شنبه 28 مرداد 1396 10:15 ب.ظ
نظرات ()
ساعت ده یکی از دوستام یه عکس برام فرستاد. عکسی که محکم بغلم کرده بود 

در این که چقدر خورد و پیر و له و شکسته بودم شکی نیست!
اما ...
من هیچی از عکس یادم نمیومد!!! نه زمانش، نه مکانش ...
هر کاری هم که میکردم دوستم راضی نمیشد و فکر می کرد دارم چاخان می کنم. 

فقط با مختصات زمانی که بهم داد متوجه شدم عکس مال 8 9 سال پیشه! زمانی که سوم راهنمایی بودم. اونم سال اول بوده. لوکیشن هم یکی از پارک های جنگل اطراف شهر که برای اردوی مدرسه رفته بودیم.
داشتم با خودم فکر می کردم که من همیشه بدعکس بودم و دوست نداشتم عکسی ازم جایی باشه. چطوری این عکس رو باهاش گرفتم؟
که خودش گفت کلی دنببالت دویدم که یه عکس باهام بگیری! اونم بزور دادم دوستت ازمون بگیره قبل از اینکه در بری. البته اینم بگم که توی عکس خیلی موقر وایستادم.

بهش گفتم: عکس رو کسی ندیده؟
گفت: تا دیروز نه!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: بابام فرستاده توی گروه خانوادگی. فعلا که باز خوردی نداشته
گفتم: مرد حسابی ساده ای! این حالت نشونه یه توطئه بزرگه!
مثل حالتیه که ساعت ۲ توی گروه "شب بخیر" میگی و ۱۴ نفر سین میکنن اما هیچی نمیگن! اون عمه بزرگوارت که منو میشناسه. دختر عمتم که ...

