معلوم الحال جمعه 10 اردیبهشت 1395 06:13 ب.ظ نظرات ()
*** فلاش بک - در حدود سی سال پیش:
عمه من با وجود به دنیا آوردن ٣ فرزند دختر هنوز در آرزوی داشتن یه فرزند پسر بوده. برای همین نذر میکنه اگه بچه ی پسر به دنیا بیاره تا یک سال موهاش رو کوتاه نکنه و بعد از یک سال هم وزن موهاش طلا به آستان امام رضا (ع) بده. چند سال بعد عمه م پسردار میشه. اون هم چه پسری! یه پسر خوشگل و بور با موهای پرپشت طلایی. یه پسر که همه حسرتش رو میخوردن توی زیبایی. این پسر بزرگ و بزرگتر میشه ...

*** فلاش بک - نوروز ٩٠:
همه خوشحالن. دو تا مراسم داریم. عروسی دختر عمه م و مراسم عقد پسر عمه م. حسابی خوش میگذرونیم. از غارت میوه های باغ تا کش رفتن کیکا و تقسیم یواشکیش بین خودمون. بماند که بعدش اونقدر زیاد اومد که مجبور شدیم بقیه رو هم در این شادی سهیم کنیم. هر چند کل کارای آخر شب افتاد گردونمون.

*** فلاش بک - نوروز ٩۴:
با خانواده عمه م و عروس دامادهاش یه سفر رو شروع می کنیم. از این سر ایران به اون سر ایران.یجورایی دور کشور میچرخیم. خاطرات قایق سواری. حمله به میوه باغ ها. سگایی که دنبالمون می کردن. و همه ی اونچه که عید رو جذاب تر میکرد پسر عمه م بود. با تعریف خاطرات بچگی هاش. با عموی بزرگم بازی میکردن دور همی و توی یه تیم بودن. بعد عموم به جای اینکه به تیم مقابل فحش بده هم تیمیش یعنی پسر عمه م رو می کوبونده (!) و همه باخت ها رو مینداخته گردن اون. بعد اگه میبردن میگفتن باریکلا! الحق که خواهرزاده خودمی :-D  از اینکه یه شب میخواسته پسر عمه م رو بفرسته شهرشون بخاطراینکه وسط بازی یه مهره گم شده بوده. حالا نگو مهره زیر پای خودش بوده O:-)  همون جا خانوادگی قول  و  قرارامون رو میزاریم برای نوروز سال آینده. باغ عمه م به عنوان مقصد تعیین میشه. یاد خاطرات بچگی هام میفتم. دویدن زیر درختای باغ. میوه چیدنا. سنگ زدن به پرنده ها (جاهل بودیم آقا :-( ) آب بازی و آب پاشی توی استخر و .... 

*** فلاش بک - خرداد ٩۴:
تنهای اول به عنوان تنها کسی که به یادم بود بهم تماس رایگان میده به عنوان هدیه تولد. من هم که کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم یه زنگ به خونه میزنم و چند دقیقه با مادرم صحبت می کنم. و همون موقع با خبر میشم که پسر عمه م مبتلا به سرطان شده و حالش خیلی بده. 

*** فلاش بک - نوروز ٩٥:
اسفند وقتی بر می گردم خونه و میبینم هیچ کس نیست نگران میشم. زنگ میزنم و متوجه میشم که همه بیمارستانن. پسر عمه م تموم میکنه و با آمبولانس منتقل میشه و توی مسیر احیا میشه. کل برنامه های نوروزی مون بهم میریزه. نوروز امسال اونقدرا هم شاد نیست. توی کل تعطیلات تا برگشتنم به دانشگاه فقط نیم ساعت پسر عمه م رو میبینم. فقط نیم ساعت ....  اما کمی خوشحالم. شیمی درمانی پسر عمه م تموم شده. اما باید به پرتو درمانی ادامه بده. بعضی وقتا درد داره. کلیه چپش بالکل از کار افتاده. اما هنوز میخنده. غیر مواقعی که اونقدر درد داره که با مورفین هم آروم نمی گیره.

