دوشنبه 20 شهریور 1396 09:00 ب.ظ
نظرات ()
دو هفته از شروع کلاس ها می گذشت. پسر راضی بود. نوجوان ها شیطنت های خاص خودشان را داشتند؛ اما هر چه که بود از بچه های ۸ ۹ ساله کمتر بود. نمیشد بچه ها را برای یک لحظه هم تنها گذاشت. یک بار به همکارش خانم نعیمی گفته بود: «عجب صبر و حوصله ای دارید که با بچه ها سر و کله می زنید!».
آخرین کلاسش ساعت ۸ تمام شد. بچه ها خداحافظی کردند و رفتند و توی کلاس تنها شد. یک نگاه به صندلی های خالی کرد. بلند شد و نوشته های روی بورد را پاک کرد. وسایلش را توی کلاسور گذاشت و از کلاس بیرون زد. از منشی آموزشگاه، خانم شکوری، خداحافظی کرد و به سمت در خروجی آموزشگاه رفت که صدای مدیر از پشت بلند شد:«آقای رحیمی ...». سرش را برگرداند.
«اگه امکانش هست چند لحظه تشریف بیارید دفتر».
وارد دفتر شد. مدیر تنها نبود. سلام کرد و نشست.
مدیر پسر را معرفی کرد.
«آقای رحیمی از همکاران جدید ما هستند که تازه فارغ التحصیل شدند ...»
داشت وجنات پسر را به هم می بافت و پسر با خود فکر می کرد که باز قرار است چه بلایی سرش بیاورد؟ تغییر ساعت کلاس ها، گیرهای بیخود و تذکرهای گاه و بیگاه بخاطر تاخیرهای یکی دو دقیقه ای کم نبود.
مدیر سرش را به سمت پسر برگرداند و ادامه داد: «آقای رحیمی، خانم ها میخوان یک کلاس free discussion برای تقویت speaking و درک مطلبشون داشته باشن. آقای مقدم کلاس هاشون پر شده، به همین خاطر من شما رو پیشنهاد کردم.»
پسر ناخودآگاه از جا پرید و گفت: «من؟»
«بله، فکر می کنم در شان شما نباشه که فقط با teenagerها کار کنید. با توجه به رزومه و توصیه نامه ای که از اساتیدتون ارائه کردین، من مطمئنم که از پس این کار برمیاید. البته این خانم ها هستند که باید تصمیم نهایی را بگیرند.»
پسر با خودش فکر کرد ببین برای اینکه ۳ تا مشتری رو هم از دست نده چی کار میکنه. تمام کلماتی که روز اول از زبان مدیر توی صورتش کوبیده شده بود را بخاطر آورد. «خام و بی تجربه»، «میخواهی یک شبِ ره صدساله طی کنی؟» ... .
پسر به دخترها نگاهی کرد و گفت: «اگه کمکی از دستم بربیاد خوشحال میشم در خدمتتون باشم.» و باز شروع به فکر کردن کرد. از کجا به سطح زبان آموزهام پی ببرم؟ اگر سوالی پرسیدند که جوابی برایش نداشتم چه؟... توی عالم خودش بود که صدای یکی از دخترها به او را به خودآورد.
«ببینید ما یه نفر رو می خوایم که بتونه خیلی خوب باهامون کار کنه .. باتجربه باشه .. دنبال یک تازه کار نیستیم که بخواد روی ما با آزمون و خطا پیش بره»
پسر با با خودش فکر کرد که: خُب قضیه منتفی شد.
دختر دوم ادامه داد: «چقدر مدرستون رو میشناسید که اینطور با اطمینان ازشون تعریف و تمجید می کنید؟»
پسر با خود گفت: هیچی!
مدیر با اعتماد به نفس به صندلی اش تکیه داد: «به حد کافی. ایشون دوره TTC گذروندن. علاوه بر اون همکاران من ازشون مصاحبه و آزمون عملی گرفتن. سابقه تحصیلی شون هم عالیه و نمرات خوبی توی کارنامشون داشتن. به تازگی فارغ التحصیل شدند. دانشجوی ادبیات انگلیسی بودند و از شاگردان یکی از دوستان صمیمی من هستند که به شدت سخت گیر و مقرراتی هستند و بی دلیل هرکسی را معرفی نمی کنند»
دختر سوم رو کرد به پسر و پرسید:«ادبیات انگلیسی خوندید؟ دقیقا چه درس هایی رو گذروندید؟»
پسر سرش را به طرف دختر برگرداند و لبخند زد. باز باید از اول توضیح میداد و از رشته اش میگفت. رشته ای که هیچ کس هیچ دانشی درباره آن نداشت.
