سوال بی جواب
دوشنبه بیست و سوم مرداد 1391 03:42 ب.ظدست ثریا را محكم در دستم گرفته ام چنان فشار می دهم كه با نگاهش متوجه ام می كند كه دستش درد گرفته است،دستش را آرم در دست دیگرم می گذارم و شروع به نوازش دستش می كنم. به چشمانم نگاه می كند و می گوید:حسین جان حالت بهتر نشده؟به اطرافم نگاه می كنم پارك پر از خانواده هایی است كه تقریبا در هم لولیده اند.با چادرهای رنگی و سر و صدای زیاد.ما هم مثل بقیه در حالی كه به نیمه شب نزدیك می شویم هنوز در پارك هستیم.ازدحام جمعیت خیلی بیشتر از چیزی است كه در یك روز تعطیل در پارك می دیدم.هنوز غرق تماشای اطرافم بودم كه ثریا گفت:حسین،حسین جان حالت بهتر شده؟به چشمان درشت و سیاهش كه حاضرم تمام عمرم را بدهم اما نگاهش را از من دریغ نكند زل می زنم و می پرسم:خیلی ترسیدی؟در جوابم می گوید:خو آره تنها بودم ترسیدم اما الان دیگه خوبم تو هم نمی خواد بیخودی نگران باشی.یاد آن روزی افتادم كه بعد از مراسم عقد مختصرمان گفتم در غم و شادی،در لحظات سخت و لحظات لذت بخش در تمام كوران ها و بهارها همه جا كنارت خواهم بود.اما امروز نبودم و اگر رحم خدا نبود این نبودن تبدیل به نبودن همیشگی می شد.
نفس نفس زنان تمام مسیر از خیابان منتهی به خانه را می دوم چهل دقیقه ای می شود كه سعی می كنم خودم را به خانه برسانم.دلم بد جور شور می زند.مدام خدا خدا می كنم زودتر برسم.آخر ثریا تنهاست،می دانستم كه امروز نه به خانه ی مادرش رفته و نه خواهرش پیش اوست.تمام فكرم به این است كه اتفاقی برایش رخ نداده باشد...
درب آپارتمان را باز می كنم سكوت معنا داری در تمام ساختمان حكم فرماست.راه پله تاریك است و انگار سالهاست كسی در كل واحدها زندگی نمی كند.صدای تپش قلبم در مغزم می پیچد،زبانم تلخی كام دهانم را به شدت می چشد و لبهایم از شدت خشكی به هم چسبیده اند.به سختی پله ها را یكی پس از دیگری بالا می روم در خانه را باز می كنم،ثریا.ثریا ثریا كجایی؟خانم كجایی؟ثریا جان.كف آشپزخانه پر از ظروف شكسته است،به اتاق خواب می روم تمام ادكلن ها و لوازم آرایشی از روی میز توالت بر كف خانه افتاده،شیشه ی كمد دیواری در اثر اصابت مجسمه ای كه داخلش بود شكسته،به شدت سر در گمم.تلفن را بر می دارم اما صدایی نمی شنوم.موبایل ها هم كه قطع است.مانده ام بین زمین و آسمان.كم كم بغض گلویم را فشار می دهد.سعی می كنم به خودم مسلط شوم.عكسی كه در مراسم نامزدی با ثریا و مادرش و مادرم گرفتیم روی میز در قابی ساده بود كه آن هم افتاده روی صندلی كناری اش.قاب عكس را بر می دارم و مانند طفلی كه مادرش را گم كرده آرام به روی صندلی می نشینم.
حسین آقا،سرم را بلند می كنم.فرهاد است پسر همسایه مان.حسین آقا سلام.گویا از چهره ام متوجه حال و روزم شده است كه به سرعت ادامه می دهد.نگران نباش ثریا خانم با ماست.هممون تو پارك محلیم.من اومدم دنبالتون تا شمام بیاین اونجا.جواب سلامش را می دهم و خیالم كمی آرام می گیرد.
به پارك می رسیم ثریا همین كه من را می بیند اشك در چشمانش حلقه می زند.با بغضی كه سعی در نشكستنش دارد می گوید:خوب شد اومدی.دلم هزار را رفت.كمی به خودش مسلط می شود خودش را از آغوشم آرام جدا می كند و می گوید:از مامان اینا خبر ندارم.نگرانشونم.در پاسخش می گویم:من الان می رم سمت خونشون تو همین جا با همسایه ها بمون.همین كه میخواهم بروم دستم را می گیرد و می گوید:بازم می خوای تنهام بزاری؟همین یك جمله كافی بود تا تمام احساس مسئولیتی كه فكر می كردم از پسش بر آمده ام به كلی زیر سوال برود.هنوز جوابی به سوالش نداده ام و فقط مبهوت به چشمان ترش خیره شده ام كه ادامه می دهد:منم میام.
خانه ی مادر ثریا زیاد از خانه ی ما دور نیست.به سمت خانه شان می رویم.زنگ خانه را میزنم كسی جوابی نمی دهد.به ثریا می گویم:حتما بیرونن.تا موبایلا وصل نشه نمی تونیم پیداشون كنیم.ثریا دستش را به دیوار تكیه می دهد و می گوید:باشه بریم پیش همسایه ها شاید بابا بیاد اونجا دنبالمون.
بالاخره تلفن ها وصل شده اند،فقط تلفن ثابت.این را وقتی كه رفتم خانه تا برای ثریا لباس بیاورم فهمیدم.بلافاصله با خانه مان در شمال تماس می گیرم تا خانواده ام را از نگرانی دربیاورم.خواستم قبل از اینكه آنها باخبر شوند خودم به آنها خبر را برسانم و بگویم كه مشكلی نیست تا نگران نشوند.
هنوز دستان ثریا در دستانم است كه به اتفاقاتی كه امروز گذشت فكر می كنم.ثریا با حالت سوالی می گوید:حسین؟
- جانم
- حسین اگه امروز اینجام مثل جاهای دیگه كه زلزله خرابشون كرد خراب می شد اونوقت تو چیكار می كردی؟می تونستی منو پیدا كنی؟ینی اصلا چه اتفاقی می افتاد؟
كمی گیج بودم،انگار او هم به چیزهایی كه من فكر می كردم فكر می كرد.دستم را به دور شانه اش انداختم و گفتم:خدارو شكر كه اتفاق خاصی نیفتاده.این همه آدمو اینجا ببین خدا به همشون رحم كرده.در اصل جوابی برای سوالش نداشتم دوباره سرم را به طرف مردمی كه از ترس زلزله شب را به پارك پناهنده شده اند می چرخانم.صدای مردی را می شنوم كه به زبان آذری دارد از جاهایی كه زلزله خرابشان كرده و خسارات وارده و این كه چه مصیبت بزرگ دیگری دامن گیر كشورم شده صحبت می كند.ثریا صورتم را به سمت خودش می چرخاند و می گوید:باز خدا بهمون تلنگر زد اما اونایی كه این بلا سرشون اومد چه گناهی داشتن؟حسین هنوزم می ترسم.می ترسم از روزی كه بخواد همچین بلایی ما رو از هم جدا كنه...تو نمی ترسی؟ها حسین نمی ترسی؟
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:- | نظرات()
خیلی دوسش داشتم این داستانت رو
خیلی متشكرم از لطف مكررتون