چند خط اعتراف
چهارشنبه بیست و پنجم بهمن 1391 02:16 ب.ظاین روزها به حرف هایی كه خیلی از دوستان و آشنایان بارها به من گفتند فكر می كنم؛«خیلی بی عرضه ای، واقعا كه خنگی،آدم به شل و ولی تو نوبره والا،شلختگی هم حدی داره آخه و...»
از اتو كردن متنفرم، حالم از لباس هایی كه بعد از شستن باید اتو شوند به هم می خورد، دلم لباس هایی می خواهد كه چروك بودن در ذاتشان باشد، سشوار مثل یك هیولای پر سر و صداست كه وقتی بازدم داغش را به موهای كم پشتم فوت می كند، دلم می خواهد سرم را زیر آب یخ بگیرم تا از این داغی به شدت نامطبوع فرار كنم.ست كردن رنگ لباس هایم هیچ اهمیتی ندارند، شلوار روشن،پیراهن تیره، كفش قهوه ای، كمربند مشكی...ترجیح می دهم در لباسم راحت باشم، اینكه شلوار پارچه ای را با كتانی كاملا اسپرت بپوشم یا اینكه تیپی مجلسی داشته باشم با كوله پشتی سبز رنگ به دوشم اصلا برایم مهم نیست...
بی تفاوت بودنم به نوع پوششم، و یا به قول دیگران كج سلیقه بودن در لباس پوشیدنم همه را به گفتن این جمله ترغیب می كند:«چقد این آدم بی تفاوته». ظاهرم هیچ نشانی از احساسات و تفكراتم ندارد و تا حدی هم عكس وجودم را منعكس می كند.
روزهایی كه خاص هستند برایم هیچ فرقی با بقیه روزها ندارند، حتا از بعضی هایشان كه برای دیگران سرشار از شادی هستند متنفرم، از ایام عید كه انگار فقط برای فضولی ساخته شده اند بیزارم، از جمعه ها كه همیشه خستگیم ده برابر دیگر روزهاست، از تابستان های گرم كودكی، از تابستان های داغ بزرگسالی و از خیلی از روزهای دیگر.
از خیلی از حالات فراریم، از اینكه لختی به لطف الكل سلول های خاكستری مغزم خوش خوشانشان شود گریزانم، از اینكه برای دور هم بودن حتما باید قلیان یا سیگاری آتش بگیرد، از اینكه دیگر گرمای با هم بودن گرممان نمی كند متنفرم، از اینكه باید هزار مدل ژل و تافت و واكس و كرم و هر زهرمار دیگری را به سر و صورتم بمالم تا با لبخندهای مصنوعیم آنطوری بشوم كه بقیه دوست دارند حالم به هم می خورد.
دنیا را مثل خودش می بینم؛خوب،بد،زشت.یعنی همانطوری كه در لحظه هست، نه شعار می دهم، نه خوش بینم، نه بدبین و باید اقرار كنم بعضی مواقع بیش از حد واقع بینم و بعضی مواقع به شدت احساسی، منطقم نه منطق ارسطویی است و نه از جنس منطق نوین فازی...
دلم غصه را بیشتر می طلبد و ریتم شش و هشتش زیاد سر حال نیست، تلخی ها به ذهنم می نشینند و خوشی ها لكه ی كوچك سپیدی می شوند روی ذهن زغال گرفته ام، خیلی وقت ها از خودم شاكیم؛ آنقدر شاكیم كه دلم می خواهد خودم را از بالای پل عابر پیاده پرت كنم روی آسفالت اتوبان یا اینكه در زمستان دل و دین و تن و جان را یك جا بسپارم به دریا تا خودش مرا ببرد به هركجا كه دلش می خواهد...
دی ان ای من متفاوت از بقیه است،خودم هم با همه فرق دارم؛یعنی همه ی آدم ها باهم فرق دارند، نه اشتباه نكنید من آدم خاصی نیستم، مثل همه ی آدم ها كار می كنم، می خوابم، می خورم، فیلم می بینم،موزیك گوش می دهم و كتاب می خوانم، فوتبال را دوست دارم و برای تیم محبوبم هورا می كشم، زنده ام، زندگی می كنم، بهتر است بگویم عمر می گذرانم،اما نه آدم ویژه ای هستم و نه ویژگی خاصی دارم، یك علف هستم میان علف های دیگر، همرنگ و یك شكل با بقیه اما قطعا با طعمی متفاوت، طعمی بین تلخ و تلخ تر.
