تقریبا یک ماهی میشه که داریم توی اتاق زندگی که چه عرض کنم اوقاتمون رو سپری می کنیم.
اتاق ما ظرفیت 6 نفر رو داره که به صورت بالقوه 5 نقره اسمشون توی لیست نوشته شده و در حالت بالفعل هم 4 نفر توی اتاقیم. اون شخص پنجم هم هم ولایتی مونه که از دست جناب آشوبگر متواری شده 
* جناب اندک ترم (هم رشته ای خودم):
خب من از همون ال که اومدم این دانشگاه یه نظریه جامع دادم که "آقا دانشجوهای زبان این دانشگاه نورمال نیستن"! بعضی گفتن خودتم زبانیا، بفهم چی میگی. منم گفتم میفهمم تا اینکه ترم صفری هامون رو رویت کردم. در خوشبینانه ترین حالت اینه که به عنوان بزرگ تر به هیچ جاشون حسابت نمی کنن و کاملا گستاخانه و طلبکارانه باهات حرف میزنن و توقع دارن هر کاری رو براشون انجام بدی و این وظیفتونه که 24 ساعت در خدمتشون باشین. نمونه ش جناب هم اتاقی مون که عمرا دست به ظرفا نمی زنن، قدم رنجه نمی کنن برای گرفتن غذا (و حتی هنوز نمی دونه شام رو چطوری و از کجا بگیره)، شام رو حتما باید براش درست بکنی (مخصوصا سرخ کردنی ها رو) و بدون نمی دونم ایستک و نوشابه و ... هم نمی خوره . جالبیش اینه که یه سری بچه ها شام درست کردن گفتن بیا بخور اومد جلو به شام نگاه کرد. لبش رو یه وری کرد و گفت: "شام خوشگل نیست" !!! آخه خدایا من از دست این سرم رو به کجا بکوبم؟
فکر کرده خونه باباشه. یا با اینکه برادر گرامی شون معلم زبان هستن میگه من دستور زبانم ضعیفه بیا یادم بده. گفتم برو کتابت رو بیار. کتابش رو باز کردم دیدم سفیده سفیده
میگم: عزیزم الان دو ماه از سال میگذره تو تا به حال این کتابو خوندی؟ میگه: نع!!! میگم: خب من چیش رو بهت یاد بذم. تو چارتا مبحث زمان رو نمی تونه یاد بگیری یعنی. بخون از روش نفهمیدی بگو بیام برات توضیح بدم. میگهک معنی بعضی کلمه ها رو بلد نیستم. میگم: مگه دیکشنری نداری؟ میگه: چرا دارم اما حوصلم نمیشه استفاده کنم.
خب من با همچین موجودی چی کار کنم؟ تا ساعت 3 4 و حتی 5 مشغول چت کردن هستن (مدیونید اگه فکر کنید جنس مخالفه). بهش میگم: هنوز برات زوده!!! سعی کن خودت رو بکشی بالا. میگه تو منو نمیشناسی و نفهمی. من عاشق شدن و واقعا می خوامش. هر چقدرم نصیحتش می کنی انگار آب در هاون می کوبی. بلند بلند صدای مرغ و خروس در میاره. یه بار داره ش. گوش میده یه بار همایون شجریان یه بار ادل یه بار چاتار یه بار ... (اصلا این بچه ثبات شخصیتی نداره!) بعدش بهش میگی آروم باش میگه به تو چه دلم می خواد. آخه من چقدر احترام یه ترم صفری رو نگه دارم. اوج جسارت وقتی بود که یک سری به من و یکی دیگه از هم اتاقیا توهین کرد (اوشون 4 سال از من بزرگتره) و وقتی گفتیم متوجه حرفات باش و ببین داری با کی صحبت می کنی. برگشت و گفت: دوست دارم اینجوری صحبت کنم و همینه که هست.
