یکشنبه 4 بهمن 1394 09:27 ب.ظ
نظرات ()
دو ماهِ گذشته خیلی بهم سخت گذشت ... فکر می کردم بعد از رفتن بعضی ها از کلاس اوضاع بهتر میشه. دیگه شاهد چیزایی نیستم که آزارم بده.
اما یه مرتبه همه شرایط دگرگون شد.
امسال با توجه افراط دانشگاه توی موافقت با درخواست میهمانی و انتقالی دانشوها کلاس ما جمعیتش به ۱۷ نفر کاهش پیدا کرد که از این تعدا ۳ تاشون از جماعت ذکور بودن (من جمله بنده!).
امسال هم مثل پارسال که کاری به کار کسی نداشتم میرفتم سر کلاس و مستقیم هم برمی گشتم خوابگاه. سرگرمی و ورزشم سر زدن به آفیس استادا بود. حالا برای گفتن جزوه های جدید، اشعار، یا بقیه مطالبی که قرار بود جلسه آینده تدریس بشه ... یا اینکه ازشون چیزای جدید یاد بگیرم و راجع به روش های مقاله نویسی و اینها ازشون بپرسم.
همه چی خوب بود تا اینکه یکی از همکلاسی ها که از قضا یجورایی هم شهری یا بهتره بگم هم استانی هستن (البته بعضا ما رو هم استانی نمی دونن چون محل زندگی مون جای دیگه ایه! قضیه رو پیچیده نکنم!!!) اصرار کردن که میخوام یه گروه بزنم و شما باید باشید. من سه ترم توی کلاس بودم هیچ کس حتی من رو به گروه های کلاسی هم دعوت نکرده بود! چون خوششون نمیومد. اما وقتی کارشون گیرم می افتاد اون موقع بود که با شماره های ناشناسی مواجه میشدم که نمی دونستم چی باید بگم. ایشون درخواست داشت که توی گروهی برم که از قضا هم اتاقی هاشون هم بودن. بعدا گفت که هم اتاقی هام می خوان باهات آشنا بشن. البته همشون از قبل میشناختنت ... چیزی نداشتم که بگم چند بار لفت دادم اما برم گردوند
تا اینکه یه روز مستخدم دانشگاه احمد آقا (در آینده حتما راجع بهش می نویسم)اومد توی لابراتوار و همون جا همه رو خفت می کرد که کفشتونو دربیارید. فرشای لابراتوار رو جارو کردم نیمخوام دیگه کثیف بشه. ما هم شیطنت کردیم و چند تا عکس ازش گرفتیم (توی پوزیشنی که یه دستش مثل آدولف هیتلر بالاست و به افق خیره شده) و یه جمله قصارن ازش نوشتیم: "من مقصرم ولی تقصیر من نیست".
دو روز بعد توی اینستاگرام و جاهای دیگه تگ شدم و متوجه شدم که عکس احمد آقا توی کل دانشگاه ها پخش شده. و عکاسش هم من عنوان شدم. واقعا دیگه کار به جاهای باریک کشیده بود. چند نفر عکسم رو برای خودم میفرستادن و میخندیدن. همه این وقایع توی شب تولد سرکار خانوم بود. بهش پیام دادم و گفتم واقعا متاسفم که نمی تونید یه راز رو در سطح کلاس نگه داریدو. لطفا دیگه بهم پیام ندید (البته لحنم تندتر بود).
اما هم اتاقی هاش شمارم رو پیدا کردن و به مپیام دادن که چرا ناراحتش کردی و اون منظوری نداشته و ... . من هم به تلافی یه کادوی تولد براشون گرفتم اما دیگه هیچی بهشون نکفتم. چند شب بعد باز من رو به گروه دعوت کردن. و توی جمع من رو دخ. تر باز و ... معرفی کردن و هر چی از دهنشون در میومد گفتن و خیلی قشگ اعلام کرد که بنده هدفم از کپی کردن جزوه ها و شعرها سوء استفاده از دخترهای کلاس بوده. منی که روابطم با همکلاسی هام فقط در سطح سلام علیک توی راهروها و یا کلاس بوده و حتی توی شهر هم باهاشون برخوردی نداشتم یا اگه از دور دیدم و متوجه شدم خوششون نمیاد مسیرم رو عوض کردم که معذب نشن.
اون شب دیگه واقعا عصبانی بودم! خونم به جوش اومده بود ...
درد ...
یه سرچ کوچیک توی اینترنت ... علایم بیماری: ..... بیماری: .....
کل دنیا روی سرم خراب شد ... من که هنوز ۲۱ سالم نشده ...
خستم ... امیدوارم که حدسم اشتباه بوده باشه. از چند تا دانشجوی پزشکی می پرسم. جوابشون یکیه.
بیمارستان ... معایه ... تایید دکتر متخصص
آزمایش ... همه موارد abnormal و قرمز ... سلول ها یا مردن یا هم ...
