معلوم الحال شنبه 8 فروردین 1394 12:10 ب.ظ نظرات ()
امسال هم مطابق سنوات گذشته خانواده تصمیم گرفتن که بک جوری و به یه بهانه ای (!) از خونه و ولایت و غیره بزنن بیرون که مقصد هم از پیش تعیین شده بود اما همه چیز با رسیدن عمه ی بزرگوار و اعضای بیتشون (2 داماد بزرگوار) درهم شد و بنا بر این گذاشته شد که یک سری به شرق استان بزنیم اما اوخر شب (در واقع وارد فردا شده بودیم؛ ساعت از 12 شب گذشته بود) که نقشه عوض شد و تصمیم به جانب سیاحتی در غرب منحرف شد ... وعده ی حرکت و آماده باش حرکت هم 6 صبح حالا بماند که ساعت 11 ظهر حضرات حرکت کردن و بعد از رسیدن به یکی از نقاط اولیه ی غرب (بنا به مسائل امنیتی افشا نمیشه!) و یه توقف کوتاه گرفتار چنان بارونی شدیم که مجددا نقشه رو عوض کردن حرکت به سمت یکی دیگه از استان های شمالی ادامه پیدا کرد !!! خدا خدا می کردم که اوضاع جوی اونجا دیگه خوب باشه که به اون بهانه ما رو از طریق خلیج فارس به کشورای عربی حاشیه خلیج فارس نفرستن که الحمدلله بخیر گذشت ...

و اما ... عمه گرامی دامادی دارن که در نوع خودش اعجوبه ایه و بمب خنده ایه برای خودش که قراره یه سری از وقایعی رو که در کنارش بودیم و داشتیم از محضرشون فیض می بردیم بیان کنیم(البته زبون و لهجه خاص خودش یه چیز دیگه س) ... باشد که راهگشای جوانان نیاز مند و پیران فرازمند این مرز و بوم واقع شود (الکی مثلا هیئت علمی ای چیزی یم!)

1. اول از همه اوشون (داماد گرامی) از باجناقشون میگفتن که: پادشاه یمن رو هم ببینه میگه رفیق منه ...
2. در قسمتی از بیانات گهر بارشون هم به عقربه سوخت ماشینشون اشاره داشتن که وقتی بنزین پره، خالی نشون میده و وقتی خالیه، پُر که کلا هممون رفتیم تو آمپاس و حتی به شخصه رؤیت کردیم ... دست خودروسازهای وطنی درد نکنه
3. قضیه سوم مربوط میشه به رمز تلفن همراه اون جناب که به نقل از منزلشون (دختر عمم!) دوبار توی خواب ( ) رمزش رو عوض کرده که سری اول به حول و قوه ی الهی بعد از 10 روز رمز رو پیدا کرده و سری دوم (که 1 هفته ای هم ازش می گذشت) همچنان ادامه دارد و جالب اینکه کوتاه نمیومد که گوشیش رو بدیم فلش کنن و اینکه ساعت 9 شب آقا تازه راضی شده توی 2م فروردین که همه جا تعطیله و میگه الا و بلا همین الان چون لازم دارم گوشی رو ... حالا ما هم به این در و اون در زدیم و کلی ریش و فلان و بهمان گرو گذاشتیم بنده خدا مغازش رو باز کرده ... حالا میگه اگه اطلاعات گوشیم پاک میشه حاضرم 20 روز و حتی یک ماه صبر کنم و خودم بازش کنم تا .... آخرشم شرمندگیش موند برای ما که دوم فروردین طرفو راضی کردیم مغازشو باز کنه و ایشون زده زیرش !!! (حالا بماند که فردا شبش داده بود گوشیش رو فلش کنن و کلی هم از این آپشن و راهکار خفن تعریف می کرد)
4. یه روز هم کلا رفته بودیم کنار ساحل ... نسیم ملایمی در حال وزیدن بود که ایشون آغاز خطابه کردن: «میگن 3/4 زمین از آبه ...» و منم یواش زمزمه کردم: بله! علوم چهارم دبستان؛ بعدش تازه اوشون ازم پرسیدن که می دونستی؟!... یعنی با این کارش داغونم کرد! نه تنها منو که وزارت علوم و کل نظام اموزشی کشور رو زیر سوال برد حالا درسته دانشجوییم دیگه نه در این حد !!!
5. توی یکی از این روزها هم که نشسته بودیم دور هم یکی دیگه از دامادهای گرامی عمه ی ما شروع کردن به توضیح طرح های زیست محیطی خودشون برای ما و یکی از فواملیل (جمع مکسر فامیل!) وابسته که اخیرا از بلاد کفر برگشته که اله و بِله و ... که داماد مذکور که کنار من نشسته بودن عرض کردن: «یه روز تو مجلس می بینمت مهدی(داماد مبتکر طرح های زیست محیطی) ...» منم که
6. (ادامه از پنج) داماد مبتکر همچنان از رو نرفته بود و مشغول ارائه طرح های خودش بود تا اینکه یکی دیگه از طرح ههای اجراییش رو هم عنوان کرد و اون این بود که سطل های مجزایی برای تفکیک زباله های تر و خشک و شیشه و ... توی سطح شهر تعبیه بشه (توضیح: شهر مذکور اوشون یه شهرستان کوچیکه که البته از نظر سیاسی خیلی ...) بحث به جایی رسید که سطل ها رسیده و توی انبار شهرداری هستن و به دلیل قیمت بالاشون هنوز نصب نشدن و قراره جاهایی گذاشته بشن که عزیزان همیشه در صحنه سطل رو بلند نکنن ببرن خونشون (آیکن مورد نظر رو خودتون پر کنید ....) که جناب فامیل مستفرنگ گفتن بزارن جلوی بانک ها و غیره که مجهز به دوربین مدار بسته هستن که بلافاصله پسر عمه ی گرامی فرمودن:« اتفاقا دوربین مدار بسته بانک ملی مرکزی رو بردن » و من باز ...  [ ایران خاک دلیران ... ایران سرای شیران ... ]
7. رفته بودیم (ینی کلا همون جا بودیم جایی نرفته بودیم!) مناطق ساحلی یکی از استان های جنوبی که مجددا جناب باد در حال وزیدن بود و بساط بادبادک فروشی هم سکه  ... پسر عمه گرامی ما هم رفته بود یه دوری بزنه که برگشت و گفت میدونین چی میگن این بادبادک فروشا(شیوه تبلیغاتشون): بچه ها گریه کنین، زاری کنین و پاهاتون به زمین بکوبین تا بابا ماماناتون براتون بادبادک بخرن که اوشون رفتن سمت جناب فروشنده و گفتن: والا ما بچه که بودیم اگه گریه می کردیم چیزی جز کتک نصیبمون نمی شد ... که جناب فروشنده از بغل ما رد شد و خودمون هم قسمتی از تبلیفات جنجالیشون رو شنیدیم که دارن کلی آیه و روایت میارن که آآآآآآآآآآآآآآی پدر مادراااااااا اگه می خواین بچه هاتون توی سال نو ازتون راضی باشن براشون بادبادک بخیرین وگرنهبه 999 درد بی درمون (این دیگه از خودم بود خداییش) ناشی از نفرین بچه هاتون مبتلا میشین و ....
8. (18+ و کمی تا اندکی خاک بر سری) خونه بنده خدایی نشسته بودیم که عزیزی (جناب مبتکر زیست محیطی) خواستن ما رو هُل بدن سمت مرغا (و اینکه یه کاری کنن که زن بستونیم) که داماد همیشه صحنه ی گرامی فرمودن شما هنوز بچه ای و دهنت بوی شیر میده و زنی که می خوای بگیری باید از لحاظ سنی یه تناسب خاصی با تو داشته باشه ... یکی از فامیلای ما زن گرفته زنش تازه بعد از 4 سال به سن تکلیف رسیده !!! ... گفتم: یا خدا! یا این حساب زن ما رو هنوز نزاییدن (آخرشم نفهمیدم داره به من توهین می کنه یا به اون فامیلشون آخه حرفش جوری بود که "نه سیخ بسوزه نه دسته"!!! ) - البته ناگفته نماند بحث تا جاهای خوب و خوشی هم پیش رفت و از ما اصرار و از بقیه هم هی لایک و کامنت و ... و قرار بود که عاقبت بخیر بشیم که نشد دیگه ... [یـَک جوری از دختر مذکور حرف میزدن که  گفتم بابا ایشون با این همه سجایا رو کمالات چطوری میخوان بدن به من؟؟؟!!! (خود درگیری مزمن و مقاوم به درمانم خودتون دارین) ]
9. پسر عمه گرامی مطابق معمول مشغول لاف اومدن و سرکار گذاشتن ما ها بودن که خانومش سر رسید و گفت: چی کار می کنی باز؟ بازم داری سر بچه ها کلاه میزاری؟ اونم گفت: ...جان بزار بچه ها رو سر گرم کنیم !!! (حالا اونایی که دور و برن به جز دو تا کوچولو بقیه توی رنج سنی 18 سال به بالا تشریف دارن )
10. اندر مزایای بازی ح.ک.م. :
-اولا
: به عنوان یک دانشجو واقعا متاسفم که هنوز این بازی رو یاد نگرفتم ... یکی از دلایل عمده ش هم می تونی خستگی مفرط باشه که هنوز راهی برای درمانش پیدا نکردم ...