یعنی من نباید اینو بشورمش پهنش کنم روی رخت آویز؟
پ. ن.: اوج جسارت ترم صفری ها رو شنبه همین هفته سر کلاس فارسی عمومی دیدم. دو سه بار به عنوان مهمان سر کلاس رفته بودم و وقتی استادش منو توی راهرو دید ازم شخصا دعوت به عمل آورد که حتما اونروز سر کلاس حاضر بشم تا به همکلاسی هام (چند تا از همکلاسی های خودم) و ترم صفری ها ( کلا دانشجویان ادبیات ورودی امسال) بخندیم. بخاطر نتایج درخشانشون توی امتحان میان ترم. استاد یه آدم لارجه و توی کلاسش پفک و چایی هم میخورن چیزی نمی گه. میرن و میان و سر و صدا و .... ساکته و حتی باهاشون شوخی هم می کنه. اما وقتی نتایج و برگه های دانشجو ها رو تحویل می داد کسی که کمترین نمره رو (3.75 از 20) گرفته بودم با گستاخی تمام برگه ش رو مچاله کرد و پرت کرد سمت میز استاد و خورد توی صورت استاد. استاد برای اولین بار قریاد زد و گفت: برو بیرون و درستو حذف کن. همین ... و اونم طلبکارانه رفت برون هیچ ناراحتی ای. این کار واقعا زشت بود که یه دانشجوی ترم بوووق بیاد و ورقه میان ترمش رو بخاطر عملکرد ضعیف خودش پرت کنه توی صورت استادی که دارای مدرک دکتراست . بعدش هم همکلاسی هاش ازش حمایت کنن و بگن استاد ببخشیدش و ...
* جناب آشوب گر (دانشجوی نرم افزار):
ایشون که همچنان شاد و سرخوش می خونن و در حال عیش و عشرتن. ساعت 3 نصف شب میاد لامپ رو روشن میکنه و جماعتی رو بیدار میکنه که مسواکش رو برداره! در صورتی که مسواکش رو همون دم دره و راحت می تونه برش داره. حالا ما اگه ساعت 11 ظهر لامپ رو روشن کنیم اقا به تریج قباش بر می خوره که خاموش کنید بزارید بخوابم وگرنه ...
همچنان با صوت خوششون ما رو مستفیض می کنن و انگار نه انگار که بقیه اتاق ها ارشد دارن. انگار وسط صحراست و هاااای و هووووی می کنه و ...؛ چند سری اخطار دیافت کردیم و از قضا اخطارها هم نصیب من شده ون تا میان مچش رو بگیرن میره اتاق این و اون و من بیچاره که توی اتاق گیر مسئول شب خوابگاه میفتم.
از 24 ساعت 12 ساعتش رو خوابه بقیشم توی حمومه یا در حال بازی و ...؛ دلمون خوش بود که دانشجوی کاردانی و زود میره ولی اینطور که بوش میاد این قراره با ما فارغ التحصیل بشه. خدایا خودت بهم رحم کن 
اومدن من رو صدا کردن که بیا برامون پاور پوینت بساز. گفتم همشهری تون ( چناب آشوب گر) یعنی نمی تونه یه پاور بسازه؟ گفتن هنوز پیداش نکرده. رفتم دیدم لپ تاپ رو گذاشته روی پاش و مثله چیز! داره بهش نگاه می کنه. گفتم بده من. با دو تا کلیک پاور پوینت رو باز کردم. گفتن بیا بساز دیگه. گفتم یعنی ساخت پاور پوینت هم از این بر نمیاد؟ گفتن: نه. بعد جناب آشوب گر اومده میگه: چطوری پاور پوینت رو نصب کردی؟ هر چی گشتم دنبالش نبود !!! خدایا بیا بدادم برس 
* هم اتاقی آخر (دانشجوی تربیت بدنی):
تا قبل از آشنایی با ایشون فکر می کردم تربیت بدنیا همه دنبال ورزشن و اینا. اما ماشالله هزار ماشالله همشون دودی ن و تنبل و مفت خور. بزرگتر از همه ست. ظرف که حال نداره بشوره1 غذام که نمی گیره! کلاساشم نمیره (ولی در عوض ساعت 12 خاموشی میزنه که من فردا کلاس دارم بعد تا
میشینه چت می کنه )
خیر سرش امسال ارشد هم داره و همش میگه ارشد دارم مراعاتم رو بکنید.
توضیح واضحات: متاسفانه من با همچین موجوداتی سر می کنم و از ترم یک به دنبال یه اتاق آروم بودم و هنوز که هنوزه نصیبم نشده. یا معتادن یا ... . اما من به آینده خوش بینم. اینا رو که میخونن به فکر من نباشین که چی میکشم. بخندید و شاد باشید. اینام خوب یا بد قراره خاطره بشه. بزودی با ماجراهای شیرین کلاس ها و استاد ها برمی گردم. شاد باشید ...
پ . ن. خیلی مهم: سودا چرا رفت؟
ایشالا هر جا هست شاد باشه