معلوم الحال شنبه 28 مرداد 1396 01:35 ب.ظ نظرات ()

ساعت حوالی ۶ بعد از ظهر

هوا نسبتا گرم بود. پسر در حالی که کتاب های مختلف و جورواجور توی دستاش بود داشت با عجله به سمت دانشگاه میرفت. تازه فارغ التحصیل شده بود .. بعد از اینهمه سال درس خوندن و مثل کبک سر زیر برف کردن حالا دیگه وقتش رسیده بود که بره سرِ کلاس و ببینه چند مرده حلاجه! اما مگه به این آسونی ها بهش کار می دادن؟

با سفارش یکی از استاداش به زور تونسته بود یه کلاس 7 8 نفره بگیره و سرش رو به تدریس گرم کنه تا بعد که ببینن بدردشون میخوره یا نه. بخاطر گرمی هوا آستین های پیرهنش رو بالا زده بود؛ شلوار جین پوشیده بود و کفش ریباکش توی چشم بود. تی شرت قرمز زیر پیرهنش هم خودنمایی می کرد. مدام به ساعت نگاه می کرد و اصلا حواسش به دور و برش نبود.

دختر داستان خسته بود. خسته از تحقیرها و سرکوفت ها؛ خسته از بی مسئولیتی ها و تبعیض ها؛ خسته از اتفاقات پیش اومده. با کوله ای که روی دوشش بود و هدفونی که توی گوشش گذاشته بود، با دلی پر به خونه بر می گشت. روپوش سفیدی که روی دستاش بود نشون می داد که دانشجوی پزشکیه. شاید هم پرستاری میخوند. چه کسی می دونست؟؟؟

پسر و دختر به هم تنه زدند. دختر برگشت و نگاه تندی به پسر کرد. پسر با شرمندگی سرش رو پایین انداخت، آروم عذرخواهی کرد و به راهش ادامه داد.

ادامه دارد؟...