دنیای من
یکشنبه پانزدهم بهمن 1391 09:32 ب.ظ«تو که می دونستی چرا به من نگفتی؟»
«خوب آره،حالا می گی چیکار کنم؟کاریه که شده.»
«کاریه که شده؟چقد گفتم مواظب باش»
«یعنی چی ؟من همش مواظب باشم؟اگه راس میگی یه کمم خودت مراقب می شدی»
به شدت عصبی بودم، به سختی خودم را کنترل کردم.شروع کردم در فضای کوچک اتاق به قدم زدن، تصور چنین چیزی برایم محال بود،پاکت سیگار را از جیبم بیرون آوردم تا خواستم یک نخ از سیگارها را بردارم با صدایی که شبیه نجوا بود گفت:«نکش اون زهرماری رو حالم بد می شه، مگه قرار نبود ترکش کنی؟»، نفسم را به شدت از بینیم بیرون دادم، پاکت سیگار را محکم به گوشه ای پرت کردم و گفتم:«خودت می دونی که یه راه بیشتر نداریم، خودم می گردم یه جای مطمئنو پیدا می کنم»، همان گوشه ی کنج دیوار به آرامی نشست و زانوانش را به شکمش فرو برد و با چهره ای مضطرب گفت:«نه؛نه من این کارو نمی کنم، خربزه خوردی پای لرزشم بشین»، خودم را مقابلش رساندم و چهارزانو طوری که چشمانم مقابل چشمانش قرار بگیرد نشستم و گفتم:«خربزه رو فقط من خوردم؟شما این وسط چه کاره بودی؟همینی که گفتم، دیگه ام نمیخوام چیزی بشنوم»، به چشمانم خیره شد و گفت:«تو مسئولی و باید مسئولیتتو قبول کنی، منم این کارو نمی کنم».
«چه مسئولیتی؟چرا حرف بیخود می زنی؟»
«حرف بیخود کدومه؟کار خودت بوده بایدم قبولش کنی»
بلند شدم و خودم را به پنجره رساندم، پنجره را کمی باز کردم تا هوای خنک بیرون کمی آرامم کند، به چهره اش که از هر وقت دیگری مصمم تر بود نگاه كردم و گفتم:«چه اصراری داری این کارو نکنی؟»، در حالی که داشت دستش را برای تفهیم بیشتر گفته هایش در آسمان می چرخاند گفت:«برا اینکه تو می خوای از زیر قولت در بری»، پنجره را چنان کوبیدم که از ترس یکه خورد و گفتم:«من زیر قولم نمی زنم، چند بار باید اینو بگم؟»، بغضی آشکار توی گلویش رخنه کرد، آب دهانش را قورت داد و گفت:«به خدا این کار گناه داره»
«چی میگی آخه؟من گناه ندارم، الان آخه چه خاکی تو سرم بریزم؟برم به بابا مامانم چی بگم؟تو چی بگی؟ها؟»
«معلومه خوب باید حقیقتو بگیم»
«حقیقت اینه که من عرضه داشتم کار به این جاها نمی کشید، حقیقت اینه که تو جرات نداری اسم منو پیش کسی ببری، همون که گفتم، همون کاری که گفتمو باید انجام بدی»
«نمی کنم، این کار گناه داره.نمی کنم»
«به فکر آبرومون نیستی، حداقل به این فکر کن با خرج و مخارجش چه کار کنیم؟ »
از جایش بلند شد و آمد کنارم، نگاهش را از چهره ام دزدید و بیرون از پنجره را نگاه کرد و گفت:«به پیر به پیغمبر گناه داره، نگران نباش، مگه نشنیدی؟ هر آن کس دندان دهد نان دهد»
«بابا این مسخره بازیا چیه درآوردی، یعنی چی آخه؟تو که شرایطمو می دونی.اونی که به من دندون داده کجاست ببینه به چه گه خوری افتادم؟همونی که میگه از بین بردنش گناه داره الان بوجود اومدنشم گناه می دونه، فردا بش نمی گن ناخواسته بودی؟ یا بدتر حرامی هستی؟من و تو تو بحث ازدواجمون موندیم، حالا بچه رو می خوایم چیکار؟»
دستانش را در هم فرو برد و گفت:«من سر حرفام و اعتقاداتم هستم حتا اگه آبروم بره»
«خوب آره،حالا می گی چیکار کنم؟کاریه که شده.»
