فاصله؛ یک شهر و یک ترمز
پنجشنبه بیست و سوم مهر 1394 01:23 ق.ظدو روز اول محل کار جدید مثل تمام کارها و محیط های جدید سخت بود و تا حدی عذاب آور، هیچ ارتباطی با دنیای بیرون وجود ندارد، بعد از عبور از گیت انگار وارد زندان شده ای، نه گوشی آنتن می دهد، نه از اینترنت خبری هست، و نه حتی پنجره ای که شاید کبوتری باشد تا پیامت را به آشنایی برساند، طبقه منفی یک، به عبارت دقیق تر زیر زمین، حس زندانی تازه واردی را داشتم که نگاه متعجبش به در و دیوار زندان جدید عادت نکرده، راس ساعت خروج از محل کار میزنم بیرون، بیرون رفتنی که خودش پروسه ای عجیب دارد.
چهارشنبه است و ساعت خروج یک ساعت جلوتر است.در هوای مطبوع پاییز توی یکی از خیابان های بالاشهر تهران، مکالمه ام تمام می شود، دلم پر می کشد و می خواهم کنارش قدم بزنم، اما فاصله ی مان در آن لحظه تقریبا یک تهران است، می خواهم عرض خیابان را طی کنم، صدای ترمز شدید را می شنوم، از جایم تکان نمی خورم، بر می گردم سمت صدا، یک بنز مشکی شیک، ران پای راستم، نگاه مات راننده، و مقاومت من در زمین نخوردن، سکانس ساده ای که ترمز قدرتمند بنز تراژدیش نکرد، راننده پیر مرد مهربانی بود که گفت: هوس عزرائیل کردی جوون؟ لبخندی زدم و در حالی که داشتم ماشینش را با دستم نشان می دادم گفتم: اگه عزرائیل اینه و با لبخند شما میاد چرا که نه؟ خندیدیم، او گازش را گرفت و رفت،من پایم را گرفتم و رفتم، نمی دانم او چه فکری داشت اما من هنوز در حال و هوای مکالمه ی تلفنی ام بودم.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:- | نظرات()
خدای اسمونا خدای کهکشونا
برس به داد دل اینجونا