دیده می بندم که شاید

سه شنبه سی ام آبان 1396  08:35 ب.ظ

امروز صبح آسمان پاییز داشت سعی اش را می کرد تا نشان بدهد که آنقدرها هم خشک و خالی نیست اما اشک اش هق هق نشد و چند قطره ی آلوده را تحویل زمین تهران داد. خنک های هوا خواب ناکافی دیشبم را از سرم پراند، داشتم مسیری را در ساعتی میرفتم که بارها در چنین ساعاتی با هم رفته بودیم، یاد وقت هایی افتادم که دست ظریف و منحصر به فردت را میسپردی به دستم، انگار که دنیا یکجا جمع شده بود توی دست هایم.
دیشب بعد از مدت ها گیتاری را که مدت هاست وسط اتاق روی زمین بی پناه و تنها رهایش کرده ام را گرفتم توی دستم، دستی به سیم هایش کشیدم؛ نه، دیگر صدای گیتار را دوست ندارم، دوست ندارم وقتی گیتار توی دستهایم نشسته تو روبرویم نباشی، ساز را دستت نگیری و انگشت های عاشقت را روی سیم ها نبینم. اصلا بهتر است ه گیتار دست نزنم تا حس انگشت هایت که روی گیتار باقی گذشته ای باشد برای دل گیتار و چشمانم.
به شومینه خاموش نگاه کردم، به آخرین باری که روشن بود فکر کردم، به آخرین چیزی که امتحان کردیم بسوزانیم، و خاکسترش که همچنان باقی است، شب ها کمی سرد است نه آنقدر که نیاز به روشن کردنش باشد، این زمستان را بدون روشن کردنش سر خواهم کرد، شومینه بهانه است، خانه با تو گرما داشت. همسایه نبود و سکوتی وهمناک خانه را در بر گرفته بود، یاد سکوت در سفرهای کوتاهمان به خارج از شهر افتادم، سرمای خشک و گرمای پر مهر لبخندت، حرارت چشمانت و نوازش جان بخش دست هایت. یاد پیراهن سپید بلندت افتادم، یاد تکیه دادنت به در و دل دل کردنمان وقت رفتن.یاد نشستن توی مترو و فکر کردن به تو، یاد برگشتن از سر کار و لذت دوباره دیدن لبخندت.

هر شب که دیده میبندم به این فکر میکنم اگر باز شود تو را کنارم میبینم.
تو دوستداشتنی ترین دلتنگی دنیایی نازنینم.

نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:سه شنبه سی ام آبان 1396 | نظرات() 

نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات