چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 09:53 ق.ظ
نظرات ()
ترجمه از یه متن روسی بود که برگردان کردیم خدمتتون؛ العهده علی الراوی 

خواب دیدم در خواب با خدا گفت و گویی داشتم. خدا گفت: پس می خواهی با من گفت و گو کنی؟ گفتم: اگر وقت داشته دباشید. خدا لبخند زد!
- وقت من ابدی ست. چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟
- چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
و خدا پاسخ داد: اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند. عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد دوباره حسرت دوران کودکی را می خورند. اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند. آنها آنقدر نسبت به آینده فکر می کنند که زمان حال را فراموش می کنند و آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند نه در آینده. اینکه چنان زندگی می کنند که گویی، نخواهند مرد و آنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند. خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم و سپس پرسیدم: به عنوان خالق انسان ها، می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند؟
- یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد. تمام آنچه می توانند انجام دهند این است که خود را محبوب دیگران سازند. باد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند. با بخشیدن بخشش یاد بگیرند. یاد بگیرند آزردن کسانی که دوستشان داریم بیش از چند ثانیه به طول نمی انجامد؛ ولی سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد. یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد. بلکه کسی است که نیازی کمتری دارد. یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند؛ اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند. یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند اما آن را متفاوت ببینند. یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند؛ بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.
با کم رویی گفتم: به خاطر وقتی که برایم صرف کردی متشکرم. آیا هنوز چیزی مانده که بخواهی به فرزندانت بگویی؟
خداوند لبخند زد و پاسخ داد:
یاد بگیرند که من اینجا هستم ... همیشه ...