دوشنبه 17 اسفند 1394 11:50 ب.ظ
نظرات (2)
***اواسط ترم 3 پیگیر این بودم که انجمن زبان رو راه بندازم. انجمن زبا ما متاسفانه به خاطر یک سری کارها 3 سالِ که منحل شده و هیچ فعالیتی نداشته و نداره. همین طوریش هم زبانیا قابل کنترل نیستن وای به اینکه انجمن هم بدن دستشون که گویا اتاق سابق انجمن ما محلئ فعلی کتابفروشیه دانشگاهه و بزرگترین انجمن دانشگاه بوده. با توجه به حجم درسام میخواستم تابستون یک سری مطالب و طرح آماده کنم برای ترم 5 که انجمن رو راه بندازیم. تا اینکه هفته گذشته یکی از اساتید باهام تماس گرفت و گفت که میخوایم انجمن رو راه بندازیم و بهت احتیاج داریم. چند تا جلسه برگزار شد و اعضا معرفی شدن که اکثرا از گروه teaching بودن. دبیر انجمن هم مسلما از اونا انتخاب شد و یه خانم. منم شدم معاون انجمن. دیروز بحث همکاری بچه ها رو سر کلاس مطرح کردم. خیلیا اعتراض کردن که چرا استاد اسم ما رو جزو اعضای اصلی اعلام نکرده. ما هم دوست داریم باشیم و ... . منم بی تعارف گفتم سمت من هست. کسایی که میخوان میتونم بگم جایگزینشون کنن. اما ... اینجاست که قضیه شروع میشه. چون خانم X هستن جزو اعضای اصلی من نمیام. چون Y نمیاد منم نمی تون مبا شما باشم. Z باید بره بیرون و جاشو بده به من و ... . بعدش که بحث از کارایی که میتونن بکن اومد وسط همه پا پس کشیدن. میگم خانم Z میشه شما لطف کنین تشریف بیارین. ایشون نه من دوست ندارم. مگه من علافم. من وقتمو نیاز دارم. تایم ایز مانی (time is money) . حالا هر کی ندونه ما ازشون خبر داریم که این money رو روزی با چند نفر میگذرونن اما کار که به انجمن و رشتشون میرسه پا پس میکشن. واقعا خسته شدم. خسته از کسایی که توی تاریکی نشستن و حتی در انتظار صبح فرداشون حاضر نیستن شمعی روشن کنن. کسایی که فقط به دانش گذشتشون مینازن و فکر میکنن چون 16 ترم قبلا زبان خوندن دیگه عقل کلن. عارشون میاد که از دیکشنری استفاده کن چون دانشجوی زبانن. یه کلماتی رو اشتباه تلفظ می کنن که تمام وجود آدم به لرزه میفته. دیگه خسته شدم از تلاش برای هماهنگ کردن کلاس. برای متحد کردنشون. توی کلاس هر کس به فکر خودشه پس چرا من خودم رو اذیت کنم و بعدش هم فحش و ناسزا بشنوم. اول میگن که ما معلوم الحال رو به عنوان نماینده قبول نداریم. بعد میگم خب خودتون نماینده بشین میگن مگه ما بیکاریم؟ استادا فقط تو رو قبول دارن! و ...
امروز به دبیر انجمن پیام دادم و گفتم که روی من حساب باز نکنن. خیلی اصرار کرد که بمون و تغییرشون بده. گفتم من دیگه نمی تونم! شما اگه می تونید تغییرشون بدین! من دیگه حاضر نیستم حتی یک قدم برای کسی بردارم.
*** دیگه واقعا خسته شدم از توهینای آشکار این دختره ن. . هر روز یه حرف میزنه. نه به من که به هرکس بعد میگه نه شوخی بوده. هیچ وقتم قرار نیست اشتباهاتش رو بپذیره. فکرش رو بکنید: ایشون برگشت نبه یکی دیگه توهین کردن. بعدا میگن تقصیر تو بوده! ایشون فحش دادن تقصیر من بوده؟
آخه من مگه حرفو زدم؟ من چاقو گذاشتم زیر گلوت مگه؟ ایشون پیامتون رو خوندن جواب ندادن بهش فحش دادین. من مقصرم؟ با پررویی میگه خدا به زنت رحم کنه چون بخاطر یه اشتباه نکرده زنده به گورش میکنی. سر کار خانوم توی گروهی که حتی من هم نیستم برگشتن گفتن فلانی با من لجه و ... شما بهش بگین که هفته اخر رو کلاس نیاد. حرف شما رو قبول میکنه. بعدا میگه نه من شوخی کردم. مگه من بودم که باهام شوخی کنی؟ - اصل قضیه هم برمیگرده به اول ترم که دانشگاه شروع ترم رو 10 بهمن زد اما من گفتم هیچ کس حق نداره قبل 22 بهمن بره دانشگاه. اما 3 نفر سر خود و به بهانه ی اینکه همه دارن میرن میرن سر کلاسا و برای کلا کلاس غیبت رد میشه. 2 ه جلسه غیبت برای هر درس. و استادا هم به شدت سخت گیر. غیبتت شد 3 تا حذفی, نیا سر کلاس! من که اعتراض کردم به اون 3 نفر سرکار علیه برگشتن گفتن: دوست داشتن غیبتاشونو نگه دارن و ... و به شما ربطی نداره. منم سکوت کردم. برای اینکه حضرات 2 هفته زودتر رفتن سر کلاس و یه کلمه هم یاد نگرفتن. از مطالبی که ارایه شده و هیچی هم به ما نمیگن. بعلاوه خانم ن. میخواستن اوایل تا هفته آخر بمونن و من اصرار که نباید بری سر کلاس چون استادا برای 1 نفرم تدریس مب کنن. ایشون باز همون حرف دوست دارم رو زدن و زبونشون رو هم در آوردن متاسفانه! (البته علامت لایک رو هم نشونم دادن با تاکید بر ایرای بودن !!! و منم فقط نگاهش میکردم ... خب به یه دختر چی بگم؟) حالا که بنده میخوام زهر چشم بگیرم و تلافی کنم ایشون واسطه میفرستن که نه تو رو خدا نرین سر کلاس. فکر می کنن من برام آسونه دو هفته بیشتر بمونم و

گرمابکشم. خودشون که زیر اسپیلت راحت استراحت می کنن و کیف دنیا. ما حتی پنکه هامونم کار نمی کنن.
اما اینو فهمیدم که خوب بودن زیادی بعضیا رو گستاخ می کنه . و متاسفانه بخشش و عذر خواهی هم همینطور. ایشون تا به حال هر توهینی خواسته کرده و هر چزی که از دهنش در اومده گفته.
توضیح: خام ن. یجورایی هم استانی منن. متولد سال 71. عاشق مردی شدن که دو سال ازش کوچیکتره. جایی زندگی میکنه که هنوز هم بحث خان و خان بازی و رئیس و اینجور چیزاست و هنوز هم تعصبات رایجه. با اینکه می دونه بهش نمیرسه ایستاده که بگه عاشقم. عقلش رو کنار گذاشته که عشقش بیاد وسط. نمی دونم چی بگم؟ هر چقدر هم عشق توی زندگی شون در جریان باشه به هر حال اون مرد از لحاظ عقلی خیلی کوچیکتر از ایشونن. ایشون هر چیزی اومد نوک زبونشون دیگه میپرونن. بعد من رو دارای ذهن خراب و مسموم تلقی می کنن.
دیشب واقعا عصبی شدم و بهش گفتم فکر می کنی در آینده شوهرت همیشه بابت اشتباهاتش پا پس میکشه و حق رو میده به تو؟ فکر میکنی زندگی واقعا اونیه که توی فیلما میبنی؟ مردم غروری داره. بعضی وقتا اونو باید نشون بده. فکر نکن همینایی که به نظرت من حسودیم میشه بهشون و دوست خوب تلقی شون میکنی کشته مردتن. یه روزی به حرفای من میرسی. امیدوارم اون روز رو ببینم. میخوام خورد شدنت رو ببینم. چون بارها من رو توی جمع تحقیر کردی و به صرف زن بودن احترامت رو نگه داشتم ...

واقعا دیگه نمی دونم چجوری با رفتار این دخترا تا بکنم؟ 
یکی از عزیران قهار توی این رشته میگفت دخترا دوست دارن فقط تاییدشون کنی. تو هم همین کارو بکن. زودی میشی براشون بچه خوبه! گفتم: اگه از سر خیرخواهی و دوستی بخوای اشتباهشونو بگی چی؟ گفت: اون موقع دیگه دشمنشونی ... بهتره بزارم غرق بشه، توی باتلاق تصورات و تخیلاتش.

