خود تو ز عشقش زاده ای

جمعه پانزدهم فروردین 1399  12:16 ق.ظ


خشکسالی دیده ام، سیل دیده ام، تندباد عصیانگر،زلزله ویران کننده و کلی خرابی و مرگ دیده ام، جنگ را دیده ام، اصلاح میکنم ترسش را دیده ام، تحیریم های پیاپی، اقتصاد کمر شکن، فقر و شب گرسنه خوابیدن، رنجوری و بیماری، از دست دادن عزیزان و ... حالا طی یکسال تمام شان را دوره کرده ام، رسیده ام به این روزها، روزهای نَحسالی! فکر میکنم آدم بدشانسی هستم که از پس تمام این سالها و اتفقات هنوز زنده ام! شاید هم سخت جانم، نمیدانم، عجیب است، زنده بودن فرآیند عجیبی است و مرگ آور!

چند روز پیش به سختی صدایم در می امد، و بعدش خستگی بود و نفس نفس زدن و سرفه های مکرر، تمام اینها ماحصل یک سرماخوردگی بود، اما من دیگر حتی توان مقابله با یک سرماخوردگی را هم ندارم، اتفاق عجیبی نبود، اتفاق عجیبی همینی است که دنیا دریگیرش شده، و من بیشتر از هیشه دوست دارم صدای کسانی  که دوستشان دارم را بشنوم و شاید برای آخرین بار بگویم دوستشان دارم، صدای تو را بیشتر دوست داشتم بشنوم، اما دنیا هیچوقت روی دوست داشتن من نچرخیده، دوست داشتم صدای نفس کشیدنت را بشنوم، حتی صدای سکوتت را، دوست داشتم بگویم دوستت دارم، و خودم هم نمیدانستم که اینقدر دوستت دارم، دقیقا نه به اندازه ای که تو، اما تو اندازه خودت را می دانستی و من نمیدانستم که دوست داشتنت تنها دوست داشتنی است که قلبم می فهمدش، بیشتر از فهم خودم، می‌دانستم بیشتر از ظرفیت قلبم دوستت دارم، می‌دانستم سرشارم از بی صبری دیدنت، شنیدنت، نفس کشیدنت، بوییدنت، اخمت، آه از آ ن اخمت که دلم را تنگ اما درگیر گره کمرنگ پیشانیت می کرد، نگفته بودم، نه هیچوقت نگفته بودم که چقدر اخمنازی، می دانستم نه نمی دانستم که روزی چنین سرگشته خواهم شد، مثل یک قایق بی پارو میان اقیانوس بزرگ، مثل یک جوجه گنجشک جدا افتاده از لانه، مثل بهار گرفتار در آخرین نفس زمستان، راستش شکستم، آنقدر که دیگر توان ایستادنم نیست، راست گفته بودم آنقدر بزرگ بود که نه در غزلی جا می‌گرفت و نه در این دل بیقرار در به در، اگر روزی اینجا را خواندی و به این قسمت رسیدی احتمالا با خودت می گویی: گمان نمیکنم، من هم گمان نمیکردم، به چنین سخت دل داده شدن.

با خودت کنار می آیی، می پذیری، آرام میشوی، بعد طوری فراموش میکنی که انگار چنین کسی نبوده!!!!! تمامش حرف های بیهوده ای است که مفت نمی ارزد، تا کسی نخواهد فراموش نمیکند، و خواستن از دل برمی آید. تو را به یاد نمی آورم، تو را همیشه گرم به خاطر دارم، از خاطر نمی روی که به یاد بیارمت، خوش اقبال ترین آدم روی زمین من هستم که چنین خاطری ذارم،  جهان من کوچک است و وسیع، به اندازه حصار دستهای مسحور کننده ات، به ژرفای مهربانْ نگاهِ نی نی چشمانت.

به تو مدیونم، دریچه ی گشوده شده به وجودم ، قلبم، زندگی ام را، زندگی من فقط همان مدتی است که با تو بودم، دورانی که من هر لحظه دارم در آن روزگار میگذرانم، به جایی رسیدم و چیزی در من رخنه کرد که شاید برای خیلی ها آرزوی بزرگی است، دوستت دارم، دوستت داشتم، دوستت خواهم داشت تا یادم بماند حس امروزم معجزه عیسی دمی است که پیوسته در من جریان دارد، شریان اصلی وجود.
سخت آسان ایستاده ام در لبه ی هستی، روی تیغ برنده ی زنده بودن، گذرگاهی بی هیاهو، آرام، ساکت و وهم انگیز، انگار که در خلأ غوطه ورم. حالا که «غم تو رسیده به جان و دمیده به تن» بسیار دوست دارم که بمیرم «از این زخم پنهان»، دوست دارم مثل اغلب اوقات با موسیقی هم گام شوم و بخوانم اما دریغ که دیگر نفسی باقی نمانده، نفسی باقی نمانده تا فریاد «من از تو رسیدم به باور تو» را به گوش تو برساند، باید مدت ها پیش از این به پایان می رسیدم، امان از باید های نشده و نباید های شده.
گوش میسپارم و غرق میشوم، غرق میشوم و دست و پا نمیزنم، دست و پا نمی‌زنم اما داغ تمام وجودم را میگیرد و میگریم، میگریم و در سرم هزاران تصویر نقش میبنند، میخندی و چشمانت آرامم میکند.
دوست دارم و همواره دلم میخواهد چشمانت بخندد، شاید ندانی که لبخند چشمانت اعجاز جان بخشی دارد، چهار طبقه که سهل است اگر چهل طبقه پله را بالا بروم و لبخند چشمانت را ببینم معلوم است که لبخند به لب خواهم داشت، لبخندی که آینه ی چشمان تو است و منشا آن هرگز من نبودم،آرزو میکنم و امیدوارم که چشمانت بخندد، همیشه و مدام، حتی در این روزهای سیاه و بیمار.
اگر روزی اینجا را خواندی بدان که همیشه دلِ تنگم تنگْ خاطر تو را در آغوش دارد و بی تاب دست های تو است، آرامِ یاد تو است و بی قرار آرامش ابدی وجودت، تو را دوست دارد و دوست تر، و خواهشاً اگر امکانش بود شمه ای از نفحات نفست را بسپار به صبا


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:جمعه پانزدهم فروردین 1399 | نظرات() 

نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات