فصل ماقبل آخر- قصه پانزدهم-سینما خودکشی
یکشنبه سی و یکم تیر 1397 10:53 ب.ظداشتم فکر میکردم کدام یکی است، همان پسر لاغر قد بلندی که دوتا میز آن طرف تر نشسته بود، یا آنکه موهای بور و بلندی داشت و مشغول صحبت با یک دختر عصبانی بود؟ احتمالا هیچکدام، اصلا چه فرقی میکند؟ نمیدانم هر چند وقت یکبار می آمده یا همین دفعه را آمده؟مثل من ساعت ها نشسته و چند لیوان چای یخ کرده نوشیده یا چیزی سفارش نداده و بی وقفه رفته سر اصل مطلب؟نمیدانم با هر تلخی چای مرده و زنده شده یا فقط همین دفعه مرده؟ نمیدانم چرا از طبقه ششم پرید؟ چرا هشتم نه؟ قبلش به چه فکر کرده؟ به کدام بدبختی؟ به کدام خوشبختی؟ به کدام لحظه ی عذ اب آور؟ به کدام لحظه ناب؟آخرین لبخند چه کسی توی ذهنش رژه رفته؟ اصلا لبخندی در کار بوده؟ یا شاید آخرین اشک و غم کسی بوده؟ شاید هم غم و لبخند خودش!من فقط دوست دارم از هواپیما بپرم البته بدون چتر چون حتما خواهم مرد و آنقدر له میشوم که احتمالا شناسایی هم نشوم، طبقه ششم سینما آزادی ریسک بزرگی است برای پریدن! اما خب او پرید و سکانس پایانی اش را سینمایی تمام کرد، شاید هم آزادی اش را شروع کرد.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:یکشنبه سی و یکم تیر 1397 | نظرات()