معلوم الحال دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 04:50 ب.ظ نظرات ()
یکی از دلایل من برای موندن توی شهر غریب رفتن به نمایشگاه کتاب بوده و هست. امسالم مطابق معمول سه روز رو تهران سپری کردم. در مجموع بد نبود. شب ها رو قرار بود برم مامورسرای اداره پدرم بخوابم. از قبل هم هماهنگ شده بود. اما به زور و ضرب دوستم شام شب اول رو خونشون موندم و بعدش هم وسایلم رو ندادن که جول و پلاسمو جمع کنم و برم! خلاصه ٣ روز زحمت ما افتاد گردن اونا. 

١. همیشه یکی از فانتزی های منِ تجربىِ ناكامِ بدبخت این بوده که با ساختمون دانشکده پزشکی دانشگاه تهران یه عکس داشته باشم! (عقده ای هم خودتونید :-D ) خلاصه روز اول بعد از نمایشگاه حوالی ۴ بعد از ظهر خودم رو به انقلاب رسوندم و رفتم سمت دانشگاه تهران. دوستم اومد سراغم و گفت بریم یه دور توی دانشگاه بزنیم و بعدشم بریم تولد یکی از بچه ها. آقا من گفتم کارت چی؟ گفت بیا بریم یه کاریش می کنیم. راه افتادیم. من جلو و ایشون پشت سر. من که از نگهبانی به راحتی رد شدم اما به دوستم گیر دادن که کارتتو نشون بده :-D روزای بعدم همینجور بود. نگهبانا به من کاری نداشتن ولی از اون کارت می خواستن. میبینید کار دنیا رو؟ به منِ معلوم گیر نمیدن و دانشجوی خودشونو خفت می کنن. خلاصه هر طور بود رفتیم و عکسامونو گرفتیم و پست نمودیم جهت روشن شدن بقیه که ما هم بعله .... 

٢. روز دومم که باز نذاشتن از خونشون برم با دوستم رفتیم دانشگاه و سر کلاس ایمنولوژی. همیشه خدا فکر می کردم این زبان ضاله ی انگلیسی چه زبون مزخرف و ناکارآمدیه اما با دیدن اسلایدهای ایمنولوژی متوجه شدم که نه بابا. همچینم بد نیست. میفهمم چی نوشتن و چی میگن. علاوه بر اون یه استاد باحالم داشتن که شعر می خوند و مدام اینور اونور میرفت (که با ایشونم آخر کلاس یه عکس گرفتیم :-)  - آخر کلاس بهش گفتم: استاد منبر گرمی داشتین !!! ) خب نکته اصلی فانتزی دومم اینجا بود که "چند تا از فالوعه ورای اینستاگرامم" رو یهویی سر کلاس دیدم. بعد به دوستم گفتم این ف. ق. نیست؟ اون ب. ز. نیست؟ اون ک. م. م. نیست؟ و دوستم همش میگفت خودشه! تو از کجا میشناسی؟! منم میگفتم: توی دنیای امروزی فالوور جزو سرمایه های آدمه :-D
خلاصه به قول فامیل دور: من از بچگی دوست داشتم چند تا از فالوورای خوبمو ببینم که دیدم دیگه!

٣. اصلی ترین فانتزی عمرم همیشه این بوده:
برم گورستان ظهیرالدوله و بالای قبر فروغ یه عکس بگیرم و زیرش کپشن بنویسم "و این مردی تنها در آستانه ی فصلی گرم ..." (ناموسا داره تابستون میاد دیگه)
الحمدلله بعد از ٣ ۴ ساعت معطلی به خواستم رسیدم. اما نمی دونم چرا همه اینقدر به خانواده فروغ نزدیک بودن. همه یهو متخصص شده بودن. همه شاعر و اهل ادب شده بودن. همه با پسرای فروغ در ارتباط بودن! 
و اینکه ... همه به عشق فروغ اومده بودن اما ... به جای اینکه صدای پیس پیس فاتحه شون رو بشنویم صدای چیلیک چیلیک دوربیناشون رو میشنیدیم. واقعا آدمای عجیبی هستیم. چهار ساعت در یه قبرستون وایمیستیم. فقط و فقط برای چهارتا عکس. نه فاتحه ای نه ... 

پ.ن.: اینم بخاطر گلبرگ خانوم :-)