خیلی وقت ها متهم می شوم به نا امیدی، واقعا مضحك است تمام كسانی كه می گویند نا امیدم یا نمی دانند امید چیست و یا اگر هم بدانند فقط در حرف امیدوارند، بیشتر وقت ها خدا را نمی بینم، مجهولی است كه معلوماتم برای دیدنش همیشه لنگ می زنند، توكل واژه ای بی نهایت غریب و دست نیافتنی است، سایه ام نزدیك ترین فرد به خودم است و خودم نزدیك فرد به سایه ام، امان از لحظاتی كه نور نیست، سایه ام؛یار و همدمم،می رود پی تنهایی خودش،تنها چیزی كه هست وهم است و وحشت و تنهایی.شب را دوست دارم با اینكه پهنه اش سایه ام را به خواب می برد اما از طرفی فرصتی است برای خودم، فرصتی است برای بیداری و ترس.
امروز به هر سوراخ سنبه ای سر می زنم، به یك روز و یك لغت كاملا ماكت گونه می رسم؛ولنتاین. تبریكات آراسته،واژه های دلبسته و در بعضی موارد نخ نما و در عین حال شیك و خجسته.این روز هم از آن روزهایی است كه معنایش را هیچوقت نفهمیدم،بله نفهمیدم، یعنی در این مورد كاملا نفهم هستم.مثلا كه چه بشود در یك روز از سال برای كسی كه قرار است عاشقش باشی كادو بگیری و بگویی «هپی ولنتاین مای دییر»؟ اگر بحث، بحث عاشقی است كه هر روز و هر لحظه و هر ثانیه پرستش كم میاورد در مقابل این لغت سه حرفی خانمان برانداز، اگر بحث، بحث دوست داشتن است كه سالگرد تولد و آشنایی و چه و چه خودش یك ماه از تقویم را به راحتی اشغال می كند، اگر فلسفه ی نماد و مختص بودن روزی خاص مطرح است كه از اسمش معلوم است نماد است و نشانه ای برای وجود چیزی كه شاید باشد و فقط باید یادش را زنده نگه داشت، البته بعضی ها می گویند این حرف ها را برای این می زنم كه خودم به معنای واقعی كلام درگیر عشق و عاشقی نبوده ام، نمی دانم فلسفه ی آن ها از عشق و عاشقی چیست!اما آدمی كه با عشق خلق شده چطور می تواند درگیر این وادی نشده باشد؟...نمی دانم، واقعا نمی دانم یا تعبیر من از عشق غلط است و یا عشق فقط مختص به جنس متفاوت و چشمان جادویی است و به قول دوستانم من كه از این نگاه ها بهره ای نبردم بی عرضه ام...
بعدا اضافه شده: من نمی دانستم كه دی ان ای آدم ها یكی است و ژن هایشان متفاوت، به لطف دوست خوبم سارا خانم این نكته را نیز یاد گرفتم و به خاطر همین موضوع از سارای عزیز بی نهایت سپاسگزارم
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:شنبه بیست و هشتم بهمن 1391 | نظرات()
مریم انصاری
چهارشنبه بیست و پنجم بهمن 1391 04:08 ب.ظ
سلام.
چه اعتراف های جالب و مَردانه ای.
اگر تازه وارد بودم و به نام نویسنده ی وبلاگ، توجه نمی کردم و فقط پُست رو می خوندم، می تونستم مطمئن باشم که نویسنده وبلاگ، یک آقاس.
چه اعتراف های جالب و مَردانه ای.
اگر تازه وارد بودم و به نام نویسنده ی وبلاگ، توجه نمی کردم و فقط پُست رو می خوندم، می تونستم مطمئن باشم که نویسنده وبلاگ، یک آقاس.
پاسخ طاها :
سلام مریم خانم انصاری عزیز
ممونم از حضور همیشگیتان...لغت آقا و مرد اندازه ای می خواهد كه به قواره ی این حقیر جور در نمی آید...باز هم سپاسگزارم از همراهیتان
ممونم از حضور همیشگیتان...لغت آقا و مرد اندازه ای می خواهد كه به قواره ی این حقیر جور در نمی آید...باز هم سپاسگزارم از همراهیتان
روز مهندس رو تبریک میگم خدمتتون.
كاش مهندس بودم، نه به مدرك بلكه به علم و دانش اما ممنونم از لطف سرشارتون...محبت بهترین هدیه است و من خوشحالم كه اینجا دوستانی دارم كه همیشه بهترین هدیه رو بهم میدن
شاد باشی و سلامت