دال
یکشنبه چهاردهم مهر 1392 06:07 ب.ظتئاتر دوست دارد،دیوانه ی موسیقی است،فیلم و سینما را بدش نمی آید،عاشق پیاده روی است.سفر را به همه چیز ترجیح می دهد،در آشپزی هم اگر سر حوصله باشد حرف های زیادی برای گفتن دارد،رفیق باز تمام عیار است،برخی عقایدش به اندازه هفت آسمان با من تفاوت دارد.
یکی از روزهای پاییزی بود،بعد از مدت ها قرار گذاشت که همدیگر را ببینیم؛خانه ی ما.
با پراید سفیدش آمد،همیشه تند می راند.خوشحال بودم که بعد از مدت ها می بینمش.سیگار می کشید؛بازهم.گفتم:«چرا بهم سر نمی زنی؟».گفت:«وقت ندارم» آن روزها را می گفت.گفتم:«فکر می کردم زودتر از این ها ببینمت»
کنار پنجره ایستاده بود و داشت سیگار می کشید،گفتم:«از خودت بگو چه خبرا؟»،دود سیگارش را آرام و بی حال از میان لب هایش به هوا سپرد و گفت:«هیچی،همش کار».دو جا کار می کرد،گفتم:«دوست دارم بیشتر ببینمت»
هوا هر روز داشت پاییزی تر می شد،پاییز وقت آمدن های یک دفعه ای است،دو هفته ای از ملاقاتمان می گذشت.تماس گرفت.گفت:«برای چند وقت مهمون نمی خوای؟»گفتم:«اگه خودتو می گی،نه اصلا دوس ندارم مهمون داشته باشم»،قهقه ای سر داد و گفت:«شب می بینمت»،گفتم:«منتظرم تا ببینمت».
ده- یازده سال پیش که دانشگاه قبول شد،مسیرمان از هم جدا شد.خوشحال بود،گفتم:«حتما می ری؟» گفت:«آره،تهران جای پیشرفته»
گفت:«درسته هزینه داره اما ارزششو داره»
گفت:«حوصله ی پشت کنکور موندنو ندارم»
گفت:«اونجا همه چی برای اینکه کسی بشی هست»
من ماندم،پشت کنکور،پشت شب های طولانی.
طبق قولی که داده بود آمد،همان شب هنر آشپزیش را رو کرد،گفتم:«زندگی اینجا خوب ساختَتِت» لبخندی زد و گفت:«ای بابا،بیخیال.بیا غذا بخور حالشو ببر»،بعد از غذا سیگاری آتش زد،بعد از سیگار اول سیگار دوم را و سومی را بعد از آن.گفتم:«حالت خوب نیست؟چته اینقد سیگار می کشی؟»گفت:«مجبور شدم ماشینو بفروشم،زیر قیمت».دردش چیز دیگری بود.
جبر را دوست ندارد،دوست دارد آزاد باشد،هیچ کس نگوید این کار را بکن یا آن کار را نکن،شبیه پرنده هاست.بلند پرواز است،خیلی خیلی بلند پرواز است.آنقدر که خیلی از چیزها را دیگر نمی بیند و معادلاتش در نهایت جور در نمی آیند.مهربان است،بیش از حد تصور.می توانی ساعت ها کنارش قدم بزنی و از هر دری می خواهی حرف بزنی،آنقدر حرف بزنی تا خودت خسته شوی اما او هنوز مشتاق است تا بشنود.
اشک هایش را چندین بار دیده ام،اشک هایی از سر حسرت و اندوه،سرش را توی سینه ام فشرده ام،وقتی که داشت از عشق حرف می زد و گوشه ی چشمش خیس بود.دوست نداشتم اشک هایش را ببینم.گفتم در خیلی از مسائل تفاوتمان از زمین است تا آسمان اما همیشه آغوشش جایی است برای آرامش دست هایم،دیدنش همیشه رنگی است پر از تازگی...
گفتم:«فدای سرت،یکی دیگشو می خری» سیگارش خاکستر می شد و دودش از لای پنجره پیچ می خورد و راهی آسمان شب می شد،آسمانی که به قول خودش یک ذره از شهاب پاره هایش را هم قسمتش نکرده.آن شب شروع دوره ی خوبی بود از با بودن.
شدیم هم خانه،هم سفره،هم پیاله،هم سر و هم راز،دوست تر شدیم و همدم. و خاطراتی شکل گرفت از دوران دو سال و چند ماهه ای که با هم بودیم،واقعا با هم بودیم.
پاییز وقت رفتن های یک دفعه ای است،هزار اگر و اما بود پیش پای رفتنش که عین تمامشان عملی شد و با آغوشی غمگین و نگاهی مغموم رفت.گر چه فقط به شهری دیگر رفته اما انگار به دورترین نقطه ی ممکن رفته است،طوری رفته که یک جای زندگیم لنگ می زند،یک جایی بین تپش قلب و سمت نگاه چشم هایم.
پاییز وقت خوبی است برای رنگین شدن پروانه ها،اما حیف که پروانه ها هیچوقت پاییز را نمی بینند.پروانه ها زودتر از آنچه که باید می روند،می روند و با دنیایی از برگ های زجر کشیده تنهایت می گذارند.
+ با اینکه نمی خواندم اما تقدیمش می کنم؛آقای «دال» را می گویم
++ تولدت مبارک «دال» دوست داشتنی و همیشه عاشقم
+++قرارمان سر صبح بود،لحظه ی طلوع مروارید های آسمان،بین جنگل های انبوه شمال...یادش بخیر با اینکه نیامدی
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:یکشنبه چهاردهم مهر 1392 | نظرات()
یاس
پنجشنبه هجدهم مهر 1392 11:11 ق.ظ
ببخشید حواسم نبود با اسم خودم نوشتم من همان یاس هستم! چون سیو شده بود فراموش کردم پاکش کنم !!!
آهان راستی اصل ماجرا را نگفتم تولدشون مبارک ! چه خوب اگه پیششون بودید و مستقیم تبریک می گفتید !
آهان راستی اصل ماجرا را نگفتم تولدشون مبارک ! چه خوب اگه پیششون بودید و مستقیم تبریک می گفتید !
پاسخ طاها :
اسمتون بسیار زیباست...
ممنون بابت تبریک
امسال قسمت نشد...ایشالا سال بعد
ممنون بابت تبریک
امسال قسمت نشد...ایشالا سال بعد
دلت قرص باشه دوست عزیز