سکانس سی- برداشت اول
چهارشنبه یکم خرداد 1392 08:00 ق.ظ
روبروی آینه ایستاده ام،گریم صورتم را پاک می کنم.چهره ی خودم از پشت گریم بیرون می زند.لبخند آرامی می زنم.چروک های گوشه ی چشمم جلب توجه می کنند.دستی به موهای ژولیده ام می کشم،با خودم می گویم:«خوب اینجوری یه کم بهتر شدی».از وقتی که نقش دلقک را بازی کرده ام رفتارم خیلی شبیه به دلقک ها شده،نقش را زندگی نکرده ام بلکه زندگیم نقش را در خود بلعیده.وقتی گریم را پاک می کنم دچار نوعی بحران هویت می شوم،نمی دانم که الان که هستم،خودم هستم یا دلقکی که دوستش دارم؟
لوکیشن کار یک ساختمان متروکه خارج از شهر است،از ساختمان که بیرون می آیم برایم دست تکان می دهد،به ماشین سفیدش تکیه داده،لبخند مهربانش مثل همیشه صورت معصومش را زیباتر کرده.اسمش «طناز» است.بازیگری نقش مقابلم در این فیلم تجربی و کم هزینه به عهده ی اوست،یک جورهایی نقش خودش را در فیلم بازی می کند-دختری ساده و تا حدی متفاوت-عاشق دلقکی است که حرف هایش را صریح و بی پرده می گوید،نمایش های انتقادی دارد و هدفش از خنداندن پول درآوردن نیست.دلقک مفلس است و از دار دنیا جز لباس ها و کیفی که وسایل گریمش را در آن نگه می دارد چیزی ندارد.به طناز می رسم و می گویم:«چرا نرفتی؟بقیه خیلی وقته رفتن»عینکش را روی تیغه ی بینی اش به پایین سر می دهد و از بالای عینک از سر تعجب نگاهم می کند و می گوید:«تو این بر و بیابون چجوری میخواستی بری خونه؟به بچه ها گفتم امروز من میرسونمت».زبانم را جوری بیرون آوردم که بین دندان هایم قرار بگیرد و در ادامه چشمانم را گرد کردم و سری تکان دادم،رفتار تشکر آمیز دلقک را برایش اجرا کردم،خنده ی بلندی سر داد و گفت:«خوب رفتی تو نقشتا» این بار پلک هایم را سریع بر هم زدم تا حرفش را به شیوه ی دلقکی تایید کنم.
به محض اینکه به خانه می رسم سراغ سماور را می گیرم،بلافاصله فیلم نامه ای را که کاملا حفظم شروع به بازخوانی می کنم.بلند بلند جای تمام شخصیت ها صحبت میکنم،سراغ کیف گریمم می روم همان گریم همیشگی فیلم را روی صورتم اجرا می کنم،جلوی آینه می نشینم،حالا از چهره ی گریم شده ام بیشتر خوشم می آید،این گریم خود خودم است،از اینکه باید با گریم چهره ی واقعی خودم را نشان دهم کاملا شرمسارم اما چه می شود کرد وقتی که دیر چهره ی خودم را شناختم.دیالوگ ها را مو به مو روبروی آینه می گویم،من اگر جای نویسنده بودم خیلی از ملاحظاتی که انجام داده را انجام نمی دادم.واقعا یک سری از دیالوگ ها خسته ام می کند؛تصنعی،خشک،بی روح و به شدت عرف گرایانه که اصلا به شخصیت دلقک نمی خورد.اینکه دلقک بخواهد به دختری که عاشقش شده بگوید:«فردا میام خونتون تا تو رو از پدرت خواستگاری کنم» به حدی توی ذوق می زند که هیچ جوری نمی توانم این جمله را با حالت های دلقکی که بی پرواست بگویم.مثل زندگی بعضی جاهای فیلم نامه را به جبر باید قبول کرد.
چای کم رنگی که دم کشیده را توی فنجان کوچک آبی رنگم می ریزم،می روم تا روی صندلی لهستانی که در تراس گذاشتمش بنشینم،منظره جالبی منتظرم نیست،خیابانی کم عرض با چراغ های کم نور و آمد و شد همیشگی و پر سر و صدا.چای را مزه مزه می کنم،داغ است و لب سوز،یاد حرف های امروز «طناز» می افتم،با دعوتش با هم به کافه ای رفتیم و کمی از زندگیش گفت،از نامزدی که دارد و روز به روز علاقه اش به او کمتر می شود،از اینکه چقدر از جمله ی اطرافیانش که به او می گویند:«اینقدر ساده نباش دختر» متنفر است،از اینکه از سادگیش سوء استفاده می شود و از اینکه چرا بعضی از اتفاقات در زمانی دیرتر از همیشه می افتد ناراحت بود،بغض کرد،چند قطره اشک ریخت،دعوتش بی شک به خاطر نگاه هایم بود که رنگش عوض شده بود،حالا طناز هم فهمیده بود که نگاه هایم حتا هنگام بازی کردن در فیلم معنای خاصی پیدا کرده،من دلقکم؛دلقکی که حرف ها و گفته هایش صریح است و بی پرده،نه هنوز دلقک نشده ام،فقط چشمانم دلقکی را یاد گرفته اند.باید با تمام وجود دلقک شوم.
