فصل آخر-قصه پنجم: بی تو پتیاره پاییز مرا می شکند

پنجشنبه نوزدهم مهر 1397  09:18 ب.ظ

مهر ماه بود، سوم ابتدایی بودم، تازه آمده بود. یعنی در سال های قبل ندیده بودمش. اکثر بچه ها را میشناختم. اما او تازه وارد بود، لاغر اندام و قد کوتاه، خنده رو و تا حد زیادی آرام. بعدها بیشتر با هم آشنا شدیم، منزلشان داخل کوچه ی طویل روبروی کوچه مان بود، در سال های دبیرستان راهمان از هم جدا شد، اما به خاطر شهر کوچک و هم منطقه ای بودن مدام میدیدمش، هنوز ساکت و آرام و خنده رو.
مهر ماه است، توی سوپرمارکت یک قوطی ربع گوجه فرنگی را داشتم برانداز میکردم که گوشیم زنگ می خورد، باباست، احوال پرسی مختصری میکند، چند روزی است که از شمال بازگشته ام، مشخصاتش را می دهد و میگوید پسر فلانی؟ یادت هست؟ اسمش را میگویم و با تعجب ادامه میدهم مگر میشود یادم نباشد؟!
گیج و منگ از سوپر مارکت خارج میشوم، شروع میکنم به قدم زدن، در کمتر از ده روز دومین عزیزی است که به دستان خاک می سپارم. یاد آخرین باری که دیدمش می افتم و صدایش توی مغزم میپیچد:«سلام طاها جان». احساس تنگی نفس بهم دست می دهد، جلوی بغضم را میگیرم و توی دلم میگویم:«خداحافظ عزیز جان»
مهر ماه بود، دقیقا از چنین شبی، تمام شب های بعدش را با خودم حرف زدم، شب های زیادی را بی هوا و بی مقصد قدم زدم با بغضی سنگین و نفسی که نای برآمدنش نبود، گویا مهر ماه عهد کرده مهرش را برای خودش نگه دارد. مهر ماه بود و صندلی سبز پارک شلوغ و کنج تاریکش، دستمال کاغذی بهم دادی، نشسته بودیم، ایستادی ، ایستادم، دست دادی، ساک را به دوشت سپردی،دستانت را زیر بغلت گرفتی و آرام رفتی و در زیر طاق ضربی راهرو کوچک پارک از جلوی چشمانم دور شدی، آری مهر! ماه بود.
مهر ماه بود که کارم را عوض کردم و کنارم بودی، مهر ماه بود که اکثر روزهای تعطیلات بین دو کارم را کنارم بودی، روزهایی که آفتاب پاییزی از پشت پنجره می نشست روی شانه های ظریف و قابل اتکایت، مهر ماه بود که خانه را معامله کردم و تو کنارم بودی، کنارم بودی و خندیدی و در آغوشم گرفتی، در آغوشم گرفتی و چشم نگرانم را به قلب گرمت سپردی و آرامم کردی، مهرماه بود که تازه فهمیدم باید اجاره خانه را به تنهایی تمدید کنم، کنارم بودی و دستانم را گرفتی تا زمین نخورم، مهر ماه بود و خنکای پاییز و گرمای نگاهت، آهنگ قدم هایت، عطر بی نظیر تن ات، طعم شیرین لبانت، آری مهر ماه بود عزیز دلم، نه، نه، نه نازنینم، تو بودی که مهر بود، به اندازه تمام اشعار سروده شده و ناشده سپاسگزارم که بودی.
مهر ماه است ماه دوست داشتنی ام، دلم برای تو تنگ است، نه منی که تو را دوست داشت، دلم برای خود تو، برای تمام تو، برای هر چه که به تو ربط دارد تنگ است، دلم برای قرار شبانه حوالی تو، قدم زدن کنار تو، شنیدن واژه ها از دهان تو، دیدن تمام شهر با نگاه تو تنگ است، دلم پر است نازنینم، دلم از تمام شهر پر است، دلم از تمام نگاه هایی که تو را مبینند پر است، دلم از تمام کسانی که تو را میشنوند پر است، دلم گرفته عزیزم، از این آسمان دود اندود، از این خانه بی جان و سرد، از کوچه ای که منتظر قدم های تو نیست، از انگشتانم که دستانت را نمی فشارند، از خودم، از تمام خودم بیشتر از هر چیز دیگر دلم گرفته...
مهر ماه است و «من چه دارم که تو را در خور ؟! هیچ! من چه دارم که سزاوار تو؟! هیچ! تو همه هستی من، هستی من، تو همه زندگی من هستی، تو چه داری؟! .... همه چیز، تو چه کم داری؟! ...هیچ! بی تو در می یابم، چون چناران کهن، از درون تلخی واریزم را »

نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:چهارشنبه دوم مرداد 1398 | نظرات() 

نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات