شرکت خصوصی
جمعه چهاردهم تیر 1392 11:45 ب.ظوارد ساختمان بزرگ شرکت شدم،درب تمام شیشه ای و پس از آن انتظامات و مسئولش روبرویم سبز شدند،پس از پرسیدن اسمم با راهنمایی اش به طبقه ی منفی یک و واحد مربوطه رفتم.اتنظارم از واحد همان چیزی بود که فکرش را می کردم،واحدی شلوغ و درهم با کارکنانی به شدت مشغول؛واحد پشتیبانی فن آوری اطلاعات.
کسی که با او قرار مصاحبه داشتم به پیشوازم آمد و با رویی گشاده خودش را مجددا معرفی کرد و بعد از پر کردن فرم استخدام روند پرسش های مکرر شروع شد آن هم در مقابل جمع و کنار کسانی که شاید در آینده همکار آدم شوند،راستش کمی معذب بودم و فضای اطراف اعتماد به نفسم را کشته بود.نگاه کردن به تجهیزات معیوب آشنا و ترسیم هزاران عیب ممکن از آن ها در ذهنم و دیدن افرادی که در محیطی کوچک و غیراستاندارد مشغول به کار هستند حالت دفاعی عجیبی را در دلم نسبت به این محل ایجاد کرده بود.
رییس بخش از سرپرست بخش-همان مصاحبه گر- خواست تا به اتاقش برویم و روند مصاحبه را آن جا ادامه بدهیم،از پیشنهادش به شدت خوشحال شدم.
اتاق بخشی از همان طبقه بود که توسط پارتیشن از بقیه طبقه جدا شده بود،دکور شیک و ساده ی اتاق احساس آرامش نسبی را برای ادامه ی مصاحبه در من ایجاد کرد.
سوال ها به شدت تخصصی بود و فراتر از حیطه ی وظایف ردیف شغلی مورد نظر،در بسیاری از سوال ها ضعف کاملی داشتم و در برخی موارد اصطلاحات را اصلا نشنیده بودم،احساس بی سوادی و بی دانشی در تمام وجودم رخنه کرده بود،باز هم ذهنم دچار دوگانگی عجیبی شده بود و همان سوال همیشگی که با نفرت از خودم می پرسم را در ذهنم دائما از خودم می پرسیدم: «آخه تو چرا کامپیوتر خوندی؟» و بازهم جوابی برای قانع کردن خودم نداشتم و ندارم.سوال ها ادامه داشت و من سعی می کردم سوال هایی که مربوط به تجربه ی کاریم می شد را از میان انبوه سوال ها به درستی جواب دهم.
وقتی سرپرست بخش مصاحبه مربوط به خودش را تمام کرد،کمی از کلیات شرکت گفت و از اجرای بی نقص استانداردها در حیطه ی فن آوری اطلاعات گفت،حرف هایی کاملا متضاد با بخشی که از نزدیک دیدمش!
«آقای ...شما نمیخواین چیزی بپرسین؟»منظورش رییس خمان بخش بود که از اواسط مصاحبه وارد اتاق شده بود،آقای رییس رزومه و برگه هایی را که در آن امتیازهایی را آقای سرپرست وارد کرده بودند را با بی میلی تمام گرفت،نگاهی به رزومه ام انداخت و گفت:«ننوشتی چقد حقوق میگیری؟» گفتم:«تو برگه دوم نوشتم».سری تکان داد و گفت:«تا 27 سالگی چیکار میکردی که بعدش فقط سابق کار داری؟»گفتم:«از تدریس شروع کردم و بعدش هم کار آزاد داشتم»،انگشتانش را در هم فرو برد و پرسید:«سه تا از ویژگی های خوب خودتو بگو»،گفتم:«تا حالا بهش فکر نکردم» با تعجب نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:«حالا فک کن».بعد از کمی فکر کردن گفتم:«بقیه میگن آدم سازگاریم»،خیلی تند وسط حرفم پرید و گفت:«بقیه رو ول کن خودت چی فکر میکنی؟» با کمی مکث گفتم:«تو اکثر موارد آدم سازگاریم و سعی می کنم آدم صادقی باشم»،گفت:«تا حالا با همکارات بحثی داشتی؟» به دموردی که قبلا با همکارانم بحث داشتم اشاره کردم،بلافاصله گفت:«پس همچین آدم سازگاری نیستی!»،پوزخندی زدم و گفتم:«این مشکلا برا همه پیش میاد».کمی مکث و کرد و گفت:«چه چیزی باعث میشه اگر با ما همکار شدی بعد یه مدت بخوای قطع همکاری کنی؟» گفتم:«اگه احساس کنم پیشرفتی تو کارم نیست و اگه حقوقم متناسب با فعالیتم زیاد نشه ».گفت:«امسال حقوقت چقد زیاد شده؟» جوابش را دادم که می شد چیزی حول و حوش بیست و پنج درصد، گفت:«اینکه خوبه،برا همین میخوای کارتو عوض کنی؟» گفتم:«به نظر من کمه» نگاهی توام با تمسخر به من انداخت و گفت:«پس همچین آدم سازگاری نیستی» این بار با تحکم خاصی گفتم:«هستم»،نقطه ضعفم را پیدا کرده بود و مدام از همان قسمت به من حمله می کرد،گفت:« تو محیط کار چی بیشتر از همه عصبیت میکنه؟» گفتم:«اگه یه کاری بیشتر از توانایهام بهم بسپارن و تو فرصت کمی ازم نتیجه بخوان»
«و دیگه چی؟»
گفتم:«اگه بین من و همکارام که وظیفشون مثل منه تبعیض قائل بشن».این بار با نگاهی که پر بود از فخر فروشی گفت:«به تو چه،من مدیرم دلم میخواد به پسرخالم یا هرکسی بیست برار تو حقوق بدم،میگم سازگار نیستی!» جناب سرپرست هم در تکمیل فرمایشات رییسش گفت:«شرکت خصوصیه دیگه».دیگر نتوانستم تحمل کنم،کاملا عصبی بودم و به سختی داشتم خودم را کنترل می کردم با صدایی که حالا کمی بلندتر از حد معمول بود گفتم:«بله درسته؛شرکت خصوصیه من هم آدم سازگاری هستم اما برده نیستم»
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:شنبه پانزدهم تیر 1392 | نظرات()