معلوم الحال پنجشنبه 15 مرداد 1394 11:41 ق.ظ نظرات ()

چند بارد غم دنیا به تن تنهایی  /  وای بر من تن تنها و غم دنیایی

تیرباران فلک فرصت آنم ندهد  /  که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی

لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست  /  حیف از ناله معصوم هزارآوایی

آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی  /  گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی

من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت  /  در همه شهر به شیرینی من شیدایی

تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود  / از چراغی که بگیرند به نابینایی

همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش  /  بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی

گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر  /  با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی

انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی  /  از جمال و عظمت چون افق دریایی

دست با دوست در آغوش نه حد من و تست  /  منم و حسرت بوسیدن خاک پایی

شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است  /  گر برای دل خود ساخته ای دنیایی


«شهریار»


زیاده عرضی نیست معلوم الحال!