دیروز صبح من حیث المجموع بد نبود. صبح که با زنگ تلفن یکی از دوست داشتنی ترین و عزیزترین افراد زندگیم بیدار شدم. بعدش هم به سوالاتی که داشت جواب دادم و کلا سرخوش و کیفور ادامه دادم.
شب هم حوالی ساعت ده بود که داشتم داستان The Last Leaf (آخرین برگ) O. Henry رو تایپ می کردم که یکی از دوستان دوران دبیرستانم زنگ زد؛ امیر.
امیر هم مثل بقیه پزشکی قبول شد و هنوز همون آدم سابقه! بذله گو. همون لباسا. همون تیپ شخصیتی. صادق و رک و و و ...
اومد و رفتیم دور دور و از دانشگاه گفت و اینور و اونور که یهو پرسید چه خبر از رفیقتون علیرضا ع. ؟! :| گفتم والا ایشون با جنابعالی همکلاسن سراغشو از من میگیری ؟! گفت: تو که غریبه نیستی، ولی حالم ازش بهم میخوره و بعد هرهر خندید!
بعد هم از چند تا همکلاسیای دیگه پرسیدم. آخه بچه ها گروهی قبول شدن :-) یه مینی بوس در مدرسه آوردن کلشونو جمع کردن بردن علوم پزشکی. گفت ص. که بعضی وقتا سر کلاس میبینمش! ف. هم همینطور! (این دوتا بین المللی) م. هم توی خوابگاه هراز گاهی میبینمش و هنوز مثل سابق مشغول خر خونیه :-D ! ح. س. م. ج. و ... رو هم خیلی کم میبینم. کلا بچه ها دیگه پخش و پلا شدن ...
بماند که به فاصله پنج دقیقه دو نفر دیگه زنگ زدن که بیا بریم بیرون :-\ یعنی تحویل نمی گیرن، میخوان بگیرن باهم حمله میکنن برای اثبات خودشون.