فصل آخر- قصه ی اول: شاید نمیدانی ولی، از خود خلاصم کرده ای
چهارشنبه هفتم شهریور 1397 03:06 ب.ظمیلرزید و ترس تمام وجودش را گرفته بود، آنقدر ترسیده بود که فکر میکردم هر آن ممکن است بمیرد. از ترس سرش را بین دست و بدنم پنهان می کرد، نمیدانم چقدر آنجا بودم، تا پلیس 110 بیاید طول کشید، خودم هم که قبلش مدتی را آنجا نظاره گرش بودم. با گوشی ساده ام که از اینترنت بی بهره است با دوستی تماس گرفتم و خواستم برایم از چهارراه استانبول تا منزل تاکسی اینترنتی بگیرد.
هنگام پیاده شدن با راننده به خاطر اینکه از کوچه ای که دختی وسطش هست عبور نکرد درگیری لفظی پیدا کردم، در ماشنش را به قصد شکستن به هم کوبیدم و پیاده شدم، پنجه های کوچکش را توی بدنم فرو کرده بود از ترس اش داشت سرو صدا میکرد، پله ها را آرام آرام رفتم بالا، مدام نوازشش میکردم تا کمی آرام شود، وارد خانه شدم و مستقیم رفتم و گذاشتم اش توی حمام ، آمدم وسط آشپزخانه ایستادم و پرسیدم:«چه کارش کنیم؟ تو چی نگهش داریم؟ سبد مربا کجاست؟ خاک داریم تو خونه؟ شیر چی؟» بعد از تمام سوال ها اسم تو را صدا میزدم، به خودم آمدم، من تنها ایستاده بودم.
رفتم برایش شیر بدون لاکتوز گرفتم و پماد تتراسکلین چشمی، وقتی در حمام را باز کردم دیدم دارد تلاش نافرجام یکند برای رهایی از سلول اش، نعبلک شیر را گذاشتم مقابلش، نزدیک نشد. بردمش نزدیکتر و شروع کردم به نوازشش، کمی بو کشید و بعد شروع کرد به خوردن،قشنگ ترین اتفاق چهارشنبه گذشته بود.
پارچه را چندلایه کردم و گذاشتم توی سبد زردی که مناسب اندازه اش بود، گذاشتمت اش توی سبد و سبد را گذاشتم کنج حمام،نوازشش کردم، چشم هایش بی تاب خواب بود، صورت اش معصومیتی داشت که دلم را ریش کرده بود، شروع کرد به خرخر کردن و بعدش آرام خوابید.توی خواب میو های کوتاهی که یشتر شبیه ناله بود میکرد، و عجیب اینجا بود که تا «جان» نمیگفتم آرام نمیگیرفت.
زیر کرکره یک صرافی بود که دیدمش، اول «پسرم» صدایش میکردم اما بعد «سکه» صدایش کردم، تا از خواب بیدار میشد شروع میکرد ب میو میو کردن، کل خانه را گذاشته بود روی سرش، کمی خاک گلدان برایش آماده کردم، کارش را که تمام کرد باز شروع کرد به میو میو کردن، هنوز میترسید. گذاشتم اش توی سبد و سبد را آوردم کنار در حمام و خودم نشستم کنارش، نگاهم میکرد و میدید پیشش هستم آرام می گرفت. شروع کردم بایش قصه گفتن، یکی بود، یادش به خیر اما دیگه بعدا نبود...
دستمالی را نم دارم کردم و افتادم به جانش، نحیف تر و کوچکتر از آن بود که بتوان شست اش، بالشم را آوردم و همانجا کنار در حمام دراز کشیدم، دتم را گذاشتم رویش و کنارش به خواب رفتم.حوالی پنج صبح بود که با صدای میو میو هایش بیدار شدم، نور لامپ اذیتم میکرد، سکه از تاریکی میترسید برای همین مجبور بودم لامپ را روشن بگذارم، نگاهش کردم و گفتم:«جان؟» خودم جواب خودم را دادم:«گشنمه»،بچه است باید و تند تند غذا بخورد.
مانده بودم که روزی که بخواهم بروم سر کار به که باید بسپارمش، یک نفر باد مدام حواسش بهش باشد، صبح زود که باید میرفتم کلانتری، غم تنهایی اش سراغم آمد اما فعلا چاره ای نبود.
بعد از اینکه از کلانتری و دادسرا برگشتم برایش خاک و غذا گرفتم، دوباره تمیزش کردم و از حمام بیرون آوردمش، اتاق برایش نا آشنا بود، از محیط جدید به شدت میترسید، دلش میخواست برگردد توی حمام.جعبه کفشم را برداشتم و داخلش خاک ریختم. سبدش را هم گذاشتم توی اتاق. خیلی اهل بازی و جست و خیز نبود، به خاطر خستگی و ضعف اش بود که هنوز برطرف نشده بود، به چشمانش پماد زدم و بهش از غذایی که تازه گفته بودم دادم. با میل و رغبت فراوان خورد و شروع کردن به لیسیدن خودش، آن لحظه انگار دنیا را داشتم.
کمی بازی کرد و کمی توی خانه گشت زد، مامن امنش کنار کمد یا پشت گیتارها بود، خیلی علاقه ای نداشت که بیاید بنشیند توی بغلم. اما به محض نوازش کردنش خرخر اش بلند میشد.گوشهایش به نسبت صورت کوچکش بزرگ بودند و پنجه های خیلی تیزی داشت. با دوستم صحبت هماهنگ کرده بودم که بیاید و ببرداش ه کارگاه ساختمان سازیشان تا آنجا کارگرها توی حیاط نگهش دارند، گرچه محیط مناسبی نبود اما متاسفانه چاره ای ج این نداشتم تصورش هم سخت است که بخ9واهد چهارده-پانزده ساعت تنها بماند، فقط یک ماه اش است.
دو شب پیش رفتم تا ببینمش، آنقدر خودش را برایم لوس کرد که حد نداشت، آنقدر از سر و کولم بالا رفت و آنقدر قربان صدقه اش رفتم که کارگرها با تعجب نگاهم میکردند، براش غذا برده بودم، چشمش را تمیز کردم؛ غذایش را دادم. نوازشش کردم و به کارگری که کنارم ایستاده بود گفتم:«مراقبش باش»
عکس ها در ادامه مطلب:
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:چهارشنبه هفتم شهریور 1397 | نظرات()