منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال یکشنبه 31 خرداد 1394 05:03 ب.ظ نظرات ()
    سلام
    بالاخره برگشتیم ... یعنی امتحانات که به یاری آموزش و دانشگاه 28م تموم شد اما دو روزی رو هم مازاد بر ظرفیت خوابگاه موندیم ... بعدشم بعد از دو روز ایرانگردی برگشتیم ولایت ... ایشالا به زودی از عباداتمون (خواب) دست می کشیم خدمت می رسیم جهت پست گذاری ... من برم به بقیه عباداتم برسم !!! التماس دعا
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 15 خرداد 1394 12:41 ب.ظ نظرات ()

    در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست

    می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست

    می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی

    چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست

    باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟

    باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست

    شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند

    یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست

    چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی

    دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟

    وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو

    پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست

    میروی و خانه لبریز از نبودت میشود

    باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست

    رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است

    باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست


    ویرایش و  مجددا متن  عر بررسی  شود + خواندن این  عر با  صدای رضا  پیربادیان 


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 6 خرداد 1394 10:15 ب.ظ نظرات ()
    قدیما رسم بود (البته الانم هست) اگه شخص مهمی میومد یا اصلا چرا راه دور بریم ماه مهمی (مثله همین ماه رمضون خودمون که از همین جا سلام عرض می کنیم خدمتشون) ملت میرفتن پیشوازش ... حالا شده حکایت ما که کلی برنامه خفن ریختیم برای خوندن و از اینجور کارا (حالا پیش خودمون بمونه بس کارام دقیق و رو برنامه ست -همه پسرا همینجورن- [البته این قسمت بین بعضی از عزیزان محل اختلاف هستش] اول و آخرشم مجبورم یه قسمت خیلی کوچیکی (!!!) از جزوه و کتاب رو ندیده و نشنیده و نخونده و ورق نزده ول کنم بره پی کارش و برم بشینم سر جلسه امتحان) فلذا چند روزی ... یعنی تقریبا یک ماهی در اینجا رو تخته می کنیم ! 
    حالا نه اینکه خیلی برای بقیه مهم شدیم گفتیم عزیزان اگه احیانا اومدن سر زدن ما نبودیم یادشون نره حاضری بزنن ... روی در بنویسن ما آمدیم، نبودید ... اسم و فامیل شریف ... و احیانا اگه دوست داشتین امضا ... با استیکرم میونمون بد نیست  ؛ انشالله بعد از امتحانات با دستانی پر خدمتتون میرسیم و اینکه خلاصه  بتونیم تو شادیاتون جبران کنیم

    و در پایان مناجاتی با خدا ویژه این ایام عزیز:
    الهی! با خاطری خسته، دل به کرم تو بسته، دست از اساتید شسته و به انتظار نمرات نشسته ام ... پاس شوند، کریمی ... پاس نشوند، حکیمی ... نیفتم، شاکرم ... بیفتم، صابرم ... 
    الهی! نه پای گریز از امتحان دارم نه زبان ستیز با استاد ... دستم بگیر یا ارحم الراحمین ...

    به قول فرنگیا   ..... Coming Soon 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 1 خرداد 1394 11:00 ب.ظ نظرات ()
    سلام
    میگن آدما در چهل سالگی به اوج پختگی و بلوغ میرسن؛ علی أی حال ما رسیدیم به نیمه اول پختگی و بلوغ و یحتمل الان دیگه «نیم پز» شدیم!!!

    و اما مختصری از زندگی نامه این حقیر:
    هنگامی که در دوم خرداد ماه 1374 دکتر عبدالرحمن ش. در بیمارستان ...  مرا به دنیا آورد و مثل یک دسته گل تحویل میرزا والده و ابوی داد، احتمالا خودش هم نمی دونست که چه دسته گلی به آب داده ... میرزا والده و ابوی هم که امروزی ها به اونها بابا مامان میگن احتمالا از کم و کیف قضیه خبر نداشتند و ما رو در حد یک پسر تی تیش مامانی گوگول موگولی ارزش گذاری می کردند؛ واقعیت اینه که ما خودمون هم از کم و کیف قضیه ی خودمون خبر نداشتیم و چون به قول مولوی: «تازه تازه، از نما مردم مرده بودیم و از حیوان سر زده بودیم» نمی دونستیم که دنیا دست کی هست و «ما در این دامگه حادثه چون افتادیم»
    آن روزها جمعیت شهر محل تولد ما (.....) در خوش بینانه ترین حالت حدود 1 میلیون و 200 هزار نفر برآورد می شد [اسناد و مدارکش هم موجوده؛ دست مرکز آمار ایرانه!!!] که اگر این برآورد مقرون به صحت بوده باشه می تونیم ادعا بکنیم که در پایان روز 2 خرداد 74 جمعیت ..... در اثر تولد ما به رقم بی سابقه ی 1,200,001 نفر رسیده است.
    خوب حوادث ماوقع بعدش تا صبح سوم آذر 89 و بعد از اون هم که فعلا دیگه حسش نیست (وگرنه مهم که هست) ... ولی فعلا همین مقدار کافیه!!! بعدا اگه لازم شد یه فلاش بک می زنیم ...

    از پشت همین تریبون جا داره برای خودم آرزوی موفقیت بکنم (شماها که تو خط آرزوها نیستین) و ایشالا تا آخر عمرم زنده بمونم و از این جور چیزا دیگه ...

    الان دقیقا حس خاصی رو توی وجودم احساس نمی کنم اما اگه حسی سراغم اومد حتما اونو با شما هم به اشتراک می زارم.

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات