فصل ماقبل آخر-قصه سوم-انگار دستام سرد سردن
یکشنبه نوزدهم فروردین 1397 06:43 ب.ظاکثر وقت هایی که در خانه هستم پرده ها پنجره ها را پوشانده اند، نمای جلوی خانه را ماه هاست که از پنجره ندیدم، ترجیحم این است محیط تاریک باشد، کل روز را به جز زمان کوتاهی که برای خرید رفتم در منزل ماندم، صبح زود از خواب بیدار شدم، صدای باران را میشنیدم و حال اینکه از جایم بلند شوم را نداشتم، بعد از دو ساعت به سختی بلند شدم، سری به گل ها زدم، کمی حرف زدیم، گل کنج اتاق حال خوشی ندارد، پرده را کنار کشیدم تا از نور روز استفاده کند، هوا خنک تر از روزهای قبل بود، تیره و غم انگیز، خاکستری مطلق با طعم دود غلیظ، به محض دیدن قطرات باران کاملا ناخودآگاه شروع کردم به زمزمه کردن «انگار دستام سرد سردن ...»
موبایلم را چک کردم، خبری نبود. کیست مچ دست چپم کاملا خوابیده ، گیتار را برداشتم و کوک اش کردم، دلم خواست زمزمه ام را بنوازم، هر چه قدر بیشتر تلاش کردم بیشتر مشخص شد که واقعا دستام سرد سردن، دست چپم مثل دست کسی است که در عمرش ساز نداشته، خشک و بی روح، گنگ مطلق. ذهنم بدتر از آن و چشمام شب تار، غریبه با نت.
باران کمی تند شد، اما نه به تندی بارانی که مربا و من با هم داشتیم نگاهش میکردم، جایت خیلی خالی بود، شبیه همان بارانی بود که تو و طوبی و من با هم زیرش حسابی خیس شدیم، میخندیدی، ناز میخندیدی، یادش به خیر. چند وقت پیش رفتم قلعه صندلیم را دیدم، سیستمم، همان که از پشت آن با تو شب ها را سحر میکردم، من شیفت شب بودم و تو همراه شب بیداری هایم. باران خودنمایی اش را بیشتر کرد، آسمان تاریک تر شد، طاقت منظره پنجره را نداشتم، آمدم توی هال، خزیدم زیر پتو، سردم نبود اما به جایی برای پناه بردن نیاز داشتم، مثل سربازی بودم که توی سنگر دشمن پناه گرفته، امن غریب.
رفتم کمی خرید کردم، بدون هیچ لیستی، یاد وقت هایی افتادم که میپرسیدم چه بخرم، لیست خرید کوچکی را توی کوله ام پیدا کردم، یادم میاید توی یکی از سفرهای کوتاهمان نوشته بودمش، گردو، بادمجان، سیر... دستپخت تو با شرایط خاص آنجا، همه چیز عالی بود وقتی کنارت بودم.
کمی فیلم دیدم، بی حوصله تر شدم، از خواهرم حال گربه ها را پرسیدم، باید مشکل مربا را با پزشکی مطرح کنم، خواهر دوستم دامپزشک است باید بروم و صحبت کنم. بین مبل و دیوار نشستم روی سنگ های خنک، کنار شمع ها، جای تنگی است، دنیا کلا برای کسی که در تنگاست جای تنگی است، قفسی است که هر لحظه کوچک و کوچک تر میشود، اینجا آرامم، کنار شمع ها و بافتنی زیرشان، عطر تو بافته شده به تار و پودش.
ساعت دوازده شب تماس میگیرد و میگوید میخوام بیام پیشت، الان غربم، حوالی فلانجا، ساعت دو مجددا تماس میگیرد و باز میگوید همانجاست! منزل پدر همسرش،و نمی آید. راجع به کاری با هم صحبت میکنیم و به توافق میرسیم، بقیه اش میماند برای دوشنبه بعد از وقت عذاب آور دکترم، سعی کردم که بخوابم.
امروز روز کسل کننده ای است، روز بیخود مشمئز کننده، خلوت پر هیاهو، دلار سقف آسمان اقتصاد را شکافته، سکه یک و نهصد، بازار غرق در سکوت، صرافی ها هیچ دلاری برای فروش ندارند و من خونسردترین روز عمرم را میگذارنم، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، میروم توی محوطه محل کارم، درست جایی که قبلا یک صندلی بود با تمام خاطره هایم از تماسهای تلفنی ام با تو، بوی غلیظ گلها آزارم میدهد، نور چشمانم را آزار میدهد، آسمان امروز آبی است، آبی گرم، دلم سخت خودم را در آغوش میگیرد، دلم مینشیند کف راهروی بین فضای سبزها، دلم آنجا تنگ میگیرد و میماند تا با تو خلوت کند، خودم می آیم تا این سطرها را بنویسم.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:یکشنبه نوزدهم فروردین 1397 | نظرات()