- دوما: اونجور که شواهد امر (اقوال عزیزانی که بازی می کنن) پیداست این بازی، بازی ای سرشار از قلب و دل و قلوه و احساس (نماد عشق) و سرباز وظیفه (نماد خدمت رسانی) و شنبلیله و گشنیز و جعفری و سایر سبزیجات (نشانه سلامتی) و یک سری عناصر معلوم الحال دیگه (...!) هستش که من حیث المجموع بدک به نظر نمیاد و اینکه به گمونم توی این بازی «بالاتر از سیاهی رنگی نیست»
- سوما:
باقیش هم مربوط به مکالمات و مرودات و دعواهای بازیه و خاطراتی از زمان های دور ... از دایی پسر عمم (که همانا عموی بنده تشریف دارن!) که وقتی توی بازی با اقتدار می بردن خطاب به اونها می گفته: «الحق که خواهر زاده خودمی و ...» و اگه می باختن (که مطمینا یکی از طرفین کجبورن یجوری ببازن) اون ها رو می بسته به ف.ح.ش و ... که نشان از این داره که گویا هیچ وقت تحمل شکست نداشتن [ییخشید تهش یخورده بی ادبی شد]
و اینکه یه بار دایی گرامی شون می خواستن ساک پسر عمه و برادرشون (عموی کوچیک بنده) رو تحویلشون بدن و روانه خونه ی خودشون کنن چونن دو تا از ورق ها کم بوده که گویا آخر سر توی جیب کت خودشون پیدا میشه (که نان از توانایی شدیداللحن اوشون توی تقلب بوده و اینکه به هر دری میزده که به هر نحوی برنده باشه و به عبارتی: "گور بابای fair play " )
11. یک روز هم توی باغ نشسته بودیم و کارگرا مشغول کار بودن که مادربزرگم از رنج و زحمت کارگرا می گفت که از صبح تا شب کار می کنن فقط و فقط برای ... تومن و اینکه بقیه ش به دلال ها می رسه و غیره که باز پسر عمم شروع کرد: «بله! متاسفانه بچه های خودمون قدر عافیت رو نمی دونن و اگه کار کرده بودن الان انقدر نق نمی زدن ...» که باز همسر گرامی شون بهش توپید که نه این که خودت کلی سختی کشیدی؟! که برگشت گفت: نشد یه بار نزنی توی ذوقمون و ازمون حمایت کنی !!! من باید برای این بچه ها الگوی کاملی باشم (این لحن قوی و تاثیر گذارش منو کشته )
12. بعد از اون هم که کارگرا داشتن برمی گشتن خونشون بلند جوری که همه بشنون گفت حواستون باشه م (برادر بنده) و ح (خواهر زاده خودشون) همراه با کارگرا نزارن برن آخه زندگی کردن با خودمون نه اینکه انقد براشون سخت شده !!! که باز خانومش وارد صحنه شت که ساکت شو این مسخره بازیا چیه؟ که بادی انداخت تو گلوش و به سبک فیلمای دهه ی بووووق گفت: ساکت ...(اسم منزلشون دیگه)! بزار خودشون راهشون رو انتخاب کنن !!!


خاطرات زیاد بود که خیلیاش رو نمیشه گفت و خیلیاش هم که حافظه ما یاری نمی کنه ... البته همه ی خاطرات شیرینیش یه لحن گوینده ها و موقعیتی بود که توش قرار داشتیم وای کاش بستری فراهم بود که به صورت 3D  تشریحش کنیم که نشد  ... دیگه فکر کنم پیر شدم و باید به فکر بازنشستگی باشم. (تازه اخیرا شنیدم که کارکنای شرکت نفت باید سنشون به 65 سال برسه تا بازنشسته بشن و فرقی نمی کنه که چقدر خدمت کرده باشن که متاسفانه هر  چی مثالم زدن جلومون بنده خداها بعد از روز بازنشستگی یا روانه ی قبرستون شدن (که خدا رحمتشون کنه و عاقبت هممونه) یا رفتم سینه بیمارستان؛ خدا صبرشون بده حواسم باشه اگه موقعیت کاری پبش اومد یه وقت نرم سمت شرکت نفت آخه هنوز جوونم ...)
***  البته با عرض معذرت که خاطرات نوروز امسال معطر بود به عطر عمه ی گرامی و فامیل های وابسته !
... خدا خودش موج دوم سفرها رو بخیر بگذرونه !!! باید بچسبم به درس و مشق که پایان تعطیلات از آنچه که در آینه می بینید به شما نزدیک ترند !!!