فصل آخر-قصه سوم-من هنوز همون درد دیروزم
جمعه ششم مهر 1397 02:41 ب.ظچهار شب است که زیاد نخوابیدم، دو شب را توی راه بودم، یک شب را در محل کار دوستم بودم و دیشب را بعد از چند شب توی خانه ی خودم، بیدار و مشغول دیدن چندتا فیلم و انیمیشن. شبی که داشتم از شمال بر میگشتم باران تندی باریدن گرفت، بارانی که دلم را با خودش برد، برد به خیلی از خاطرات گذشته، روزهای اولی که تهران بودم را به خاطرم آوزد،آبان ماه بود و بارانی. برد به روزی که با هم بودیم، آن روزی که خیابان شریعتی تبدیل به رودخانه شده بود و ما شده بودیم موش آبکشیده!
اغراق است اگر بگویم به اندازه مادرم دوستش داشتم، اما بسیار زیاد دوستش داشتم، برایش احترام زیادی قائلم، از یماریش مطلع بودم و در جریان احوالش بودم، چشم های روشن و گیرایش، لبخند همشگی اش، لهجه قشنگ ترکی اش، محبت مادرانه اش و صدای گرمش همیشه به خاطرم خواهد ماند، مادر یکی از عزیزترین انسان هایی که در تمام عمرم دیدم، مادری که به تنهایی چنین انسانی را تربیت کرده بود، عذاب زیادی کشید، حق اش چنین بیماری نبود، چنین رفتنی برای این چنین آدم هایی زیادی تلخ و عذاب آور است. خیلی مدیونش بودم و هستم، چیزهای زیادی را یاد گرفتم، از خانه ی زیبایش، از چای های همیشه تازه دمش، از لبخندهای بی دریغش، از مهربانی همیشگی اش، راستی یادم رفت بگویم اسمش مهربان بود، مهربان بانو.
گاهی تو خیالم فکر میکردم اگر روزی تو مادربزرگ شوی دقیقا میشوی مثل مهربان بانو، من با نوه هایش دوست بودم، با پسرش بیشتر و رفتارش را همیشه دیده بودم، مهربانی ات خیلی شبیه به مهر او بود. زمانی فکر میکردم یک روزی او را خواهی دید، منزل قدیمی با آن دکوراسیون دوست داشتنی اش را، جایی که ساعت ها نشسته بودم و مشق کرده بودم را. طاقت دیدن آن خانه بدون حضورش را نداشتم، دلم میخواست توی چنین لحظه ای باشی و باز هم زخم قلبم را ببندی.
گفت قبل از اینکه بریم خونه و پیش همسرم کمی دو نفره باشیم؟ گفتم باشه. رفتیم لب ساحل، نشستم کنار آب، تو را به یاد آوردم، گرم، آنقدر گرم که انگار دستانت را سپرده باشی به دستان سردم، حتی گرم تر از هر آنچه که بین ما بود و نبود، سیگار کشید و تعارفم کرد، گفتم چند وقتی هست نمیکشم،نمیدانست که یاد گرفتم تا با اشک دود شوم.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:جمعه ششم مهر 1397 | نظرات()