اوج این همه بدبختی و توهین ها روز اول فورجه ها بود ... تمام هم کلاسی ها حرف سرکار علیه رو تایید کردن به جز ۴ نفر . اون چهار نفری هم که طرف من رو گرفتن خانوم بودن. دیگه اونقدر آشفته بودم که نمی دونستم چطور بخونم. مثل برق و باد دوازده روز فرجه ها گذشت. امحتانات پت سر هم ... هر روز هشت صبح یک امتحان ... دو هفته پیاپی ... شب امتحان فقط باید مرور می کردم. جزوه های اشعار ... کتاب های ۵۰۰ ۶۰۰ صفحه ای و غیره و غیره ... صبح ها مجبور بودم زود بلند بشم که یه خورده بیشتر بخونم. نیم ساعت مونده به امتحان سر جلسه ... و باز امتحان بعد
خسته شده بودم از درد ... بی توجهی ها ... توهین ها ... دختره با جسارت تمام برگشته میگه: من می دیدم که تو تنهایی و برای اینکه از تنهایی درت بیارم می خواستم کمکت کنم، به بقیه معرفیت کنم. بله با کشوندن بنده به کمیته انضباطی میخواستم سرفرازمون کنن !!! بهش گفتم مگه من از شما گدایی محبت کردم. برید پیش بقیه دوستای خوبتون ...
شب امتحان آواشناسی! باز هم توی یک گروه دیگه من رو add کردن. و باز سر صحبت رو باز کردم. من هیچی نخوندم. میفتم. شمتا چقدر خوندید؟ ... بی توجهی می کنم. مگه میشه؟ دو روز وقت بوده برای امتحان. من حتی یه روزش رو با دوستم رفتم گردش و خوش گذرونی (توی پستای قبل نوشتم) ... دروغ میگه !!! بی توجه بهش جزوه هاو پاورا رو میخونم. اما ذهنم درگیره. -اگه واقعا نخونده باشه چی؟ اگه واقعا بیفته چی؟ اون همشهریته ... هم زبونته ... -نه ولش کن! اون کسی بود که جلوی همه تحقیرت کرد. آبروت رو برد. بره از همونا کمک بگیره. همون دو همکلاسی خوش قد و قامت و رعنا نه توی معلوم الحال ...
وجدان لعنتیم راضی نشد. با اکانت قبلیش بلاکم کرده بود بعد از توهین هاش. اما اکانت قبلی رو delete کرده بود بلکه پیام هایی که داده پاک بشه. عکس از خلاصه پاورهام براش فرستادم. و خلاصه مطالبی که باید حفظ می کرد. میگه " شما که از من بدتون میومد چرا دارید کمکم می کنید؟" جواب میدم: "من تا یک شب بیدارم. از اونور هم قراره مادرم پنج صبح بیدارم کنه. اگه سوالی داشتین و چیزی نفهمیدین بپرسین" سوالشو بی جواب میزارم! بعد چند تا سوال میپرسه. واقعا خندم میگیره. اینا که چند برابر من فیلم نگاه میکنن و اهنگ انگلیسی گوش میدن. چرا اینقدر تنبلن که حاضر نیستن کلمه رو توی دیکشنری سرچ کنن و اگه نفهمیدن بعد بپرسن. جواب میدم و سکوت.
سر امتحان شعر بغل دستمه و همش میپرسه این چجوری ازش سوال مطرح میشه و اون چجوری؟ منم با یه تکون دادن سر و آروم فقط میگم"نمی دونم" جوری که حتی خودم هم صدام رو نمیشنوم.
خستم ... بریدم ... تاوان اعتماد بیش از حدم به بعضیا دادن.
ذهنم درگیره خیلی چیزاست. خیلی چیزها رو باید مینوشتم که ننوشتم. شاید بعدها بنویسم .... شاید اون روز دیگه اینقدر آزارم نده.
زا نیار دل نوازم شکری ست با شکایت / گر نکته دان عشقی، بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت، هر خدمتی که کردم / یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
پ.ن.: فعلا این ها رو نوشتم تا آروم بشم. هنوز هیچی به خانوادم نگفتم. نه پدرم و نه مادرم که می دونم تاب شنیدنش رو نداره
دیگه خستمه. داروهام داره تموم میشه و موعد آزمایش نزدیکه. اگه نتایج این آزمایش هم مثل آزمایش قبل باشه دیگه باید عمل کنم. عملی که هیچ تضمینی برام نداره ... خستمه ... خیلی خستم ... خوابم میاد ... میخوام بخوایم ... یه خواب عمیق 


این همه مدت منتظر تاییدش بودم ، آلزایمر گرفتم؟؟!!!
قوی باش...
این مواردی ک نوشتی درمورد ضربه خوردنت درمورد هم کلاسی هات بخاطر اعتماد کردن بشون رو من قبلا تجربه کردم و هررر کسی تجربه میکنه ... حالا یکیدیر تر یکی زودتر
و از اینا تجربه میگیری ... خدارو شکر کن ک الان این اتفاق افتاده و الان فهمیدی نباید الکب بکسی اعتماد کرد و درمورد جنس مخالف باید باهوش تر عمل کنی ... همونطور ک پسر عوضی هست دختر عوضی هم هست ... اونطور ک من فهمیدم تو پسر ساده ای هستی و سرت تو کار خودته و از همین ضربه میخوری همونطور ک من خوردم ... باید بیشتر بهداطرافت توجه کنی ... لازم نیست نسبت به کسی دل بسوزونی چون واقعا هیچچچ کس لیاقت نداره مشکلشون ک حل شد میندازنت دور... من همیشه بادخودم میگفتم هر چقدرم بقیه بد باشن من خوب میمونم ... ولی دیدم لازم نیست خوب بودنمو به همه نشون بدم چون سوارم میشن !
درمورد بیماری زودتر به خانوادت بگوهرچقدرم ناراحت بشن ... بار این مشکلو تنها به دوش نکش بذار کمکت کنن ...اینجوری واقعا راحت تر میشه برات همه چیز