.من الان شوهری دارم که واقعا تکه.حس میکنم وجودش جواب همه ی اون عذاباییه ک کشیدم.الان خیلی خوشحالم.یا درسمو ادامه میدم یا از ترم بعد انصراف میدم.من مث شما امیدوار نیستم به رشتم.از اول اشتباه کردم دقیقا.
تو تلاش کن خداهم بی جواب نمیزاره که!
فقد خوش باش.با دل خوش همه چی حل میشه.
موفق باشی
انقدر دیدم دانشجوهای پزشكی كه گریه میكنند و دوست ندارند این همه سختی رو به خاطر چیزی كه دوست ندارند متحمل بشن!مگه حالا همه پزشكلا پولدارن؟
پسر باشش و عمومی و تخصص و طرح و اینا تا بیای پول در بیاری شیرین ٤٠ سالته!
نتیجه کنکورمنم اومد! بدنبودولی اون چیزی هم که میخواستم نشد
موقعی که رتمو دیدم فقط یاد سهل انگاریام افتادم اینکه از خیییلیییا باهوش تر بودمو اونا ازم زدن جلو ... کنکور فقط به خرخونیه !ولی خودمو تحسین میکنم! چون انقد قوی بودم که یه قطره اشکم نریختمو الان از خیلیا مث خودم زودتر شروع کردم اونم انقد مصمم! میشینم پشت کنکور ...راستش مث تو حرف مردم واسم اصلن مهم نیست...
میدونی به یه چیز خیلی مهم پی بردم !
اولای تابستون سال پیش که میخواستم شروع کنم تا همون آخرش میترسیدم از پشت کنکور موندن!
برام یه کابوس بود همش تو دلم شک داشتم !
ینی یه جورایی باور کرده بودم که میمونم پشت کنکور! تا که امسال فهمیدم ضمیر باطن و دستورایی که بهش میدیم خیلی قوی تر از این حرفاس! تموم کائناتو تحت تاثیر خودش قرار میده
و این کاینات دست به دست هم دادن که امسال قبول نشمچیزی که میخوام
باور کردن سخته ... اینکه من واقعن باور کنم میتونم پرواز کنم غیر ممکنه یه جورابی اما اگه باور کنم میتونم !
باور کن که آینده ی خوبی درانتظارته ... ما به دنیا اومدیم که تلاش کنیم ... واسه زندگی بهتره ... چه از نظر مادی چه معنوی ... بجنگ واسه زندگیت و خسته نشو ... آدم اگه عرضه داشته باشه بیسوادم باشه میتونه ثروتمند شه ... تو که تحصیل کرده ای و فکرت بازه ! خیلی جای پیشرفت داری ... اینکه بقیه باور داشته باشن موفق میشی هیچ سودی واست نداره ... خودت باور کن !
جامعه به همه رشتهه نیاز داره!
من قول میدم که تو موفق خواهی شد!
ادامه بده..تاجایی که میشه..دکترا یا...هرچی نمیدونم
ولی تا تهش برو
شدیدا معتقدم ادم باید تو هر رشته ای که هست به اوج برسه..قرار نیس که همه پزشک شن!
اووووف حالا انگار پزشکی چی هست!خیلی معمولی تر از اونیه که تو فکر بقیست!(خخخخ..خود زنی میکنیم)
ولی باور کن رشتت اینده داره
بخون و بخون وبخون و ادامه بده تا اوجش!
مطمعنم موفق میشی
ی استاد دانشگاه یا هر....
نمیدونم..ولی امیدوارم بهترین واست رقم بخوره:)
کنکورم ناجوانمردانست...من خودم ازش ضربه خوردم
بهترین نوشته ای بود كه از شما دیده بودم!! بی صبرانه منتظر دیدن موفقیتت هستم ؛-) اذا جاء نصرالله والفتح! ان مع العسر یسرا فان مع العسر یسرا
حق داری ناراحت و دلگیر باشی
در مورد کنکور تا حدی درکت میکنم/سخته واقعا//حرفا و نگاه های اطرافیان سخته//وقتی میبینی هرچی دلشون بخاد میگن و نمیتونی دم بزنی
از الان حرفای مردم تو گوشمه//حرفایی که شاید الان روشون نشه جلوم بگن ولی به گوشم میرسه که چی میگن//دیدی دختر فلانی چقد خوند چقد براش خرج کردن اخر هم شد این....
اون لحظه ادم هیچی نمیتونه بگه جز اونکه تو خودش بریزه و تو خلوت خودش اشک بریزه
بعضی وقتا واقعا خسته میشم و به خدا گله میکنم که پس چیشد اون روزایی که میگی بعد هر سختی ای اسونی هست//پس کجاست اون اسونی
منم امشب یا فردا قراره انتخاب رشته کنم
میدونم حال دلت خرابه و حرفای من شاید نتونه دردی رو دوا کنه
ولی از خدا میخام که کمک کنه//از خدا میخام که حال دلت عالی بشه
این دنیا خدایی هم داره مطمئن باش هممونو میبینه//مطمئن باش روزای سختت رو دیده
دیده که خدارو فراموش نکردی//من مطمئنم این مشکلات باعث میشه تا قوی تر بشی//تا یه مرد به تمام معنا بشی
توکه هنوز سنی نداری/فرصت برا موفقیت هنوز زیاده//من مطمئنم میتونی//میتونی ثابت کنی به بقیه که شکست خوردن معنایی نداره و میتونی موفق بشی
حرفام زیاده
ببخشید زیادی حرف زدم
واقعا با خوندن پستت ناراحت نشدم
ان شاءالله که حال دلت همین روزا عالی بشه
برا منم دعا کن تا بتونم درست تصمیم بگیرم
امیدوارم موفق باشی:))