دل به دل راه داره

شنبه هشتم بهمن 1390  05:35 ب.ظ

من و نوشتن!اصلا من حرفای مهم زندگیمو به كسی نمیگفتم!چطو شده كه حالا دارم مینویسم؟!خودمم تو علتش موندم.شاید اون موقعها كه بچه بودم خواب دیدم یه روز نویسنده میشوم و الان تو ضمیر نا خودآگاهام به این نتیجه رسیدم كه باید بنویسم،از هركی و از همه چی.خدا خودش عاقبت كارو بخیر بگذرونه،هر از گاهی یه چیزایی میگم كه خودم بهش میگم شعر اما خدا وكیلی همچین شعرم نیستن!اینا مقدمه بودن بریم سر اصل مطلب یعنی داستانكی كه تو ادامه میخونید:
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دل به دل راه داره
تو محل كارم دارم با یه مشكل سخت دست و پنجه نرم میكنم كه ویبره موبایلم شروی به لرزش میكنه و همینجوری كه دستم بنده صفحه موبایلمو نیگا میكنم،اسم یكی از دوستامه.بله بفرمایید و شروع صحبتو اینكه قضیه از این قرار شد كه دوتا از دوستان بیان منزل ما-قرار شد من بهشون خبر بدم چه ساعتی بیان تا با هم برسیم خونه ما- با تماس بعدی قرار شد یه كم زودتر كارهارو ردیف كنم تا زودتر ببینیم همدیگرو.
حالا من كه همه ی كارام به هم ریخته و نمیتونم جمعشون كنم و باید بیشتر از حد معمول محل كارم بمونم قول دادم كه برم سر قرار،تو فكر بودم كه چجوری به بچه ها بگم نمیتونم بیام كه موبایلم باز گفت:ویز،ویز-سلام بفرماییدو... مثل اینكه یكی از دوستان پشیمون شده و قرار كنسل شد و منم یه نفس راحت كشیدم و گفتم:كی میگه تو این زمونه رفاقتا بی ارزش شدن؟

نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:شنبه هشتم بهمن 1390 | نظرات() 

  • تعداد کل صفحات:2  
  • 1  
  • 2  

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات