ای سر و سامان همه تو

چهارشنبه دوازدهم شهریور 1399  10:50 ب.ظ

رفتم مجتمع سامان در بلوار کشاورز. ساختمان های بلند، درختان بلوار، خیابان، مردم، همه چیز مثل قبل بود اما حال و هوای آنجا مثل سال نود و سه نبود، اولین بار بود که می دیدمت، با لبخندی به وسعت آبی آسمان، گرم و مهربان.
شربت بهار نارنج، چای، صورتی بانو، عکس هایی در فضای تاریک کافه که هنوز میبینمشان. به قابی که در گوشی ات از آسمان و برج ها ساختی نگاه می کنم، مسیری که پیاده رفتیم را می روم، میرسم به میدان ولیعصر، پشت شیشه تاکسی ها جای نگاهت خالی است. 
مسیرم را پیاده ادامه می دهم تا بروم به پارک کوچک خیابان ورشو، همانجا که همیشه می روم و کنار جای پایت می ایستم، روی لبه حوضچه کوچکی که از طریق جوبی می رسد به مرد آهنی ماهیگیر. نیمکتی که رویش نشسته بودیم دیگر نیست، اما آنجا هم همان شکل است با این تفاوت که حال و هوایش سرد است و بی جان و کم رمق، نگاه ها ناآشناست و مردم غریب، صندل سپید پایت بود و لبخندت به وسعت آبی دریا.
داخل آب را نگاه می کنم، پی سایه ات می گردم، سایه ات که امن و آرامشم بود، خنکای تابستان و گرمای زمستان. تنگ در آغوش میگیرمت و میرویم تا برسیم به مرد ماهیگیر همیشه منتظر، ساکت و آرام.
چای را که آوردند، با شیطنت خاص خودت دارچین ها را برداشتی و ریختی توی لیوان خودت، آن روز بامزه بود، بعدها برایم شد دلبری، نگاهت توی آینه، گوشی دست گرفتنت، راه رفتنت، حرف زدنت، نفس کشیدنت، ظرف شستن ات، نوازش کردن ات، عصبانی شدنت و ...
آن روز را مهمان تو بودم، آنقدر گرم بودی که گویا سالهاست که میشناسی ام، همیشه مهربان بودی، اما فکر میکنم حالا سال هاست که فراموشم کرده ای، دلم می خواست الان مهمانت بودم حتی کمی در یادت...
عطر بهارنارنج که به مشامم برسد، اولین دیدار و لبخندت جلوی چشمم ظاهر می شود، در اوج روزهای بیماری ام مدام کابوس می دیدم، در همان خواب های منقطعم، تنها رویایی که دیدم خواب تو بود، آنقدر واقعی در آغوشم بودی که ساعت ها سر جایم دراز کشیدم، همه جا بوی بهار نارنج گرفته بود.




نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:چهارشنبه دوازدهم شهریور 1399 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:230  
  • ...  
  • 6  
  • 7  
  • 8  
  • 9  
  • 10  
  • 11  
  • 12  
  • ...  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات