معلوم الحال سه شنبه 6 مهر 1395 12:09 ق.ظ نظرات ()
واقعا نمی دونم چطوری شروع کنم. دوره زمونه عجیبی شده. معلوم نیست کی به کیه. یه زمانی دخترا ناز میکردن و پسرا ناز میخریدن اما الان همه چیز عوض شده. یعنی دختره باید خودش رو به در و دیوار بکوبه تا پسره بفهمه دختره خاطرخواهش شده و تازه این هم اول داستانه چون بعدش شروع میکنه به کشیدن اون به این طرف و اون طرف و بعدش هم ...
 این روزا نه حوصله نوشتن دارم نه حوصله توضیح دادن. فقط می دونم دیگه خسته شدم. یه مدت فکر میکردم آدم نباید به هر قیمتی تنها باشه و توی تنهایی خودش بسوزه و بسازه. یه مدت فکر می کردم که من چم کمتره از این جماعت عیاش که در لحظه زندگی میکنن و هیچ حسرتی رو به دلشون نمیزارن. اما میبینم که من ضعیفم! خیلی ضعیف. طاقت دیدن اشک های دشمنم رو هم ندارم. هیچ وقت نخواستم دل کسی رو بشکنم. اما بقیه شکستن و رد شدن. بیخیال ...
خسته م از عشقای یک طرفه دور و برم. خسته م از کسایی که ادای عاشقای شیدا رو در میارن، خسته ام از کسایی که میگن ازدواج چیه و عشق و عاشقی چیه اما آخر سر خودشون هم بهش فکر میکنن یه پایان سیاه و تیره و تار برای خودشون میبینن. 
دوره زمونه عوض شده. دیگه معشوقه ها ناز نمیخرن. فقط دنبال منافع خودشونن. همین که یک قله (دل ) رو فتح کردن میرن سراغ قله ی بعد. 
زمین گرده و داره میچرخه! هنوز که هنوزه روزگار با من یاد نشده که ...

بیخیال! این روز ها اصلا نوشتنم نمیاد. روی مود نیستم. به هیچ کدوم از برنامه هام نرسیدم. چون دیگه هیچ هدفی برای خودم نمیبینم. دوست دارم باز در اینجا رو تخته کنم. تمام پستامو حذف کنم. برم گم و گور شم توی این دنیای صفر و یک و هیچ وقت برنگردم. یا اگه خواستم با یه شخصیت دیگه برگردم. دلم میخواد عوض بشم. نمیخوام دیگه ساده باشم. نمیخوام دیگه بشینم و ببینم که دارن حقم رو میخورن. بشینم و غصه کسایی رو بخورم که لیاقتش رو ندارن. اما چه کنم که ....

*****
نوروز ۸۷ یک مجموعه تلویزیونی از شبکه سه سیما پخش شد به اسم «مرد هزار چهره». داستان زندگی مسعود شصت چی کارمند اداره ثبت احوال شیراز که ناخواسته وارد گردابی از حوادث میشه و به دلیل اینکه توانایی نه گفتن نداره داستان های فیلم رو رقم میزنه. من بارها این فیلم رو نگاه کردم. شباهت های زیادی بین شصت چی و خودم پیدا کردم. فعلا حوصله هیچ چی رو ندارم. برای همین اعترافات شصت چی در قسم تآخر این سریال رو عینا براتون درج میکنم و میسپرمتون به دستان پر مهر خدا.


« قاضی (ساعد هدایتی): طبق کیفرخواست صادره آقای مسعود شصت چی متهم هستند به جرائم کلاه برداری، جعل عنوان، دخالت در امور پزشکی، سرقت ادبی و هنری و فریب افکار عمومی . آقای مسعود شصت چی آخرین دفاعیاتتون رو میشنویم.
مسعود شصت چی (مهران مدیری): چه دفاعی از خودم بکنم آقای قاضی؟! من بی دفاعم ...من شریف تربیت شدم ... من شریف بزرگ شدم ... نه کسی من رو میشناخت نه کسی بنده رو می دید، نه ثروتمند بودم و نه هیچ چیز دیگه ... همه سهم بنده از زندگی کار کردن در زیرزمین اداره بایگانی بود لای پرونده ها ... من ساده بودم، من همه چیز رو باور می کردممن با هیچ کس مخالفت نمی کردم. سرم به کار خودم بود و شریف بودم ... من نمی خواستم به بانک برم ... من نمی تونستم طبابت کنم ... من نمی تونستم سرهنگ باشم ... من نمی خواستم شعر بگم ... من مقاومت کردم. تا حد توانم ... اما من توانم کم بود ...بنده ضعیف بودم. برای خودم ضعیف بودم و برای دیگران ...و من به همه احترام می گذاشتم ... من به همه احترام می گذاشتم و من شروع کردم به بازی کردن ... و من شروع کردم به سرگرم شدن ... و بعضی وقت ها یادم رفت که کجام! و همه این هایی که میگن مال من نیست. حق من نیست. و من اشتباهیم! من از اولش هم اشتباهی بودم. بله من یادم رفت که این ها مال من نیست و من اشتباهیم. تقصیر من بود ... تقصیر دیگران هم بود! ... اما خدایا تو شاهدی که من هیچ چیزی رو برای خودم برنداشتم ... من هیچ چیز رو توی جیبم نذاشتم ... من از سهم کسی نزدم. من فقط اشتباهی بودم! خدایا تو شاهدی که من چیزی رو خراب نکردم. خدایا تو شاهدی که من کسی رو اذیت نکردم. من فقط اشتباهی بودم. چه دفاعی از خودم بکنم؟ من بی دفاعم! حالا من ماندم و تقاص اینهمه اشتباه دیگران و بازی گوشی خودم. جناب قاضی من از هیچ کس توقعی ندارم. خدایا تو من وببخش ... »