«کاریه که شده؟چقد گفتم مواظب باش»
«یعنی چی ؟من همش مواظب باشم؟اگه راس میگی یه کمم خودت مراقب می شدی»
به شدت عصبی بودم، به سختی خودم را کنترل کردم.شروع کردم در فضای کوچک اتاق به قدم زدن، تصور چنین چیزی برایم محال بود،پاکت سیگار را از جیبم بیرون آوردم تا خواستم یک نخ از سیگارها را بردارم با صدایی که شبیه نجوا بود گفت:«نکش اون زهرماری رو حالم بد می شه، مگه قرار نبود ترکش کنی؟»، نفسم را به شدت از بینیم بیرون دادم، پاکت سیگار را محکم به گوشه ای پرت کردم و گفتم:«خودت می دونی که یه راه بیشتر نداریم، خودم می گردم یه جای مطمئنو پیدا می کنم»، همان گوشه ی کنج دیوار به آرامی نشست و زانوانش را به شکمش فرو برد و با چهره ای مضطرب گفت:«نه؛نه من این کارو نمی کنم، خربزه خوردی پای لرزشم بشین»، خودم را مقابلش رساندم و چهارزانو طوری که چشمانم مقابل چشمانش قرار بگیرد نشستم و گفتم:«خربزه رو فقط من خوردم؟شما این وسط چه کاره بودی؟همینی که گفتم، دیگه ام نمیخوام چیزی بشنوم»، به چشمانم خیره شد و گفت:«تو مسئولی و باید مسئولیتتو قبول کنی، منم این کارو نمی کنم».
«چه مسئولیتی؟چرا حرف بیخود می زنی؟»
«حرف بیخود کدومه؟کار خودت بوده بایدم قبولش کنی»
بلند شدم و خودم را به پنجره رساندم، پنجره را کمی باز کردم تا هوای خنک بیرون کمی آرامم کند، به چهره اش که از هر وقت دیگری مصمم تر بود نگاه كردم و گفتم:«چه اصراری داری این کارو نکنی؟»، در حالی که داشت دستش را برای تفهیم بیشتر گفته هایش در آسمان می چرخاند گفت:«برا اینکه تو می خوای از زیر قولت در بری»، پنجره را چنان کوبیدم که از ترس یکه خورد و گفتم:«من زیر قولم نمی زنم، چند بار باید اینو بگم؟»، بغضی آشکار توی گلویش رخنه کرد، آب دهانش را قورت داد و گفت:«به خدا این کار گناه داره»
«چی میگی آخه؟من گناه ندارم، الان آخه چه خاکی تو سرم بریزم؟برم به بابا مامانم چی بگم؟تو چی بگی؟ها؟»
«معلومه خوب باید حقیقتو بگیم»
«حقیقت اینه که من عرضه داشتم کار به این جاها نمی کشید، حقیقت اینه که تو جرات نداری اسم منو پیش کسی ببری، همون که گفتم، همون کاری که گفتمو باید انجام بدی»
«نمی کنم، این کار گناه داره.نمی کنم»
«به فکر آبرومون نیستی، حداقل به این فکر کن با خرج و مخارجش چه کار کنیم؟ »
از جایش بلند شد و آمد کنارم، نگاهش را از چهره ام دزدید و بیرون از پنجره را نگاه کرد و گفت:«به پیر به پیغمبر گناه داره، نگران نباش، مگه نشنیدی؟ هر آن کس دندان دهد نان دهد»
«بابا این مسخره بازیا چیه درآوردی، یعنی چی آخه؟تو که شرایطمو می دونی.اونی که به من دندون داده کجاست ببینه به چه گه خوری افتادم؟همونی که میگه از بین بردنش گناه داره الان بوجود اومدنشم گناه می دونه، فردا بش نمی گن ناخواسته بودی؟ یا بدتر حرامی هستی؟من و تو تو بحث ازدواجمون موندیم، حالا بچه رو می خوایم چیکار؟»
دستانش را در هم فرو برد و گفت:«من سر حرفام و اعتقاداتم هستم حتا اگه آبروم بره»
راست می گفت، همیشه پای اعتقاداتش می ماند؛اعتقاداتی که هیچگاه شبیه اعتقادات خانواده اش نبود و دقیقا به همین خاطر جلوی تمام خانواده اش به خاطر من ایستاده بود، به خاطر منی كه هیچ چیز نداشتم، همیشه خودش می گفت:«از دید خانوادم چیزی نداری اما از دید من همه چی داری».خانواده اش از خانواده های متمول بودند، حال آنکه من پادوی مغازه ی پدریم بودم؛ یک فرش فروشی کوچک.