ساعت هشت و نیم صبح است،قرار است ساعت نه فیلم برداری سکانس سی ام شروع شود،سکانسی که زیاد از آن خوشم نمی آید،سکانسی که در آن قرار است میان شلوغی جمعیتی که نمایش دلقک را نگاه می کنند به نقش مقابلم بگویم که می خواهم به خواستگاریش بروم و با شنیدن این جمله ام جمعیت در خوشحالیمان شریک شوند.همه چیز آماده است،خیابان شلوغی در نظر گرفته شده که همین باعث کندی کار شده است،صحنه آماده شده است،گریم من هم تمام شده است،گریمی که امروز بیشتر از هر روز دیگر دوستش دارم،قسمتی از نوشته های روی کلاکت را می خوانم:
«1392/3/1
سکانس سی - برداشت اول»
همراه با طناز در صحنه مستقر می شویم،همه چیز آماده است،جمعیتی که باید در فیلم باشند دور ما حلقه زده اند با دستور کارگردان فیلمبرداری آغاز می شود،برای اولین بار دیالوگ هایم را فراموش کرده ام،به آرامی به طناز نزدیک می شوم،نگاهش می کنم،همان نگاهی که حالا خیلی برایش آشناتر شده،زبانم را بیرون می آورم و خنده ی مضحکی روی صورتم نقش می بندد،چشمانش می خندد،دسته گلی که در دست را دارد مطابق با فیلم نامه اما با حسی کاملا ملموس به سویم دراز می کند و دیالوگش را با احساس فوق العاده ای که تا به حال نشنیده بودم می گوید:«عزیزم تولدت مبارک»،دسته گل را همراه با دستش در دستم می گیرم،کمی شوکه می شود اما سعی می کند روندی که در فیلم نامه هست را رعایت کند،دستم را پشت کمر می اندازم و به سرعت در آغوشش می کشم،چشم هایش متعجب اما آمیخته با محبت نگاهم می کنند،صدای کارگردان که غضب آلود می گوید:«کات» به گوشم می رسد،اما نه کارگردان و نه فیلم و عوامل برایم هیچ اهمیتی ندارند،لب هایم را روی لب های طناز می گذارم،کمی شل می شود اما لحظه ای بعد دستانش را به دورم حلقه می کند،لبهایش را محکم به لب هایم فشار می دهد،مزه ی دلقک بودن در تمام بدنم جاری می شود.
دستیار کارگردان که خودش را به ما رسانده با تعجب به من نگاه می کند و می گوید:«بابا معلومه شما چتونه؟جلوی این همه آدم و تو این خیابون شلوغ عشق بازیتون گرفته؟».طوری لبخند می زنم که دندان های ردیف شده ام را ببیند،گردنم را به سمتی خم می کنم و می گویم:«من می خوام دلقک باشم،دلقکی که بی پرواست،خندوندن آدما از بدبختیایش بزرگترین دغدغه ی زندگیشه،من خوام دلقک باشم،دلقکی که نه نگاه آدما براش مهمه و نه سرزنش و تمسخر دیگران،من می خوام دلقک باشم،دلقکی که کارش دلقکی نیست بلکه دلقک خودش بودن کارشه».دقیقا قسمتی از دیالوگ هایی را گفتم که خودم دوستشان داشتم و بعد رو به طناز کردم و ادامه دادم:«من دلقکم،دلقکی که همیشه خودشه،من امروز دلقک شدم،من امروز به دنیا اومدم ».طناز دوباره دستهایش را به دور گردنم حلقه می زند و می گوید:«ما امروز به دنیا اومدیم،ما دلقک شدیم».
دوباره افزوده شده:
گفت:«آقا دست شما درد نکنه» این اولین باری بود که آقا صدام کرد؛احساس کردم بزرگ شدم،کار خاصی نکرده بودم،جمله ای پیدا نکردم تا بتونم جوابشو بدم اما الان می خوام بگم:«آقا شمایی.مرد شمایی.من باید یاد بگیرم چجوری مردونه ازت تشکر کنم.بابا دست شما درد نکنه برای تمام خوبیهات...روزت مبارک»
روز همه ی مردهای دنیا مبارک
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:جمعه سوم خرداد 1392 | نظرات()