حیک، حیک بابا حیک

شنبه دوازدهم مهر 1399  11:39 ب.ظ

تهران، میدان آرژانتین، انتهای خیابان الوند. هیچ وقت نقاشی هایمان را به این آدرس پست نکردیم، فقط نشستیم و تماشا کردیم، در یک قاب چهارده اینچی سیاه و سفید. تنها کسی بودم که اجرا نداشت و تماشا می کرد، داخل یک رستوران سنتی با معماری عجیبش ، رقص نور، میزهای پر دود و مردم مست و غذاهایی مشخصا اضافه بر تعداد نفرات! 
بعد از تعطیلی و نشست ها انگار که در یک کشور دیگر باشم، گنگ بودم و معذب، به آن فضا تعلق نداشتم، مخصوصا لحن صحبت رییس که هر لحظه داشت به من سیگنال میداد که خرخره اش را بجوم، مثل همین روزها که به هیچ کجایش تعلق ندارم، وا مانده ام بین زمین و زمان.انتظار برای تاکسی های اینترنتی هم پرده آخر شب هایی بود که به عشق دیدار دوستم می رفتم.به خیالش حال و هوایم عوض میشود، اما نمی دانست که بیشتر هوایی می شدم.
جادوی موسیقی، تغلیظ کننده شب های پاییزی بود، پاییزی که در اولین ماهش مهر اش را به رخم می کشد و عزیزی را می برد، برایم شده فصل رفتن، آنقدر که از آمدنش میترسم. ترس بالاتر از مرگ است، انگار با ترسیدن اتفاق که نباید حقیقتی می شود همواره تلخ. حالا دارم سعی میکنم از علائمی که مامان دارد نترسم!
جو باید شاد و پر انرژی نگه داشته می شد، کردی، آذری، انگلیسی و فارسی، فرقی نداشت، حالا آن وسط دوتا آهنگ ملایم بود، نوای غمناک کمانچه و ضرب آرام تنبک، بنزینی بود روی آتش وجودم، توی تاریکی مینشستم، معمولا تنها، قلیان به دست و غلیان در دل.
بین راه به ما ملحق شد، جوان خوش هیکل و خوش مشرب، با ادبیات مشتی و خاکی، بار اول بود که دیدمش، آن شب عربی خواند، با اینکه عربی نخوانده بود هرگز، با میحانه میحانه گفتن همه را به وجد آورد، تنظیمی متفاوت و بسیار شاد، عالی بود.چند بار دیگر با هم هم مسیر شدیم و شب های دیگری که رفتم اجراهایش را دیدم، بیشتر گپ زدیم و ب ا هم آشنا شدیم،پر انرژی بود و شاد...
حالا همه چیز را درباره اش باید بگویم «بود»، زیر بار کرونا یک هفته هم دوام نیاورد و به سادگی همین جمله ای که گفتم رفت، خدا حافظ با معرفت.


نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:شنبه دوازدهم مهر 1399 | نظرات() 

نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات