سوگ هم با «تولد» می آید
چهارشنبه بیست و ششم تیر 1392 07:31 ق.ظیکی از همین شب ها تولد یکی از دوستانم بود؛خانم «س»،کمتر از یک سال است که می شناسمش.هنوز بار اولی که دستش را مقابلم دراز کرد تا خودش را معرفی کند خوب به یاد دارم؛دختری مهربان است و بی اندازه صاف و زلال.تمام کسانی که در جشن تولدش بودند بی شک از ته دل دوستش دارند.
شب عروسی خواهر دومم مثل همین جشن دیشب بود،هم هوا گرم بود هم میهمانان.جشن خوبی بود،به من که خیلی خوش گذشت. مثل دیشب.تمام کسانی که از طرف خانواده ی ما به جشن عروسی دعوت شده بودند خواهرم را دوست دارند،از ته دل.
به خانم «س» نگاه کردم،حواسش به من نبود.شاید هیچ کس در آن لحظه حواسش به من نبود،بغضی خفیف توی گلویم رخنه کرد،قدرتش زیاد بود،نفسم بند آمده بود،بغض آرام آرام خودش را به چشمانم نزدیک می کرد،چشم هایم را دوست دارم،کاملا تحت فرمانم هستند،همیشه می توانند آنچه را نشان دهند که واقعا نیستم.توانایی خوبی است،قایم شدن پشت نگاه.چشمانم این بار هم یاریم کردند.لحظه ی اشک ریختن نبود.خانم «س» متوجه نگاهم شد،لبخندی زد؛خواهرم در لباس عروس کنار داماد نشسته،سالن گرم است و گروه موسیقی بی وقفه می نوازد.با دوستانم گوشه ی سالن مشغول بزن و بکوب هستیم،واقعا خوش می گذرد.به خواهرم و لبخند زیبایش خیره می شوم،حواسش به من نیست،شاید هیچ کس دیگری هم حواسش به من نیست،بغضی خفیف توی گلویم رخنه می کند،باز هم به نگاه کردن ادامه می دهم،بغض بی امان راه نفس را گرفته،هوا گرم است،شرجی و گرم،خیس عرق شدم،اما هنوز نگاه می کنم،بغض سر کش است،چشم هایم را رها می کنم،این بار فرصتشان می دهم تا خودشان باشند،لحظه ایی بعد اشک است که سرازیر می شود،دوستانم متوجه ی اشک هایم می شوند،متعجب شده اند،چیزی نمی گویند.کافیست احساسم را رها کنم،افسار گسیخته به هر سویی که می خواهد می تازد.صدای هق هق ام که بلند می شود،یکی از دوستانم آغوش مهربانش را به رویم می گشاید تا من و احساسم به جایی گرم پناه ببریم برای گریستن.جواب لبخند خانم «س» را با لبخندی تمام قد ادا کردم،حتا چشمهایم را وادار به لبخند کردم.باز هم خندید،لبخندی پر از زیبایی و پر از زندگی؛و من پشت نگاهم...
دستش را مقابلم دراز خواهد کرد،با همان لبخندی که صورتش را مهربان تر از همیشه می کند،با همان صداقت همیشگی اینبار خداحافظی خواهد کرد،و مثل همیشه می گوید:«دعا کنید...».باید بخندم،تمام قد و واقعی،آرزوهایی از آنچه می خواهد را باید در قابی از کلمات گسسته ادا کنم و بعد باید برایش دست تکان بدهم و آرام بگویم:«خداحافظ» با نگاهی که دیواری است بین آنچه هستم و آنچه نشان می دهم.
برای سوگی که اتفاق نیافتاده ناراحتی و گریستن کار بیهوده ای است،ساختن خاطره برای آینده ای که عذاب آور خواهدبود از آن هم بیهوده تر است، اما چه کنم که کار اینروزهایم سراسر بیهودگی است.حقیقت انکار ناپذیر همیشه اتفاق می افتد؛مداوم و پی در پی
+خوش به حالم که دوستانی دارم بهتر از آب روان،بی انصافی است نگویم خدایی دارم در همین نزدیکی ها
+خوش به حالم که دوستانی دارم بهتر از آب روان،بی انصافی است نگویم خدایی دارم در همین نزدیکی ها
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:- | نظرات()
نمی دونم شاید مشکل می میک صورتم باشه
نه شادی نه غم نه ترس هیچ چیزی رو نمی تونم پنهون کنم
قشنگ بود طاهاجان
سبز باشید و قلمت مانا
نه باران عزیز،پنهان کردن احساس کار خوبی نیست چون در اصل باید احساس رو کشت تا پنهان بشه.خوبه که احساست زنده است
شما همیشه به من لطف داری
سزنده باشی و پر احساس