حرف هایش را اصلا درك نمی كردم، در این زمینه هیچ تفاهمی نداشتیم با عصبانیت گفتم:«من نمی فهمم آخه چرا تو این وضعیت می خوای یكی دیگه مثل ما بیاد تو دنیا؟ مگه ما كه اومدیم چه اتفاق خاصی افتاده كه اگه نمیومدیم نمی افتاد، نذار با خودخواهیمون یكی دیگه عذاب بكشه»
كاملا مشخص بود كه از حرف هایم ناراحت شده، ابروهای پر پشت مشكی اش را در هم كشید، اشكی كه در گوشه ی چشمان كوچك و كشیده اش جا خوش كرده بود را با پشت دستش پاك كرد و گفت:«اون الان چهار ماهشه، می فهمی؟من بزرگش می كنم،حتا اگه تو نخوای تنهایی بزرگش می كنم»
یک سالی است که تنهایی بزرگش کرده ام، یعنی از وقتی که به دنیا آمده، دختر است و بسیار شبیه به مادرش، اسمش را «دنیا» گذاشت و گفت:«باش دنیامونو می سازیم».
یک سالی است که تنهایی بزرگش کرده ام، یعنی از وقتی که به دنیا آمده، دختر است و بسیار شبیه به مادرش، اسمش را «دنیا» گذاشت و گفت:«باش دنیامونو می سازیم».
وارد مطب دكتر شدم، آرام كنار میز دكتر نشسته بود. دكتر نگاهی به من كرد و اصطلاحات پزشكی به كار برد كه هیچكدامشان را نفهمیدم.با تعجب نگاهی به دكتر كردم و گفتم:«من اصلا متوجه منظورتون نشدم».دكتر عینكش را روی صورتش جا به جا كرد و گفت:«این بارداری برای همسرتون خیلی خطرناكه و از الان كه ماه ششم بارداریشونه بیشتر باید مواظبش باشین» و كلی ماجراها از شرایط عمل و وضع حمل و این جور چیزها گفت كه بیشترشان را به خاطر سرگیجه ای كه داشتم به یاد ندارم.
سر گیجه ی بدی داشتم، ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود، استرس زیاد مانع از نشستنم می شد، حرف های دكتر كه یك ماه پیش از این گفته بود مدام در سرم رژه می رفتند، عرض سالن را قدم می زدم و مثل همیشه از استرس ناخن هایم را می جویدم.هر چقدر از زمان عمل جراحی بیشتر می گذشت افكار بد بیشتری به ذهنم حمله می كردند، سه ماه از ازدواج رسمیمان گذشته،ازدواجی که هر دو خانواده با طرد کردنمان شیرینیش را به سرعت به تلخی نشاندند؛خانواده ی او به خاطر یک لا قبا بودن من و خانواده ی من به خاطر ارتباط پنهانی،تنها بهانه ی مشترکشان وجود بچه ای بود که حرام زاده می خواندنش.بعد از این مشقات من در آستانه ی پدر شدن هستم، چیزی كه همیشه از آن فراری بودم. بچه ای قرار است به دنیا بیاید كه به جز مادرش كسی منتظر ورودش به این دنیا نیست.
اسباب كشی تمام شده بود و خسته و كوفته گوشه ای از اتاق خانه ی كوچمان نشسته بودم، با دو استكان چای وارد اتاق شد، سینی چای را مقابلم گذاشت، سرش را روی پایم گذاشت تا كمی استراحت كند، روسریش را از سرش باز كردم، دستم را میان موهای مجعد و پر پشتش كه سیاهیش شب را هم متحیر می كرد فرو بردم و گفتم:«فكرشم نمی كردم اول زندگی مشتركمون اینقدر تنها باشیم، رفتار خانواده هامونو هنوزم باور نمی كنم»، دستش را به صورتم كشید و گفت:«اولا این ریشاتو كوتا كن بعدشم بذار عزیزم به دنیا بیاد خانواده خودمون تكمیل میشه، نگران خانواده هامونم نباش بالاخره یه روزی با این قضیه كنار میان، من و تو هیچ گناهی نكردیم».
اشك مجالم نمی داد، هوا سرد بود و سرما بی رحمانه زندگیم را زمستانی كرده بود، دو دوست همیشگیم به همراه سه نفر از دوستانش تنها كسانی بودیم كه برای بدرقه اش رفته بودیم.هوا سرد بود،زمین تکه یخی بود زیر پاهایم، هوا با هر دمم قندیلی بود که درونم را می شکافت و با هر بازدمم زهری بود که وجودم را می کاست...
