فصل آخر- قصه ی دوم: شب مرگ تنها نشینم به موجی
دوشنبه دوم مهر 1397 01:04 ق.ظ
هم اسم من بود، با دستانی کوچک که احتمالا در لحظات آخر توی دستان دستان مادرش بود، تیتر شد و تمام. هر جور نگاه میکنم اوج بی انصافی است اگر قرار بود طاهایی بمیرد من مستحق تر بدم نه آن کودک چهار ساله که اسیر خشم و حرص گروه های لجن و کثافت خاور میانه ای شد. شاید اگر عدالتی بود! بیخیال! عدالت واژه ای است خیالی و پوچ
بخواب پسر کوچک، چه بد که تیر جفای روزگار و آدمیان به تن نحیف تو نشست، چه بد که سال هاست تیر خشم و کدورت و طمع ما بزرگترها به تن نازک شما کودکان نشسته، بخواب که دنیا برای شما جا نداشت، انگار که قدم های کوچک شما بار سنگینی به دوشش بود، بخواب که همه ما اشتباهی آمده ایم، بخواب که همه ما به خواب خواهیم رفت، همه ما به طعم سیبی آمدیم!!! و به رنج عمری خواهیم رفت. بخواب که من هم از رفتنت دارم قصه میبافم انگار نه انار که تو عین حقیقتی، تلخ و گزنده، بخواب که دنیا بدون تمام ما به کارش ادامه خواهد داد، بخواب عزیزکم که من هم باید کم کم بروم گوشه ای دور و تنها بمیرم
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:دوشنبه دوم مهر 1397 | نظرات()