قربانی
چهارشنبه دهم آبان 1391 02:52 ب.ظهوا بارانی بود دخترك بینی اش را با آستین
لباسش پاك كرد دوان دوان خودش را به زن جوانی كه چادر عربی به تن كرده بود رساند و
گفت:«میشه یه بسته آدامس از من بخری؟»زن تمام حواسش به چتری بود كه باز نمی شد؛
دخترك گفت:«فقط یه بسته،خانم مهربون فقط یه بسته». زن با شنیدن صدای دختر یاد پنج
سال پیش افتاد،یاد همان روزی كه اسماعیل برای اولین بار به او گفته بود خانم
مهربون،یاد روزهایی افتاد كه هنوز مهر بود و مهربانی،دخترك با صدای گرفته اش
گفت:«خانم مهربون آدامس نمیخوای؟»، زن به چشم های بی فروغ دختر نگاه كرد، چشمان
دختر شبیه چشمهای بی فروغ اسماعیل بود كه همین امروز در حین مشاجره گفته بود:«دیگه
تحمل نگاتو ندارم،دیگه نمیتونم باهات ادامه بدم».خودش دلیل بهانه جویی های اسماعیل
را می دانست،چند وقتی بود زن دیگری وارد زندگی اسماعیل شده بود.زن رو به دختر كرد
تا چیزی بگوید اما در همین حین صدای گوشی موبایلش توجه اش را جلب كرد، «الو سلام
داوود، گوسفندارو خریدین؟»بعد از كمی مكث ادامه داد:«باشه،باشه منم فردا خودمو
میرسونم خونه مامان». «خانم مهربون تو رو خدا فقط یه بسته،یه سته بخرین».«تورو خدا
بهم قول بده برا همیشه با هم بمونیم»؛ اسماعیل در روزهای اول آشناییشان این را
گفته بود. اصرارهای دخترك مدام ادامه داشت،زن كه هنوز از دست چترش كلافه بود با
حالتی توام با پرخاشگری رو به دختر كرد و گفت:«ای بابا چی میخوای توام تو این گیر
و دار؟ اَه».دخترك دست بردار نبود و در حالی كه لحن صدایش به التماس شبیه بود
گفت:«خانم تو رو خدا، تو رو خدا فقط یه بسته».زن بدون توجه به دخترك به سمت تاكسی
كه جلوتر ایستاده بود رفت و گفت:«آقا دربست».دخترك با این نوع رفتارها بیگانه نبود
اما دلش میخواست آن زن كمی با او صحبت می كرد،آن زن با صورت گرد و چادر عربیش
دخترك را به یاد مادرش كه چند وقت پیش از دنیا رفته بود می انداخت.دخترك بینی اش
را با آستین لباسش پاك كرد،آه كوتاهی كشید و با نگاه ملتمسانه ای به دور شدن تاكسی
خیره شد.
«كیه؟»
«داوود جان منم زهره درو باز كن»
زن از در كوچك وارد حیاط شد، سرش را كمی پایین
آورد تا بتواند از زیر شاخه ی درختی كه تا جلوی در رسیده بود عبور كند، خون
موزاییك های حیاط را پوشانده بود.زنی كه مشغول شستن حیاط بود گفت:«سلام زهره
خوبی؟عیدت مبارك»
«سلام مرسی زینب جان،عید شمام مبارك،تو خوبی؟»
«ممنونم،چرا دیر كردی؟موقع قربونی نبودی»
«مادر هست؟حالش خوبه؟»
«آره، همه هستن،منتظر تو بودیم.كار بسته بندی
گوشتا هم تموم شده،ببینم بازم اسماعیل؟»
زهره جوابش را نداد و از پله های قدیمی خانه كه
تعدادشان زیاد نبود بالا رفت.
«داداش امسال هم میریم همونجای پارسال؟»
«نه امسال میریم یه جایی كه بخشی از حقیقتو
میشه دید»
«مگه زندگی خودمون چیزی غیر از حقیقته؟»
«آره،زندگیمون چیزی غیر از حقیقته.یه سری
اتفاقه كه فك میكنیم حقیقته»
زهره سرش را به شیشه چسباند،رفته رفته چهره ی
ساختمان ها و مناظر اطراف خیابان تغییر می كرد.دیگر نه از ساختمان های بلند خبری
بود،نه از ترافیك شدید؛ كم كم جاده های آسفالت جای خود را به كوچه های خاكی دادند.
خانه های كوچكی كه بیشتر به خرابه ها شباهت داشتند نمای ترحم آمیزی را به كوچه ها
بخشیده بود.
پژو مشكی كنار دیواری ایستاد،وانت سفید رنگی
پشت سرش پارك كرد.داوود رو به زهره كرد و گفت:«خدا كنه گوشتا به همه ی این خونه ها
برسه».زهره با لبخندی كه بر لب داشت گفت:«میرسه،ایشالا میرسه».
دو ساعتی كار پخش كردن گوشت ها طول كشید،داوود
و زینب جلوتر از زهره در حال حركت به سمت اتوموبیل بودند.زهره غرق در افكار خود
بود ودر حالی كه داشت به حال و روز مردم آن جا و چهره ی كودكانی كه دیده بود فكر
می كرد به آرامی پشت سر داوود و زینب راه می رفت كه دختر كوچكی چادرش را
كشید،دخترك بینی اش را با آستینش پاك كرد و با نگاه ملتمسانه ای گفت:«خانم مهربون
میشه به منم گوشت بدین؟»؛زهره برگشت و به چشمان بی فروغ دخترك خیره شد.
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:سه شنبه شانزدهم آبان 1391 | نظرات()