پِلاس ویژه
جمعه نوزدهم اردیبهشت 1393 08:50 ب.ظتا بیایم به خودم بجنبم مادرم خودش را به پله های پایین اتاق خواب رساند و بچه را که داشت با صدای بلند گریه می کرد از آغوش مادرش گرفت؛اصلا متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد.عرق سردی تمام بدنم را پوشانده بود،نای بلند شدن نداشتم.صدای گریه اش بند نمی آمد،رنگ برادرم و همسرش پریده بود و من هاج و واج و مبهوت فقط داشتم نگاه می کردم.
آرام شده بود،شیرش را خورده بود و داشت به اطرافش نگاه می کرد.چشمان درشتش را که بعد از اشک تازه تر شده بود را به اطراف می چرخاند.تازه به خودم آمده بودم،در آغوش گرفتمش و شروع کردم به قدم زدن.انگار برای اولین بار در آغوش گرفته باشمش،محکم به سینه ام چسبانده بودمش و دلم می خواست در همان لحظه بشود پاره ای از تن خودم.دلم می خواست هر گز از آغوشم جدا نشود و هر جا که هستم با من باشد.دلم می خواست قلبش مدام روی قلبم باشد و صدای قلب کوچکش تا ابد توی وجودم رخنه کند.حس عجیبی داشتم،در آن لحظه مطمئن بودم که او یک بار دیگر به ما هدیه شده است.
به برادرم گفتم:«یه دفه چی شد؟».لبخندی زد و گفت:«داشتیم تو پتو تکونش میدادیم تا بخوابه،نمی دونم چطو شد گوشه پتو از دستم سر خورد،شانس آوردم ارتفاعش زیاد نبود و افتاد رو تشک» جمله ی کلیشه ای«خدا رحم کرد» را گفتم و بلافاصله یاد چهره ی برادرم و همسرش افتادم.پدر و مادر بودن را توی چشمهای نگرانشان دیدم،توی لب های لکنت گرفته شان،توی صورت رنگ پریده شان.اشک های همسر برادرم را فراموش نمی کنم و چند دقیقه ای که همه چیز مبهم بود را تا سال ها یادم خواهد ماند،مثل همان چند لحظه ای که خواهرزاده ام زیر پای خواهر زاده بزرگترم ماند و دنیا چند لحظه متوقف شد،چند لحظه ای که از چندین هزار سال بیشتر بود.
دستم را دور گردن برادرم انداختم و لبخندی زدم و گفتم:«باورم نمیشه که بابا شدی،انگار همین دیروز بود که با هم تو کوچه دنبال توپ می دوییدیم...یادش بخیر،حالا دیگه کم کم باید به پسرت توپ شوت کردنو یاد بدیم،خیلی باحاله ها،نه؟» برادرم که هیچوقت دوست ندارد کسی محکم در آغوشش بگیرد یا دست در گردنش بیاندازد گردنش را از دست سنگین من رها کرد و گفت:«آره خیلی زود گذشت،حالا باید این پدرسوخته رو بزرگ کنم و بهش یاد بدم مثل خودمون شیطنت کنه» لبخند مهربانی زد و گفت:«اصلا نمیتونی فکرشو بکنی که بچه چقدر میتونه شیرین باشه،حاضرم تمام دنیامو بدم اما هیچ بلایی سر بچه ام نیاد» به چشمانش خیره شده بودم و زلالی بی سابقه ای را حین حرف زدنش در چشمانش می دیدم،راستش خوشحال بودم که برادرم چنین پدری شده.البته از او که همیشه مهربان است و دوست داشتنی چیزی غیز از این انتظار نمی رفت.
حالا سامین خوابیده بود،انگار که نه انگار اتفاقی افتاده،مثل یک فرشته مهربان کوچک آرام و دوست داشتنی چشمانش را بسته بود و با لبان بسته اش به دنیای گذران پوزخندی می زد و دم را غنمیت می شمرد.انگشتان کوچکش را آرام توی دستم گرفتم و یک دل سیر به چهره اش خیره شدم...
+ این مطلب بهانه ای است برای تبریک روز مادر و پدر به تمام مادرها و پدرهای مهربان و دوست داشتنی این کره خاکی
++خیلی بی قرارم تا به بردارم زنگ بزنم و بگویم:«روزت مبارک تازه پدر»
+++برای تمام کودکان دنیا،داشتن مادر و پدر مهربان را آرزومندم
پِلاس ویژه:مامان و بابای گلم سایتون بالا سرم،دوستون دارم
تو ادامه مطلب شازده کوچولوی من می خنده...