«کورس های مختلفی رو گذروندیم. رمان، نمایشنامه، نظم، نثر، صنایع ادبی، تاریخ ادبیات، ادبیات آمریکا، اساطیر یونان و روم، اصطلاحات و ترجمه ...» ادامه نداد و خسته شد. واقعا کسی سر در می آورد؟
دخترها شروع به پچ پچ کردند و مدیر به جوان نگاه کرد. جوان حوصله شماتت نداشت پس نگاه هایش را به زمین دوخت.
دختر سوم گفت:«اگر امکانش هست یک جلسه آزمایشی توی کلاس ایشون شرکت می کنیم. اگر خوب بود ادامه میدیم، اگر نه هم ...» هیچی نگفت و به لبخندی بسنده کرد.
مدیر با خوشحالی به جلو خم شد:«بسیار عالی. فردا ساعت ۶ چطوره؟»
صدای دخترها بلند شد و گفتند که تا ۷ بیمارستان هستند.
پسر با خود گفت:"کارم درآمد، دانشجوی پزشکی! این حضرات خود یک پا انگلیسی هستند. کلاس مکالمه برای چه میخواهند؟!"
دخترها گفتند که باید برنامه کلاس ها فشرده باشد. زمانش هم در اختیار آنها. مدیر هم با شرط داشتن کلاس خالی پذیرفت. جوان هیچ کاره بود! ۳ روز در هفته با دو گروه ۸ نفره کلاس داشت و باید از آن سر شهر می کوبید می آمد مرکز شهر برای تدریس. آن هم برای حقوقی نامشخص که معلوم نبود خرج راهش میشود یا نه.
پسر گفت:«فردا ساعت ۷:۳۰ چطوره؟»
دخترها قبول کردند و با خداحافظی گرم مدیر از دفتر بیرون رفتند. زمان محاکمه فرا رسیده بود و جوان آماده شنیدن سرکوفت های همیشگی مدیر بود.
«رحیمی جان. برای فردا ناامیدم نکن. درسته که تازه کاری اما این کلاس جدید میتونه سکوی خوبی برای پرتابت باشه».
جوان لبخندی زد و با خداحافظی از دفتر خارج شد. برای دومین بار از خانم شکوری خداحافظی کرد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. توی مسیر با خودش فکر میکرد "فردا راجع به چه موضوعاتی باید صحبت کنم؟". در دوران دانشجویی همیشه سرکلاس تنها بود. ساکت و بی حرکت گوشه ای مینشست و یادداشت برداری میکرد. به خودش نهیب زد "تو که خودت نمی تونی یک جمله انگلیسی رو بی وقفه بیان کنی بیخود میکنی کلاس Speaking قبول می کنی!" "کدوم سکوی پرتاب؟ اگه دخترها ناراضی باشن روی دیگه ی سکه و اخلاق بیخود مدیر باز خودش رو نشون میده و باز باید بشنوی و دم نزنی." "اصلا دانشجوی پزشکی رو چه به زبان؟یک مشت بچه درس خون که ...". رشته ی افکارش با رسیدن به ایستگاه پاره شد. اتوبوس داشت حرکت میکرد که خودش را بالا انداخت. همان راننده همیشگی. سلامی کرد و میله کنار راننده را سفت چسبید. راننده گفت:«امشب دیر کردی. یه سرویس رفتم اون سر شهر و برگشتم. گفتم شاید زودتر برگشتی.» جوان لبخندی زد و گفت:«یه سری کار پیش اومد، مجبور شدم آموزشگاه بمونم. راستی حاج خانوم چطورن؟» راننده نگاهی حسرت باری انداخت و زیر لب گفت:«بهتر که نشده هیچ، روز به روز داره بدتر میشه» و بحث را برد به سمت مسائل همیشگی: تحلیل مسائل سیاسی و گرانی و سرمایه داران شهر. جوان میله را سفت چسبیده بود و به فردا فکر می کرد.
ادامه دارد...
بقیه ش هم بنویس زودتر.
شروع سال تحصیلی جدید بهتون تبریک میگم ان شائ الله موفق باشی