«آقا آقا بچتون به دنیا اومد، خدارو شکر سالمه»، سرم را بلند کردم چهره ی نا امید و لب های خشکیده پرستار جای هیچ سوالی را باقی نگذاشت، سرم را پایین انداختم و آرام نشستم...
پ.ن:بیشتر از یک سال از عمر این سرا می گذرد،بعد از این مدت نشستم و تمام پست ها را با تمام کامنت هایش خواندم،انتقادات کم بود و تا دلتان بخواهد لطف بود و مهربانی؛چه از کسانی که هنوز لطفشان نوازشگر دیوارهای این سراست چه کسانی که یک بار آمدند و عابری شدند این سرا را،فکر این که روزی این جا برایم اینقدر مهم شود را هم نمی کردم،فکر این که این جا دنیایی شود پر از دوستانی عزیز و گرامی را نمی کردم، فکر این که روزی به این جا بگویم «دنیای من» را هرگز نمی کردم.حالا من مسئولم در قبال تمام کسانی که مهم ترین عنصر زندگیشان؛وقت پر ارزششان را در اینجا صرف می كنند و از همه ی دوستان و عزیزانی که همواره به من لطف داشتند و دارند تقاضا می کنم نقصان حقیر را به کم تجربگیم ببخشند و تا جایی که ممکن است نواقصم را با قلم زیبایشان برطرف سازند،از همراهی همه ی شما دوستان همیشه متشکرم و خواهم بود...
پ.ن بعدی:بخشی از اولین پستم را در اینجا می نویسم، بی ارتباط به مطلب اصلی این پست نمی باشد:
من و نوشتن!اصلا من حرفای مهم زندگیمو به كسی نمیگفتم!چطو شده كه حالا دارم مینویسم؟!خودمم تو علتش موندم.شاید اون موقعها كه بچه بودم خواب دیدم یه روز نویسنده میشوم و الان تو ضمیر نا خودآگاهام به این نتیجه رسیدم كه باید بنویسم،از هركی و از همه چی.خدا خودش عاقبت كارو بخیر بگذرونه،هر از گاهی یه چیزایی میگم كه خودم بهش میگم شعر اما خدا وكیلی همچین شعرم نیستن!ا
«آقا آقا بچتون به دنیا اومد، خدارو شکر سالمه»، سرم را بلند کردم چهره ی نا امید و لب های خشکیده پرستار جای هیچ سوالی را باقی نگذاشت، سرم را پایین انداختم و آرام نشستم...
پ.ن:بیشتر از یک سال از عمر این سرا می گذرد،بعد از این مدت نشستم و تمام پست ها را با تمام کامنت هایش خواندم،انتقادات کم بود و تا دلتان بخواهد لطف بود و مهربانی؛چه از کسانی که هنوز لطفشان نوازشگر دیوارهای این سراست چه کسانی که یک بار آمدند و عابری شدند این سرا را،فکر این که روزی این جا برایم اینقدر مهم شود را هم نمی کردم،فکر این که این جا دنیایی شود پر از دوستانی عزیز و گرامی را نمی کردم، فکر این که روزی به این جا بگویم «دنیای من» را هرگز نمی کردم.حالا من مسئولم در قبال تمام کسانی که مهم ترین عنصر زندگیشان؛وقت پر ارزششان را در اینجا صرف می كنند و از همه ی دوستان و عزیزانی که همواره به من لطف داشتند و دارند تقاضا می کنم نقصان حقیر را به کم تجربگیم ببخشند و تا جایی که ممکن است نواقصم را با قلم زیبایشان برطرف سازند،از همراهی همه ی شما دوستان همیشه متشکرم و خواهم بود...
پ.ن بعدی:بخشی از اولین پستم را در اینجا می نویسم، بی ارتباط به مطلب اصلی این پست نمی باشد:
من و نوشتن!اصلا من حرفای مهم زندگیمو به كسی نمیگفتم!چطو شده كه حالا دارم مینویسم؟!خودمم تو علتش موندم.شاید اون موقعها كه بچه بودم خواب دیدم یه روز نویسنده میشوم و الان تو ضمیر نا خودآگاهام به این نتیجه رسیدم كه باید بنویسم،از هركی و از همه چی.خدا خودش عاقبت كارو بخیر بگذرونه،هر از گاهی یه چیزایی میگم كه خودم بهش میگم شعر اما خدا وكیلی همچین شعرم نیستن!ا
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:دوشنبه شانزدهم بهمن 1391 | نظرات()