*** دوشنبه ۶ اردیبهشت ٩٥:
با شنیدن خبر فوت پسر عمه م اردیبهشتم اردی جهنم میشه. تمام شب رو اشک میریزم. لعنت میفرستم به دوری. به غربت. به این همه فاصله. چرا من نمی تونم برگردم؟! حتی دیگه حال و حوصله راه رفتنم ندارم. چه برسه به اتوبوس. پرواز هم مقدور نیست چون یک روز در هفته بیشتر نیست. تمام دنیام فرو میریزه! تمام آرزوهام! تمام رؤیاهام! معلومی که توی خوابگاه همش توی تختشه یا داره با لپ تاپش کار میکنه یا با گوشیش ور میره یا سرش تو کتاب و جزوه هاشه دمغه، حوصله هیچی رو نداره! اشک میریزه .... اشک ... همه متعجبن! یک مرتبه چه اتفاقی افتاد؟! 

«كُلُّ نَفسٍ ذائِقَةُ المَـــوتِ وَ نَبلُوكُم بِالشَرِّ وَ الخَیرِ فِتنَةً و إِلَینَا تُرجَعُونَ»  -  الأنبیاء ٣٥
هر كسی چشنده مرگ است و ما شما را [چنانکه سزاوار است] به نوعی خیر و شر [که تهیدستی، ثروت، سلامت، بیماری، امنیت و بلاست] آزمایش می کنیم و به سوی ما بازگردانده می شوید.
Every soul will taste death. And we test you with evil and with good as trial; and to Us you will be returned

پ. ن.١: این روزها شدید سرگرم امتحاناتم! هر چند نمی تونم بخونم. نمیفهمم. هر کلمه و جمله رو ده بار میخونم. اما همه ش تصویر پسر عمه م میاد جلوی چشمام. و پرده ی اشکی که پاره میشه و .... 
پ. ن.٢: از جانب خانم های کلاس تهدید شدم به کمیته انضباطی! نمی دونن من مثل غریقی هستم که اگه بخوان غرقش کنن خودشون هم غرق میشن. معلوم نیست چی میخوان از من رو کنن؟ اصلا چی دارن؟ نه تیپ و ظاهر زننده ای دارم و نه سر و سری با کسی داشتم. اما حضرات هرروزدرگیر حراست هستن به خاطر وضع پوششون یا دیر برگشتناشون به خوابگاه. اگه اونا میخوان "تک" بزنن منم باید یه "پاتک" بزنم.جالبه که میگن باعث ناهماهنگی های کلاس بنده هستم :-[ باعث و بانی اختلافات منم! منی که همیشه سرم به کار خودم بوده و فقط سلام کردم و نشستم روی صندلی و آخر کلاس هم پشت سر استاد بیرون رفتم  ....  هر چند دو تا گل پسر عزیزمون هم با اونان. دخترا موجودات عجیبین! الان همه متحد شدن علیه من. اما شب امتحان باز با پررویی زنگ میزنن و سوالاتشون رو میپرسن. من دیگه نمی خوام برچسب Ninny (ساده لوح) بودن به پیشونیم بخوره! بعلاوه اینکه سر دستشون یکی از همشهریامه. کسی که بیشتر از همه براش مایه گذاشتم. به احترام هم استانی بودن. اما نمک خورد و نمکدون شکست .... 
پ. ن.٣: کلی مطلب طنز آماده کرده بودم. اما دیگه حوصله انتشارشون رو ندارم. میزارمشون برای تابستون. 
پ. ن.۴: نظرم نسبت به دخترا منفی نشده! چون اونهایی هم که راجع به توطئه شون به من خبر دادن دختر بودن. همچنان احترام میزارم. اما دلیل نمیشه هر بی اصل و نسبی و هر کسی که از پشت کوه اومده یه روزه بشه رئیس الرؤسا! من رو تحقیر کنه. هر حرفی رو بهم بزنه. هر توهینی بکنه. بعد هم بگه تقصیر خودتون بود! محکومم کنه که چون دوستی ندارم دارم بهشون حسودی میکنم! و همه ناهماهنگی های کلاس تقصیر منه. در صورتی که کم مایه نزاشتم که روابطشون با همدیگه حسنه بشه بلکه بتونیم به یه جایی برسیم. اون هم همه با هم. نه فقط یک نفر.
پ.ن.٥: به فکر برنامه های نمایشگاه کتابم هستم. نمی دونم برم یا نه؟ کلی برنامه تهران گردی داشتم! اما حالا نه دل دارم و نه دماغی برای این کارها .... اونهمه کتابی که میخواستم بگیرم رو چه کنم؟! ظهیرالدوله ....