آرام شده بود،شیرش را خورده بود و داشت به اطرافش نگاه می کرد.چشمان درشتش را که بعد از اشک تازه تر شده بود را به اطراف می چرخاند.تازه به خودم آمده بودم،در آغوش گرفتمش و شروع کردم به قدم زدن.انگار برای اولین بار در آغوش گرفته باشمش،محکم به سینه ام چسبانده بودمش و دلم می خواست در همان لحظه بشود پاره ای از تن خودم.دلم می خواست هر گز از آغوشم جدا نشود و هر جا که هستم با من باشد.دلم می خواست قلبش مدام روی قلبم باشد و صدای قلب کوچکش تا ابد توی وجودم رخنه کند.حس عجیبی داشتم،در آن لحظه مطمئن بودم که او یک بار دیگر به ما هدیه شده است.
به برادرم گفتم:«یه دفه چی شد؟».لبخندی زد و گفت:«داشتیم تو پتو تکونش میدادیم تا بخوابه،نمی دونم چطو شد گوشه پتو از دستم سر خورد،شانس آوردم ارتفاعش زیاد نبود و افتاد رو تشک» جمله ی کلیشه ای«خدا رحم کرد» را گفتم و بلافاصله یاد چهره ی برادرم و همسرش افتادم.پدر و مادر بودن را توی چشمهای نگرانشان دیدم،توی لب های لکنت گرفته شان،توی صورت رنگ پریده شان.اشک های همسر برادرم را فراموش نمی کنم و چند دقیقه ای که همه چیز مبهم بود را تا سال ها یادم خواهد ماند،مثل همان چند لحظه ای که خواهرزاده ام زیر پای خواهر زاده بزرگترم ماند و دنیا چند لحظه متوقف شد،چند لحظه ای که از چندین هزار سال بیشتر بود.
دستم را دور گردن برادرم انداختم و لبخندی زدم و گفتم:«باورم نمیشه که بابا شدی،انگار همین دیروز بود که با هم تو کوچه دنبال توپ می دوییدیم...یادش بخیر،حالا دیگه کم کم باید به پسرت توپ شوت کردنو یاد بدیم،خیلی باحاله ها،نه؟» برادرم که هیچوقت دوست ندارد کسی محکم در آغوشش بگیرد یا دست در گردنش بیاندازد گردنش را از دست سنگین من رها کرد و گفت:«آره خیلی زود گذشت،حالا باید این پدرسوخته رو بزرگ کنم و بهش یاد بدم مثل خودمون شیطنت کنه» لبخند مهربانی زد و گفت:«اصلا نمیتونی فکرشو بکنی که بچه چقدر میتونه شیرین باشه،حاضرم تمام دنیامو بدم اما هیچ بلایی سر بچه ام نیاد» به چشمانش خیره شده بودم و زلالی بی سابقه ای را حین حرف زدنش در چشمانش می دیدم،راستش خوشحال بودم که برادرم چنین پدری شده.البته از او که همیشه مهربان است و دوست داشتنی چیزی غیز از این انتظار نمی رفت.
حالا سامین خوابیده بود،انگار که نه انگار اتفاقی افتاده،مثل یک فرشته مهربان کوچک آرام و دوست داشتنی چشمانش را بسته بود و با لبان بسته اش به دنیای گذران پوزخندی می زد و دم را غنمیت می شمرد.انگشتان کوچکش را آرام توی دستم گرفتم و یک دل سیر به چهره اش خیره شدم...
+ این مطلب بهانه ای است برای تبریک روز مادر و پدر به تمام مادرها و پدرهای مهربان و دوست داشتنی این کره خاکی
++خیلی بی قرارم تا به بردارم زنگ بزنم و بگویم:«روزت مبارک تازه پدر»
+++برای تمام کودکان دنیا،داشتن مادر و پدر مهربان را آرزومندم
پِلاس ویژه:مامان و بابای گلم سایتون بالا سرم،دوستون دارم
تو ادامه مطلب شازده کوچولوی من می خنده...
ادامه مطلب
نوشته شده توسط: طاها | آخرین ویرایش:شنبه بیستم اردیبهشت 1393 | نظرات()